اولین نوشته در ویرگول تقدیم به مهدی زارع عزیز که پیشنهاد نوشتن برای مترسک رو به ما داد.
لحن محتوا: کمی زیاد عامیانه و اندکی طنزآلود
خیلی وقتا نوشتن از اشیا و جون دادن به اونها یا از زبون اونها صحبت کردن نه تنها کار لذتبخشی میتونه باشه بلکه ممکنه اونها رو سر ذوق بیاره و واسشون شادی بخش باشه( بله جانم اونها همدل دارن!). با شخصیت پردازی اشیا میشه حتی دنیاشون رو بی شباهت با خودمون ندونست و هر از گاهی بریم تو پوست و جونشون و هم یه جون تازهای به اونها بدیم و هم اینکه یه ذره فانتزی زندگی خودمون رو بالاتر ببریم. یکی از تفریحات خودمم همینه و حتی خیلی وقتا سعی میکنم دوستام رو به شکل اشیا یا موجودات دورو برم ببینم و هار هار بهشون بخندم و یا زار زار گریه کنم !
خب فکر میکنم از همین پاراگراف اول فهمیده باشید که سعی در نوشتن یه داستانک چند پاراگرافی از یه موجود «واقعی» دارم و هدف از این کار، نامعلوم ولی غایت کار ممکنه باعث شادی مترسک بشه (البته امیدوارم). موجودی که فکر میکنم هم میشه به تنهاییش غبطه خورد و هم ناراحتش بود و یه آخی بعد از هر بار شنیدن اسمش گفت و براش دل سوزوند.
اینجا یه ذره میخوام به تنهاییش و دلیل این تنهایی بپردازم و یه نقدکی هم نسبت به کاراکتر مقابلش یعنی کلاغ بد یُمن، دزد و گربه صفت داشته باشم.
مترسک موجودیه که کارش ترسوندن پرندهها و حیووناست که مبادا وارد زمین بشن و به میوه زار یا گندم زار کشاورز و باغبون آسیب بزنن، بعضی وقتا «لولو سرخرمن» هم صداش میزنند. ساختن اون وسایل زیادی و زمان زیادی نمیخواد؛ یه دونه چوب دستی، یه کلاه و یه پارچه کافیه.
بریم سر وقت اونچه که از مترسک تو ذهن ماست. وقتی اسمش رو میشنوم، ذهنم ناخوآگاه به سمت دنیای آدمای سنتیای که گرفتار دنیای مدرن شدن میره. البته نه ازاین حیث که براش کاری تخصصی و بی روح تعریف شده و از اون میخوان که دائما اون رو تکرار و تکرار کنه که مبادا صاحب مزرعه آسیبی به محصولش نرسه _البته اینم خودش کم دردی نیست_ بلکه از این نظر که اونم تو وضعیتی داره زندگی میکنه که توش همه چی دائما در حال تغییر هست و اون بنده خدا هم واسه انجام درست تکلیفش باید مدرن بشه و هر بار به شکلی در بیاد و حتی لباس هاش رو هم تغییر بده که مبادا کلاغا و گنجشکا بیان و روی دوشش بشینن و بعدش با خیال راحت مزرعه رو به تاراج ببرن. حتی بعضا دیده شده بعضی از مترسکا اونقدر غفلت کردن و شروع به تغییر نکردن که بود و نبودشون از طرف یاغیان مزرعه به سخره گرفته شده و بعضا یه شوخی دستی هم باهاش داشتن!( البته منبع نامعلوم هست، ولی میگن دیگه و راست و دروغش با خدا)
حالا سوال پیش میاد از طرف خواننده که آقا جان مترسک چه ربطی به مدرنیته و فلان و بیسار داره و از وقتی که آدمیزاد یاد گرفت که زمین رو شخم کنه و دونه بکاره این بیچاره هم کار کرده و حتی لباسش رو یکبار هم عوض نکرده و با همون ریخت و قیافه مونده سر کارش برادر من! اینجاست که منم میتونم بیام و گیر بدم که نفرما برادر و من هر چی دلم بخواد تخیل میکنم و گیر نده و بگذر!
حالا سوال پیش میاد از طرف خواننده که آقا جان مترسک چه ربطی به مدرنیته و فلان و بیسار داره و از وقتی که آدمیزاد یاد گرفت که زمین رو شخم کنه و دونه بکاره این بیچاره هم کار کرده و حتی لباسش رو یکبار هم عوض نکرده و با همون ریخت و قیافه مونده سر کارش برادر من! اینجاست که منم میتونم بیام و گیر بدم که نفرما برادر و من هر چی دلم بخواد تخیل میکنم و گیر نده و بگذر!بگذریم. از اون گذشته اینکه این حرفا داره از ذهن یه آدم مدرن(البته با کمی تنفر از مدرنیته) میاد بیرون پس حق بدید که مدرن تخیل کنه و بنویسه.
بگذریم..تا اینجا سعی کردم مترسک قصه رو مدرن ترسیم کنم پس با این حال دوست دارم هدفی که واسش ساخته و پرداخته شده رو هم مدرن درنظر بگیرم و در واقع دلیل اصلی تنهایی این دوست عزیز و زحمتکشمون رو همین اهداف و امیال توخالی زندگی امروزه میبینم. مترسک تو این وضعیت ناچاره شکل بقیه موجودات مدرن هدف گذاری کنه؛ مخصوصا با این «مغز پوشالیای» که باغبون واسش گذاشته.
