
دوستی دارم بنام مرتضی! از آن دوست هایی که سالی یک بار هم به سختی میبینمش اما همیشه از صحبت و مصاحبت با او لذت میبرم. این آقا مرتضی قصهی ما، از آن دسته آدم هایی است که وقتی من به او میرسم، سراپا گوش میشوم. چیزهای زیادی از او یادگرفتهام. آغاز دوستی ما هم یک موضوع کاملا کاری بود. من در شرکت متانکست مدیر ارتباط با مشتری بودم و او در یک شرکت دانش بنیان در زمینه کود و سم کشاورزی، مدیر بازاریابی بود. یک روز در اینستاگرام به من گفت: میخواهم از دانشت در زمینه ارتباط با مشتری استفاده کنم. وقتی یک ظهر جمعه در کافی شاپ قند گلشهر قرار گذاشتیم و همدیگر را دیدیم، چه دیدار پر خیر و برکتی داشتیم و چقدر چیزهای زیادی از مرتضی در همان جلسه یادگرفتم!
زمان گذشت و دوستی ما پررنگ تر شد و دیدارهایمان بیشتر! به یاد دارم روزی از میزان تحصیلاتش از او سوال کردم که پاسخ داد من حتی دیپلم هم ندارم چه برسد به اینکه دانشگاه رفته باشم. راستش کمی شوکه شدم. همیشه فکر میکردم که مرتضی دانشگاه رفته باشد: شخصیتش، پختگی در رفتار و گفتارش و البته سنجیده و منطقی بودنش همگی نشانه هایی از وجود یک آدم باسواد بود. به او گفتم که باورم نمیشود. خودش هم خندید و گفت: خودم هم باورم نمیشود و بعد داستان زندگی اش را تعریف کرد:
من مدرسه و دبیرستان را کامل نکردم. حس کردم که برای درس خواندن ساخته نشده ام و راستش را بخواهی، علاقه ای هم به درس و مشق نداشتم. خیلی زود رفتم سر کار. کارهای ساختمانی میکردم: گچ کاری، شاگردی بنایی و برقکشی و... تا اینکه برادرم که در یک شرکت کشاورزی استخدام شده بود، مرا به آنجا معرفی کرد. وقتی وارد شرکت شدم، با رئیس شرکت که از قضا انسان فرهیخته و دکترای کشاورزی بود، روبه رو شدم. آنجا استخدام کردند و کم کم ارتباطم با رئیس شرکت گرمتر شد. یک روز که حال خوشی به ما دست داده بود و رشته سخن گرم شده بود، سفره دلم را پیش رئیس باز کردم. از داستان زندگیم گفتم و از اینکه درس و مشق را رها کردم و اکنون میخواهم برای خودم کسی شوم. دوست دارم که پیشرفت کنم و برای این که آدم بهتری شوم نمیدانم از کجا شروع کنم.
اما پاسخ رئیس مرا شوکه کرد، گفت : اگر میخواهی در زندگی به جایی برسی، اول مثل آدم راه برو!
این جمله رئیس، مثل پتکی بود که بر فرق سرم فرود آمده باشد. جا خوردم. اما بعدها به این جمله رئیس دقیقتر فکر کردم. متوجه شدم که چقدر من از استانداردهای یک آدم متشخص فاصله دارم از زبان بدنم گرفته تا حرف زدنم. از نوع ارتباط برقرار کردنم گرفته تا نوع تفکراتم...
به خودم قول دادم که روی خودم و رشد شخصی ام کار کنم. حالا: مثل آدم راه می روم!
پی نوشت:
یکی از معیارهای من برای اینکه بدانم یک دوست خوب است یا نه، این است که بعد از دیدن و صحبت با او، چقدر احساس نیاز به یادگیری و کتاب خواندن میکنم. مرتضی یکی از همان دوستانی است که هر بار با او حرف میزنم، به خودم میگویم که باید بیشتر کتاب بخوانم!