مهدی زینعلی دارد آلمان میرود... دلم برایش تنگ خواهد شد. من از کلاس دوم دبیرستان با او همکلاسی بودم. اوایل رابطه ما در حد همکلاسی بود... کم کم هم تیمی شدیم... کم کم دوست شدیم... و بعدتر دوست صمیمی...
از معدود دوستان صمیمی من است که بودنش افتخار میکنم... دوستان من از خود من بهترند: در راست کرداری و راست اندیشی و راست گفتاری، دوستانم واقعا در حد اعلا هستند...

مثلا همین مهدی زینعلی...حدود ۱۷ سال است که میشناسمش...۱۷ سال است که دوست من است... اما هیچ هیچ خاطرهی بدی یا رفتار بدی از او ندیدم...
اما دلم تنگ میشود وقتی نباشد... حالا جالب این جاست که من مهدی زینعلی را معمولا در فوتبال میبینم، یا مثلاً در مافیا... یا مثلاً در دیدارهای مناسبتی...
یعنی اینگونه نیست که ما مرتبا همدیگر رو ببینیم اما همین که اینجا هست کافی است... همین که میدانم اگر بخواهم فاصله خانه ما تا خانه او، پنج دقیقه است کافیست... همین ها دلگرمی می آورد...
راستی هوای مشهد امروز چقدر ناجوانمردانه سرد شد... هوا بشدت آلوده بود و خداروشکر که باران آمد... گمان میکنم اولین باران پاییزی ۱۴۰۴ بود...
پاییز... فصلی که اغلب در آن افسردگی فصلی به سراغم می آمد... اما حالا بزرگ شده ام... مسئولیت های زندگی، مجالی برایم باقی نمیگذارد که بخواهم به چیز دیگری فکر کنم...
یکی از حسرت های عمده من در این ایام این است که ای کاش بتوانم با خاطری آسوده کتاب داستان بخوانم و همان لذتی را ببرم که در نوجوانی میبردم...
دلم شده است برای مشعوف شدن، هیجان زده شدن، تحت تاثیر قرار گرفتن ناشی از کتاب خواندن!
دلم برای تصورات، رویاها، خیالپردازی ها و ساده اندیشی های نوجوانی و کودکی ام تنگ شده است...
از خداوند بلند مرتبه میخواهم که آنچه خیر است بر ما نازل کند و آنچه شر است را از ما بگرداند...
بحق محمد و آل محمد
یعنی اینگونه نیست که ما مرتب همد