بگذریم...تا اینجا سعی کردم مترسک قصه رو مدرن ترسیم کنم پس با این حال دوست دارم هدفی که واسش ساخته و پرداخته شده رو هم مدرن درنظر بگیرم و در واقع دلیل اصلی تنهایی این دوست عزیز و زحمتکشمون رو همین اهداف و امیال توخالی زندگی امروزه میبینم. مترسک تو این وضعیت ناچارِ شکل بقیه موجودات مدرن شده هدف گذاری کنه؛ مخصوصا با این «مغز پوشالیای» که باغبون واسش گذاشته.سعی کردم مترسک قصه رو مدرن ترسیم کنم پس با این حال دوست دارم هدفی که واسش ساخته و پرداخته شده رو هم مدرن درنظر بگیرم و در واقع دلیل اصلی تنهایی این دوست عزیز و زحمتکشمون رو همین اهداف و امیال توخالی زندگی امروزه میبینم. مترسک تو این وضعیت ناچارِ شکل بقیه موجودات مدرن شده هدف گذاری کنه؛ مخصوصا با این «مغز پوشالیای» که باغبون واسش گذاشته.
هدف گذاری تو دل مدرنیته درست مثل قدم زدن روی آب میمونه، همونقدر نامطمعا و همونقدر سست و موقت و گذرا. به این معنی که چنان همه چیز در حال تغییر هست که به سختی میشه به یک من واحد رسید و برای اون هدف غایی و نهایی متصور شد و واسه همین هر بار باید برای غرق نشدن به ریسمان مدرنیته چنگ زد و از اون بالا رفت، و صد البته این بالا رفتن همانا و و بیشتر دچار شدن و غرق شدن همانا.
بیشتر از این فلسفیش نکنیم و بگذریم از این موضوع و به ربطش به مترسک قصهی ما بپردازیم.
ما با یک موجود بسیار ساده پوش، تنها، زشت و بدقواره(به زعم باغبان نارفیق و خیلی از نابخردان) طرفیم که هم باید کلاغها رو دور کنه که کارش رو انجام داده باشه و هم باید به فکر تهیه البسه لازم واسه گول زدن کلاغ بیوفته. این موضوع واسه مترسکی که نماد سادگی و ساده پوشی بود و این سادگیش بود که اون رو جز موجودات کم خرج ولی کارا و بدرد بخور کرده بود، یه دوگانگی خاصی ایجاد کرده بود؛ اینکه چطور هم این سادگی رو حفظ کنه و هم به هدفی که واسش خلق شده برسه. دائما درگیر این موضوع بود و با خودش زمزمه میکرد که ای داد بی داد الان چه باید کرد که کمتر بگن ایشون کارشو یادش رفته و درگیر این شامورتی بازیا شده و هر بار به بهونه ی گول زدن کلاغا درگیر یه تیپ و قیافه میشه و تو این گرونی اینم باری به دوش کشاورز شده یا بدتر از اون انگ عاشق شدن بزنن که آره جدیدا مترسکا عاشق میشن و از این شعرا که « حاصل عشق مترسک به کلاغ مرگ مزرعه است» یا «مترسک تو را چه شده، چه کسی تورا اینچنین آزرده و پریشان حال کرده» بنویسن.
خلاصه اینکه واسه مترسک بد وضعیتی شده و حقیقتا دوست ندارم از این دوگانگی خیلی ساده بگذرم و از این افکار درست مترسک دور بشم ولی مجبورم، چرا که حس می کنم تنهایی مترسک از دل همین آشفته بازار تغییر و تحولات میاد و تنهاییش رو یه تنهایی مدرن میدونم که حتی کلاغها هم بنظرم بعضا دچارش میشن و هم اینکه آیا واقعا اینجا جاشه که فاز فلسفی بگیریم:)) حالا اینش جالبه که گاهی به شکل کاملا احمقانهای تصور میکنم که بعضی از کلاغها واسه رهایی از این تنهایی به رفاقت با مترسک رو میارن(هر چند مطمعنم مترسک بهش رو نمیده و اون رو پس میزنه). ولی اینم بگم که هیچ وقت تنهایی مترسک رو با کلاغ یکی نمیدونستم و کلاغ رو حتی شومتر و بد شگون تر از جغد میدونم و تنفرم ازش به حدی هست که حتی دوست ندارم واسش تنهایی معناداری متصور بشم و اون رو بعضا به سان همین خرده بورژواهای علاف میبینم که نه تنهاییشون درست و حسابیه و نه وقتیایی تو جمع اند.
تنهایی مترسک یه ذره واسم فلسفیتره. مثلا یه چیزایی تو مایههای شخصیت اصلی کتاب «یادداشت های زیرزمینی» از داستایوفسکی میاد و غرولندهاش بیشتر بخاطر وضعیتیه که دچارش شده.
حالا نتیجه ای این وضعیت میشه این افکار و حاصل این افکار میشه تنهایی و بی رمقی و بی هدفی مترسک و حاصل همهی اینها میشه ضرر و زیان به مزرعه دار. اون مزرعه دار بنده خدا هم غافل از این احوالات و این دنیایی که مترسک دچارش شده.
کلام اخر...
من از اونجایی که واسه مترسک احترام ویژه ای نسبت به بعضی از این اشیا بیمصرف و دم دستی قائلم، خیلی دوست نداشتم از سیاهی و تلخی زندگی مترسک با لحن غریبانهای بنویسم و میخواستم ادای دینی به سادگی و زندگی بی ریا و اجباری که داره داشته باشم و رفاقت اون و بعضا شباهت اون رو باکلاغ شدیدا تکذیب کنم و بگم که آقای مترسک شما خیلی درود به شرفت باشه.
اینکه خودمم نمیدونم چی نوشتم هم که بر همه عیان است
نقطه