ماحی
ماحی
خواندن ۷ دقیقه·۲ ماه پیش

مِهِ غم: چرا باید به سوگ‌های کوچک‌مان توجه کنیم؟

این پست کمی غم‌انگیز است؛ مواظب قلب خود باشید.

این هفته تصمیم گرفتم درباره‌ی واژه‌ای عمیق ولی کمتر مورد توجه قرار گرفته بنویسم: "سوگ".

چرا می‌گویم کمتر مورد توجه قرار گرفته؟ ما در دنیایی زندگی می‌کنیم که سرعت آن‌قدر بالا رفته که حتی فرصت سوگواری برای از دست دادن‌های‌مان را هم نداریم. شاید در نگاه اول به نظرمان خوب بیاید و به خودمان بگوییم: «چه خوب که این‌قدر مشغولم که فرصت غصه خوردن ندارم.» ولی سوگ با نادیده گرفتن از بین نمی‌رود؛ بلکه مثل مه غلیظی آرام‌آرام دنیای درون‌مان را فرا می‌گیرد و یک روز به خود می‌آییم و می‌بینیم دیگر هیچ حسی نداریم. حتی طعم شاد بودن و هیجان برای چیزهای کوچک را هم از یاد برده‌ایم و درست در همان لحظه دلمان برای آن لحظات معصومانه کودکی تنگ می‌شود؛ روزهایی که وقتی ناراحت می‌شدیم، گریه می‌کردیم و با یک بستنی یا اسباب‌بازی تا آسمان هفتم خوشحال می‌شدیم. روزی که متوجه این بی‌حسی در خودم شدم، ترسیدم! با خودم گفتم مگر فرق من با یک هوش مصنوعی و ربات در داشتن احساسات نبود؟ حالا که از آن ربات هم کمترم، چون او حداقل خسته نمی‌شود، خطا نمی‌کند و می‌تواند روزها کار کند و یاد بگیرد، ولی من خسته می‌شوم، خطا می‌کنم و حتی لذت بردن از یک چای داغ در هوای سرد را هم از یاد برده‌ام. رفتم سراغ کتابخانه‌ام، کتاب‌هایی که اخیراً خوانده‌ام و فیلم‌هایی که دیده‌ام را کاویدم تا به مفهوم سوگ رسیدم.

می‌خواهم مفهوم سوگ را از زبان "کامیلا شمسی" نویسنده کتاب Home Fire با شما به اشتراک بگذارم:

"Grief manifested itself in ways that felt like anything but grief; grief obliterated all feelings but grief; grief made a twin wear the same shirt for days on end to preserve the morning on which the dead were still living; grief made a twin peel stars off the ceiling and lie in bed with glowing points adhered to fingertips; grief was bad-tempered, grief was kind; grief saw nothing but itself, grief saw every speck of pain in the world; grief spread its wings large like an eagle, grief huddled small like a porcupine; grief needed company, grief craved solitude; grief wanted to remember, wanted to forget; grief raged, grief whimpered; grief made time compress and contract; grief tasted like hunger, felt like numbness, sounded like silence; grief tasted like bile, felt like blades, sounded like all the noise of the world. Grief was a shape-shifter, and invisible too; grief could be captured as reflection in a twin’s eye. Grief heard its death sentence the morning you both woke up and one was singing and the other caught the song."
"غم به شکل‌هایی ظاهر می‌شد که هیچ شباهتی به غم نداشت؛ غم همه احساس‌ها را جز خود محو می‌کرد؛ غم باعث می‌شد که دوقلوها برای روزها پیراهنی یکسان بپوشند تا صبحی را که مرده‌ها هنوز زنده بودند، حفظ کنند؛ غم باعث می‌شد که یکی از دوقلوها ستاره‌ها را از سقف جدا کند و با نقاط نورانی چسبیده به نوک انگشتانش در تخت دراز بکشد؛ غم بدخلق بود، غم مهربان بود؛ غم هیچ‌چیزی جز خود نمی‌دید، غم هر ذره از درد دنیا را می‌دید؛ غم مانند عقابی بزرگ بال‌هایش را باز می‌کرد، مثل جوجه‌تیغی کوچکی جمع می‌شد؛ غم به همراه نیاز داشت، غم تنهایی می‌طلبید؛ غم می‌خواست به یاد بیاورد، می‌خواست فراموش کند؛ غم خشمگین بود، غم ناله می‌کرد؛ غم باعث می‌شد که زمان فشرده و منقبض شود؛ غم طعمی شبیه گرسنگی داشت، حسی مانند بی‌حسی، صدایی مثل سکوت؛ غم طعمی مثل صفرا داشت، حسی همچون تیغه‌ها، صدایی مثل همه صداهای جهان. غم شکل‌پذیر و در عین حال نامرئی بود؛ غم می‌توانست در انعکاس چشم یک دوقلو به دام افتد. غم حکم مرگ خود را صبحی شنید که هر دو از خواب بیدار شدند و یکی آواز می‌خواند و دیگری ترانه را گرفت."

