داشتم فکر میکردم کاش کامران هم بود حداقل،ولی کیان رو با خودش برده بود اداره که رفتن من و گریه و زاری هارو نبینه...هنوز یک ساعت از اومدنمون به فرودگاه نمیگذشت ولی من دلم واسشون تنگ شده بود...
کلافه بودم،هم دلم میخواست یه دل سیر ببینمشون و هم میترسیدم به صورتهاشون نگاه کنم! میترسیدم این آخرین لحظه ترس و استرس بهم غلبه کنه و راهم رو ببنده.
بابا ظاهر به خود مسلط و استواری داشت ولی اونم نگاهش رو ازم میدزدید...به سختی رضایت به رفتنمون داده بود و چند بار هم گفته بود که تا قیامت هم میگم که راضی نیستم برید...الان میفهمم که توجیح هام کاملا بی منطق بود."بابا جون بخدا فقط سه ساعت راهه، اراده کنی میام و میرم و..." ولی حقیقت اینه که مهم نیست مثل کانادا هجده ساعت راه باشه یا حتی یک ساعت! وقتی یکساله که حسرت بغل کردن و بوسیدنشون هر روز نه، یک روز در میون اشکم رو توی راه و کوچه و خیابون و مترو و ... در میاره دیگه دوری و نزدیکی راه اهمیتی نداره،داره؟!
همینجوری که دزدکی اشکهای مامانم و مامان کامران رو دید میزدم از فکر اینکه چرا با رفتنمون داریم آزارشون میدیم ذره ذره میمردم،کانتر چک این باز شد...
تا قبل از اون فکر میکردم خیلی قوی ام و از پس هر کاری برمیام،ولی لحظه به لحظه که نزدیک رفتنم میشد یه دلهره ی عجیبی بهم هجوم میاورد!
بابا برای چِک این و تحویل بارهام باهام اومد و کمکم کرد،منم سعی میکردم با دلقک بازی و شیطونی های همیشگیم جو رو عوض کنم و بخندونمش،ولی حتی یک بار هم موفق نشدم.حالم خراب و خراب تر میشد...
تحویل تموم شد و اومدیم توی پارت انتظار پیش مامانها. بعد از حدود نیم ساعت وقت خداحافظی بود،چقدر گلوم درد میکرد از بغضهایی که از صبح و توی راه فرودگاه قورت داده بودم،چقدر دلم هق هق گریه میخواست... گریه امون مامانها رو بریده بود که یه دفعه مامان کامران بهم گفت "سما جون توروخدا مواظب کامران باش" واااای که این جمله با من چه کرد... این جمله از پر لبریزم کرد،بار مسئولیتم رو سنگین تر کرد! مثل یه لیوان پر پر که فقط یه قطره تا لبریزیش جا داره و بعدش قطره ها از دیواره هاش شرررره میکنن پایین،اشکهای بی امون من سرازیر شدن...
بابام که عینک زده بود که مثلا چشمای قرمز و اشکای جمع شده توی چروکهای زیر چشمش رو نبینیم،با صدای آروم و مهربون همیشگی گفت: دخترم تو خیلی قوی هستی،برای همین داری تنها میری به یه کشور دیگه،گریه نکن تورو خیلی قوی میدونم...
من در حالی که هق هق نمیذاشت درست بتونم حرف بزنم گفتم باباااا بخدا من اصلا قوی نیستم،من خیلی میترسم...
خاطرات مهاجرت-قسمت دوم-پروازی به ترکیه