حدود دو ماه پیش به اصفهان رفته بودم. روز اول سعی میکردم سفرنامهای بنویسم که بعد روی ویرگول بذارم. حاصلش شد یه فایل ورد روی دسکتاپ لپتاپم که امروز دیدم فقط تا همون ظهر روز اول ادامه پیدا کرده. دوست داشتم تکمیل کنم ولی بعیده برسم تا زمانی که هنوز جزئیاتی از سفر به خاطر دارم چیزی در تکمیلش بنویسم.
به همین خاطر تصمیم گرفتم همون نوشتههای اندک رو اینجا بذارم.
ساعت 10:37 صبح پنجشنبه، 15 تیر
جایی به نام شربتسرای روزگار توی میدان نقش جهان نشستهام و چای دارچین سفارش دادهام تا روز رو بدون چای شروع نکرده باشم. از فرصت استفاده کردم تا گوشی رو به شارژ بزنم و لپتاپ رو هم باز کردم شاید چند سطری از سفر بنویسم. ولی حال نوشتن نداشتم و اول طاقچه رو باز کردم تا چند بیت از حسین منزوی بخونم. نخستین غزلی که بهش رسیدم اینطور تمام شد:
سفر، گریختنی در مه است، سوی امید؟
و یا گریختن از خویشتن، ناامیدانه؟
ز خود چگونه گریزم که بار خویشتنم
امانتی است هم از سرنوشت بر شانه
و قبلتر هم گفته بود که مرا هوای تو بیرون کشیده از خانه. حس کردم منزوی هم داره میگه برو از سفرت بنویس. توی انبوه پیادهرویهای صبح تا حالا که داشتم به نگارش چند خطی پیرامون سفر اصفهان فکر میکردم، به نظرم اومد که حرفهام بیشتر از جنس حسب حاله تا سفرنامه؛ و برام سوال بود که چرا اینطور شدم؟
توی آخرین قدمها خسته بودم و داشتم فکر میکردم چه کاری بود آخه؟ چه نیازی به سفر بود؟ همین امشب برگردم تهران؟ و ندای دیگری درونم میگفت اصفهان که تمام نشده، خودتی که اینقدر زود ته کشیدی؟
شاید خوب باشه که با همین مقدمه شروع کنم به صحبت از سفر، اما شاید آخر شب یا توی استراحتهای بعدی لابهلای گشتوگذارها ماجرای این سفر رو از ابتدا شرح بدم. عجالتا اینو یادم نره که بگم چای دارچین رو اوردن و علیرغم چهرهی قشنگش مزهی خوبی نداره :)
کمکم پا شم برم گشتوگذار را با مسجد شیخ لطفالله ادامه بدم تا بعد.
ساعت 12:43
برنامهام این بود که ناهار رو بریانی حاج محمود شفاعت بخورم :))
متاسفانه مسجد جامع و خانه جواهری هنوز باز نشده بودن و مجبور شدم پیادهروی از بازارچههای سبزهمیدون تا میدون نقش جهان رو شروع کنم. این شد که برنامهای برای ناهار نداشتم و کمی که سرچ کردم دیدم بریانیهای معروف اکثرا فاصله زیادی تا اینجا دارن که من هستم. لذا اولین بریانی رو که توی خیابون سعدی دیدم وارد شدم و گفتم لابد خوبه دیگه، ولی فعلا که ترسناک بوده. با یه آسانسور عجیبغریب اومدم طبقه بالا که سالنشونه. امیدوارم غذاشون خوشمزه باشه لااقل.
توی این فاصله مسجد شیخ لطفالله رفتم و مسجد شاه. به بازارگردی و سرک کشیدن به مغازههای صنایع دستی هم ادامه دادم. یه مورد کاری هم پیش اومد که نیم ساعتی درگیرش شدم.
خب برگردیم سر این که اصلا چی شد راه افتادم سمت اصفهان. جدا عذاب وجدان داشتم که از زمان کرونا دیگه سفری نرفتم. اواسط خرداد بود که دیدم زایندهرود جاریه ولی پای سفر نداشتم، لذا یک عدد بلیط هواپیما برای ساعت 6:45 امروز گرفتم که خودمو هرجور شده به اصفهان برسونم. صبح راه افتادم و حوالی هشت بود که به اصفهان رسیدم. مستقیم اومدم مسجد جامع که از بافت تاریخی اونجا شروع کنم و تا ظهر همون حوالی باشم و ناهار هم پیش حاج محمود شفاعت، بریانی بخورم. ولی همه جا بسته بود و فقط مقبره علامه مجلسی باز بود :)) کلی آدم هم مشغول زیارت بودن که برای هشت صبح پنجشنبه عجیب بود حقیقتا.
پرسیدم مسجد جامع کی باز میشه، گفتن بعد از اذان ظهر! باقی اماکن تاریخی هم همینطور... لذا راه بازار رو پیش گرفتم.
خب الان بریانی رسید و برم سراغش. با توجه به این که احتمالا دستم خیلی چرب میشه، احتمالا بعدش دیگه نیام سراغ لپتاپ و وقتی پا شدم، برم سراغ ادامه پیادهروی. تا بعد.
آها یادم رفت ماجرای عروسی یکی از دوستانم رو بنویسم که امشب توی اصفهان برگزار میشه. اونم بمونه برای بعد*.
*: در تکمیلش فقط این رو بگم که دوست عزیزم یک هفته بعد عروسی میکردن و من کارت دعوت رو اشتباهی خونده بودم :)