یک پرسش اساسی و مهم خطاب به همه ی کسانی که در دستگاه علوم مختلف انسانی نقش آفرین هستند می توان مطرح نمود.مخاطب این پرسش همه ی دانشجویان،اساتید و بزرگانی هستند که نسبت به مسائل اجتماعی و انسانی جامعه کنشگری مناسبی ندارند.
پرسش این است:
آیا کسانی که در علوم انسانی(به معنای علوم نظری و دانش های مرتبط با انسان ها) از قبیل فلسفه ،عرفان،فقه و...در حال پژوهش،آموزش و یا تحصیل هستند،وظیفه ای به جهت فیلسوف،فقیه و... بودنشان در برابر رنج های سایر انسان ها دارند؟ممکن است به جهت فردی،وجدانی و شخصی کسی فیلسوف ،مجتهد و...باشد و در برابر رنج دیگران بی تفاوت نباشد،اما مسئله ی مورد طرح ما این نیست،بلکه موضوع اصلی این است که آیا کسی که مثلا در وادی فلسفه قدم گذاشته است،به همینواسطه آیا مسئولیت بیشتری در برابر رنج سایر انسان ها برعهده دارد؟ و یا می تواند صرفا و فقط به فلسفه ورزی و....بپردازد و هیچ نقشی هم برای خودش در میانه معضلات خاص و انسانی جامعه قائل نباشد؟
به نظر می رسد پاسخ به این پرسش گره بسیاری از رنج های جامعه ی امروزما را بگشاید چرا که دست بر روی مسئله ای می گذارد که می توان آن را «غفلت پیام بران عصر» نامید.اصولا آنچه که انسان ها را به مسیر سعادت هدایت می کند،در گام اول چیزی جز درست اندیشیدن نیست،یعنی در حقیقت می توان گفت بدون درست اندیشیدن،قدم های ما نمی تواند در مسیر سعادت به خوبی برداشته شود،بنابراین می توان گفت مبادی ورود به جاده ی سعادت،در ابتدا علومی هستند که با اندیشه ی انسان کار می کنند و این درست اندیشیدن جامعه را می توان رسالتی بر دوش «پیامبران آگاهی» دانست.
اما آنچه که نکته کلیدی داستان است،سوار شدن علم،بر بستروجود انسان است. فی المثل آیا فلسفه به آن معنا که مدعی تلاش برای کشف حقیقت و راه سعادت انسان است،اگر بر بستر آلوده سوار شود، می توان گفت که در جای درست خودش ایستاده است؟بستر آلوده،یعنی انسانی که درون یک جعبه ی سربسته نشسته است و به دنبال کشف یا توسعه ی آگاهی است،ولی خبر ندارد که مسئله ی روز مردمش چیست و آنها از چه چیز رنج می برند...؟
ممکن است کسی بگوید،در مقام کارکرد فلسفه ،یا حتی عرفان و فقه و...من مسئولیتی برای خودم در برابر رنج دیگران قائل نیستم،من فقط یک فیلسوفم که کارم اندیشه ورزی است و در این مسیر مثل چراغی در شب تاریک ره گم کردگان این علم میدرخشم.اما اینکه اطراف من چه می گذرد و مجموع جامعه ی من چه حالی دارد و حال کلی انسان های اطراف من چگونه است به جهت فیلسوف و....بودن دیگر نه به من مربوط است و نه بیش از این نوری برای بخشیدن به دیگران دارم و مسئولیتی هم بر گردن من نیست.
این شاید دقیقا همانجایی باشد که فیلسوف،فقیه،عارف،وحتی روانشناس،جامعه شناس و... راه را گم می کنند،چرا که اساسا به این نکته توجه نمی کنند که این علوم،ذاتا با مدعای بهتر شدن زندگی انسان ها یا به نحوی سعادت آنها به حیات خود ادامه می دهند و اگر عارف و فیلسوف و فقیه که به نحوی داعیه ی «تعالی انسان» دارند،و حتی روانشناس و جامعه شناس و...،نتوانند مخاطبین خودشان را در عمل به سوی مسائلی که ساحت انسانیت را در جامعه خدشه دار نموده است جهت دهی کنند، و قبل از آن خودشان در آن مسیر قدم برنداشته باشند،دانش یا علمشان مهر باطل «بی کارکردی»می خورد،و مانند دانش راننده ای می ماند که در رانندگی استاد تمام است،و رانندگی هم می کند،اما ماشینش را جایی که واجب است به کار نمی برد.شاید این مثال کاملی نباشد،اما باز هم می توان اینگونه گفت که استراتژی،یا سوگیری(نه به معنای منفی،بلکه به معنای جهت گیری و جهت دهی کلی) کسی که تمام عمرش را در کسب دانشی به سر می برد که «مدعاهای انسانی» دارد،باید جهت گیری در راستای حل «مشکلات انسانی» جامعه باشد و کنش های عملی مناسبی نسبت به این مسائل داشته باشد،تا بتواند آگاهی را در جامعه با عمل پیوند دهد،وگرنه نهایتا در حال سیر در مکتب خانه های تاریخی و بازخوانی افکار وآرایی است که هیچبه کار امروز بشریت نمی آید.در جایی که کودک انسان مدرن قرن جدید،در زندگی بدوی و خالی از حداقل نیاز های هرم مازلویی خود به سر می برد،یک انسان متعالی و آگاه،نسبت به این مسائل بیدار و روشن است و از همین روشنایی آگاهی، استراتژی ،خوانش یا سوگیری مبتنی بر نیازهای ضروری جامعه-که ساحت انسانیت را خدشه دار کرده است- را انتخاب می کند و فقه و فلسفه و عرفان و... را به نفع نیازهای انسانی جامعه بازخوانی ،بازنویسی و جهت دهی می کند و آن را در خدمت حادترین مسائل جامعه قرار می دهد و خود پیش و بیش از همه به سوی آن میشتابد.
سعدی چه خوش گفت که عالم بی عمل به چه ماند؟به زنبور بی عسل،و فیلسوف اگر چه راه برای گم شدن بسیار پیش روی خود دارد،اما فقیه شهر را چگونه آیه ی «اتامرون الناس بالبر و تنسون انفسکم» و «لم تقولون ما لا تفعلون» بر خود نمی لرزاند و بی تفاوتیش را با چه بهانه ای توجیه می کند؟!عارف وصوفی شهر همان به که به جای کنجخرابات در میخانه بلغزد،که سطح عرفانش از خدا او را به کوچه پس کوچه های ویران شده ی شهر نکشانده است.
همه ی آنچه که در قوه ی اندیشه وجود دارد،تا وقتی به فعلیت در نیاید،گویی ظرف غذایی است که سالها و قرن ها سفره به سفره می گردد ولی در عمل کسی را سیر نمی کند.مانند اصل مهم «کار» در فیزیک که برابر است با «نیرو ضربدر جابجایی».با هر نیروی شگفت انگیزی، اگر چیزی جابجا نشود،هیچکاری انجام نشده است،و این نیرو چقدر باطل و بیهوده خواهد بود.
اگر همه ی فرهیختگان جامعه،به رنج های پیکر واحد خودشان آگاه شوند و چراغ در دست،دنبال عمیق ترین رنج های این پیکر بگردند و به آن نور بیفکنند و جهت دهی و هدایت مردم را به همین سو برعهده بگیرند و خودشان هم میدان داری کنند،آنگاه این جامعه به سمت درمان رنج هایش حرکت می کند،اگر نه امید به درمان،آرزویی دور می شود که فقط مگر معجزه آن را فراهم آورد.هرچند جامعه ای که پیام بران آگاهی بخشش، در راه به خواب رفته باشند،هرگز معجزه ای هم به خود نخواهد دید...
جعفر دانش پرور