مردم شهرم همیشه عجول بودهاند
همیشه همه کارهایشان را با عجله انجام دادهاند، چای را داغ سر کشیدند، شب را با استرس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدند.
برای آشنایی با جنس مخالفشان از ده سالگی آبدیده شدند، زود ازدواج کردند و زود هم پشیمان شدند،
آنقدر عجله کردند که وقتی رسیدند نفسی برایشان نمانده بود...
مردم شهرم همیشه عجول بودند،
وقتی به خودتان میرسید، درون آینه فقط یک مرد، یک زن با موهای جوگندمی نگاهتان میکند، عمر به قدر کافی تند میدود، شما آهسته راه بروید و به آرزوهایتان برسید...
به خودتان هر روز نگاه کنید و آدمها را یواش یواش دوست بدارید،
چای را پای حرفهای معشوقه دوست داشتنیتان سرد کنید،
خیابان را باعشق قدم بزنید، شما هرگز به سن و سالِ الانتان برنمیگردید..