شعری که 6 سال پیش نوشته شد و برگرفته از حال و هوای جوانی و دوره ی خاصی از زندگی من بود و حالا که کم کم به سی سالگی نزدیک میشم، هنوزم در خم کوچه ای گیر کردم که انتهای آن مشخص نیست. غمگین بودم که غمگین نوشتم.
قسمت 1
من یه بازنده بودم
یه آدمک چوبی توی خونم
از اون آدمای پاره که روحشو نمیشه دوخت
به ساقی محل جونشو میفروخت
تو خیابون سرد بود دم دمای عصر
پاییز یا زمستونه فصل
رفیقم یه گوشه روی نیمکت
سیگار روی لبش بود
بهم اشاره ای کرد و گفت
اینم زندگی شد
حتی تکرار این حرف روحو خسته میکرد
انگیزه دادم بهش گفتم امیدی هست
یه جمله گفت و کل تنم سست شد
تو به چی رسیدی تا الان؟
تویی که سال پیش سی سالگیت رفت!
قسمت 2
من میخواستم حس کنم که آزادم
میخواستم ببینم که انتهای کوچه خوشبختی
منم یه خونه دارم
کی عشق رو داد یادم
تو روزگار کینه ها و نفرت ها
جواب نفرت و با مهربونی دادم
من یه آدم سادم
از تمسخر بی دلیل و طعنه های خانوادم
تا کی کنم فرار؟
تا کی کنم فرار و توی کدوم ایستگاه قطار
به کجا و کدوم مقصد باید بشم سوار
من که تمومه زندگیمو تو این خراب شده دادم
تو این منجلابی به اسم خونه
میخواستم حس کنم که آزادم
میخوام این بطری **** رو یه جا برم بالا
حتی اگه بالا بیارم حرفی نیست
میخوام فقط دیگه چیزی نیاد یادم
که بعد این همه عمر یه ولگرد عیاشم
واسه هیچکی ***** نبود که باشم یا نباشم
من هنوز اونقدر آش و لاشم
که نمیتونم با بدبیاریام تو دل کسی جاشم 💔
پ.ن: دلم یه سفر میخواد که ذهنم رو دوباره باز کنم و زندگی رو از نو شروع کنم. خستگی رو تو صدام حس میکنی؟