وقتی این متن را خواندم، متوجه شدم همیشه غم را نادیده گرفته‌ایم، انگار که برایش وقتی نداشتیم. غم همیشه هم‌معنی مرگ نیست. می‌تواند از دست دادن یک حیوان خانگی باشد که به حضورش عادت کرده بودیم، پایان یک رابطه دوستی، فاصله افتادن بین ما و عزیزان‌مان به‌واسطه‌ی شرایط زندگی، تغییر یا از دست دادن آدم‌هایی که دوست‌شان داریم، ناپدید شدن گربه‌ای که هر روز هنگام رفتن به سر کار می‌دیدیمش، سرد شدن رابطه‌مان با همکاران، خشک شدن گل مورد علاقه‌مان و حتی پایان یافتن سریال محبوب‌مان باشد. اما ما اغلب برای این سوگ‌های کوچک وقت نداریم و حتی گاهی به یکدیگر حق سوگواری برای این غم‌های کوچک را نمی‌دهیم. جملاتی مانند: «اون فقط یه حیون بود، غصه نداره که»، «خودت دیگه نخواستی اون رابطه رو ادامه بدی»، «بابا از اول هم بهم نمی‌خوردین»، «گیاه که غصه خوردن نداره، یکی دیگه می‌گیری»، «وا، فیلمِ دیگه، فردا یه سریال دیگه میاد» و... این‌ها سوگ را نادیده می‌گیرند و حتی گاهی لازم نیست دیگران این‌ها را به ما بگویند؛ گاهی خودمان هم با خودمان بی‌رحم می‌شویم و به خودمان حق سوگواری نمی‌دهیم. این سوگ‌های کوچک کنار هم می‌نشینند و نقطه‌های سیاه غمگین کوچکی را می‌سازند که یک روز تبدیل به مه سیاهی می‌شوند و جلوی چشم‌ها و قلب‌مان را می‌گیرند و نمی‌گذارند طعم لذت‌های کوچک را بچشیم. اتفاق ترسناک‌ترش بعدتر رخ می‌دهد؛ حس همدلی‌مان را از دست می‌دهیم و وقتی انسان غمگینی را می‌بینیم، مثل یک بیماری واگیر از او می‌ترسیم و فاصله می‌گیریم، به‌جای اینکه فقط کنار او بنشینیم و بگوییم «من غمت را دیدم و آن اصلاً ترسناک نیست».

اما همیشه دوای آدمی، آدمی‌ست و ما زمانی می‌توانیم برای هم مرهم باشیم که اول برای غم‌های خودمان مرهم باشیم. حالا چطور با این واژه‌ی غم‌آلود کنار بیاییم؟
من هم قبلاً فکر می‌کردم با مشغول کردن خودم می‌گذرد و فراموش می‌کنم، ولی فهمیدم نه، فراموش نمی‌شود؛ بلکه می‌رود به جایی در وجودم و آرام‌آرام به لحظاتم نفوذ می‌کند، ولی راه حلی برای رو در رو شدن با آن نداشتم. تا اینکه سریال Shrinking را دیدم.

