وقتی که هر روز کلمه خستهام رو تکرار میکنم، (شاید نزدیک ۲۰ بار در روز) به خودم نگاه میکنم و یاد جلمه کلیشهای چی فکر میکردم چی شد میافتم. چند کلمه شرح حال امروزم هستن: تنها، غمگین، تلاش و خسته...
این آهنگ هایده چند روزه زمزمه گوشم شده:
خسته از هر چی که بود خسته از هر چی که هست
راه میافتم که برم مثل هر شب مست مست
باز دلم مثل همیشه خالیه باز دلم گریه تنهایی میخواد
بر میگردم تا ببینم کسی نیست می بینم غم داره دنبالم میاد
خستگی حتی توی پاهام حس میشه، انگار که دوی ماراتون شرکت کرده باشم، اره واقعا دوی ماراتون شرکت کردم، ماراتونی به اسم زندگی...
شش سال افسردگی رو پشت سر گذاشتم ولی زخماش هنوز خوب نشده، هر روز ترس دارم اون روزای تاریک برگردن.
یاد افسانه سیزیف میافتم، حکم به کار عبث... باید معنایی واسه این تلاشها و سگدوها پیدا کنم، یه فانتزی یه رویا. وقتی کلمه رویا نوشتم یاد فیلم «پل چوبی» افتادم اونجا که بهرام رادان به خاطر رویاش و البته خاطراتش زندگیش دچار اختلال میشه.
فیلم با این دیالوگ شروع میشه که وقتی داری اولین بار یه جاده رو میری و نمیدونی پشت پیچهای تندش چی انتظارات رو میکشه، تنها باید رد بشی، رد کردن که مهم. مثل زندگی میمونه این دیالوگ.
نمیدونم چی بنویستم، خیلی وقت میشد که توی ویرگول چیزی ننوشته بودم، ذهنم در عین خالی بودن پر از چیزهای پراکندس مثل برنامهریزیهام برای زندگی.
یه سکوت، یه آرامش، در میون اضطراب و هیاهوها دارم. شاید این عکس که چتجیپیتی بهم داده نشون دهنده وضع حالم باشه.
من آدم قوی نیستم، لزومی هم نمیبینم خودم رو به قوی بودن بزنم و ماسک موفقیت بزنم، من شکست خوردم، زخمی شدم و دوباره پا شدم. هر چند آهسته آهسته راه میرم ولی میرم. میرم که صرفا برم برای رسیدن به یه رویا رویایی که دقیقا نمیدونم چیه.
وقتی فیلم moneyball رو دیدم، یاد یه رویا افتادم ساختن یه تیم فوتبال توی یه منطقه دور افتاده ایران واسه اینکه بتونن جوونای او منطقه پیشرفت کنن، شاید ساخت دانشگاه با متدهای روز دنیا، مدرسه ساختن. نمیدونم هر چی که به مردم ضعیف کسایی جبر زمانه واسشون حکم بریده که چی بشن، بسازم تا این جبر رو شکست بدن.
من مخالف جریان رودخونه شنا میکنم، میگن که گوشت ماهیهایی که در خلاف آب حرکت میکنن لذیذتره به خاطر اینکه ماهیچههاشون قویتر و سفتتر میشه، امیدوارم منم گوشتم برای کرمهایی که قرارن من رو نهایتا بخورن، لذیذ شده باشه.