تا به حال به این فکر کرده‌اید که در طول روز زمانی را به غصه خوردن اختصاص دهید؟ شاید عجیب به نظر برسد، ولی همان‌قدر که عجیب است، کارآمد هم هست؛ مثل آشتی با قسمتی از دنیای درون‌مان است که مدت‌ها نادیده‌اش گرفته‌ایم، درست مثل کودکی که وقتی حس نادیده گرفته شدن پیدا می‌کند، شروع به غر زدن و گریه و شلوغ کاری می‌کند، ولی لحظه‌ای که به او می‌گوییم: «جانم عزیزم؟ چی شده؟» اشک‌هایش را پاک می‌کند، لبخند می‌زند و آرام می‌شود. گاهی هم آن خودِ غمگین درون‌مان نیاز دارد از ما بشنود: «جانم عزیزم؟ من دیدمت، چی شده؟» و این کار را می‌توانیم با اختصاص دادن زمانی برای غمگین بودن شروع کنیم.

آقای تراپیست داخل سریال این کار را این‌گونه توضیح می‌داد: «یک آهنگ غمگین انتخاب کن، تایمر گوشی‌ات را برای ۱۵ دقیقه تنظیم کن و بعد آهنگ را پخش کن و به خودت اجازه بده برای هر چیزی که ناراحتت کرده، حتی اگر به نظرت بی‌ارزش هم هست، غصه بخوری و با صدای بلند گریه کنی یا هرجور که می‌توانی، این غم را از درونت بریزی بیرون. وقتی تایمر گوشی‌ات زنگ زد، اشک‌هایت را پاک کن، بلند شو، صورتت را بشور و به زندگی برگرد...»

اولش برای من ترسناک به نظر می‌رسید. عجیب نیست که من حتی از خودِ غمگینم هم می‌ترسیدم؟ می‌ترسیدم از آن دریای غم بیرون نیایم، ولی امتحانش کردم و بعد از صدای زنگ ساعت، حس سبکی عجیبی داشتم. وقتی کتاب کتاب‌فروشی هیونام-دُنگ را می‌خواندم، شخصیت اصلی جمله‌ی قشنگی گفت:
«دارم سعی می‌کنم کمتر عالی باشم و بیشتر انسان.»

و این پاراگراف که می‌گفت چه‌قدر خیلی وقت‌ها ما به خودِ غمگین‌مان اجازه نداده‌ایم ظهور پیدا کند و همین باعث شده، سوگ پایان پیدا نکند.

"بدترین چیز این بود که باید طوری رفتار میکردم که انگار حالم خوبه، درصورتی که خوب نبود.
میدونی، اشک ها بند نمی آن، مگه اینکه وقتی میل به گریه کردن داریم، بذاریم تمومشون بیان بیرون. اینکه مانعشون بشیم صرفا باعث میشه که زخم هامون یواش تر خوب بشه"

و اینجا بود که فهمیدم اول باید به خودمون آسون‌تر بگیریم تا بتونیم با جهان هم راحت‌تر پیش بریم. وقتی غم‌هامون رو می‌پذیریم، انگار می‌تونیم ببینیمشون و درکشون کنیم، و بعد بدون اون مِه غلیظ درونمون، غم آدم‌های اطرافمون رو هم بهتر می‌بینیم و می‌تونیم کنارشون باشیم تا اونها هم غمشون رو بپذیرن و به زندگی برگردن.

سخن پایانی اینکه من فکر می‌کنم تنها زمانی که سوگ و غم رو با تمام وجود در آغوش می‌گیریم و حسش می‌کنیم، با تمام تلخی و سردیش، اون موقع می‌تونیم با تمام وجود شادی‌های کوچک رو حس کنیم و ازشون لذت ببریم. در انتها دلم می‌خواد مثل رُز، ربات مهربان انیمیشن "ربات وحشی"، دستانم رو باز کنم و تمام انسان‌های غمگین جهان رو در آغوش بگیرم و بهشون بگم، هیچ اشکالی نداره که غمگین باشید :)

غم
سانتاگ یک عمر دنبال کسی گشت که بتواند با او حرف بزند. چون چنین کسی را پیدا نکرد، تعداد زیادی کتاب و مقاله عالی نوشت. گاهی جایِ خالی، خالی نمی ماند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید