این بار امیرخانی در چنگ ماست ?. هر بار می گفتیم: استاد! این خود تویی، قهرمانِ من او، ارمیا، بی وتن، پیر کوه رهش، همه بخشی از خود تو اند.
می گفت: نه. من خیلی برونگراترم.
و راست هم می گفت.
اما نیم دانگ پیونگ یانگ، دیگر خود امیرخانی ست وقتی از دستِ دهان-برعکس فرار می کند به سمت آرایشگاه. انگار که ارمیا باز هم، زیر شورت ورزشی، شلوار پوشیده و کنار زمین فوتبال، توپ را جلو می برد برای احیای انقلاب و غلبه بر زمانه. مثل همانجا بی کله و نفهمیدنی. اما این بار برعکس، یک برونگرا وسط درونگراییِ ساختاری.
امیرخانیِ نیم دانگ، به همه چیز، سوک ور می کند، پرده ی هر نمایشی را پایین می کشد، تکه می اندازد و زیر میز زند. که چی؟ که آقا بیا حرف بزنیم، از لاک خودتحریمی بیا بیرون، برونگرا شو، اما نمی شود. انسان کره ی شمالی با دیگری حرف نمی زند، مویش را اصلاح نمی کند، چیزی به او نمی فروشد. ولی همراهش، سیگار می کشد، والیبال بازی می کند و دلقک بازی دیگری برای بچه اش را می فهمد.
پیونگ یانگی ها از زبان و پول، واهمه دارند نه از دیگری، گذشته ای، آن ها را از رسانه و سرمایه، فراری می دهد. امیرخانی با این ترس، کنار نیامده. اما مجتبی، چرا! سیگاری می گیراند و با مرد ماهیگیر به رودخانه ی یخ زده خیره می شوند. یادآور، فیلم از گوربرگشته، وقتی سرخپوست و دیکاپریو، لال وار، به آسمان خیره می شوند و زبان بیرون می آورند تا نزول برف بر آن را حس کنند.
از داخل کره ی شمالی خبر نداریم ولی چه روایتی موثق تر از امیرخانی. تصویر کتاب، مانند شنیده هاست بدون پاسخ به اصلی ترین سوال. کره ی شمالی، تفاوت و در کنارش، حرص را سرکوب کرده. این، قطعا مطلوب امیرخانی نیست، او تفاوت می خواهد، به رشد نخبگانی می اندیشد، به سمپاد، اما نمی داند با حرص چه باید کرد.
برای همین، همیشه به عرفان میزند.
قِیدار عارف شد، ارمیا، بیوتن، رهِش، همه عارف دارند.
انقلابیِ امیرخانی، عارف می شود و انقلابیِ پیونگ یانگ، خودتحریمِ درونگرا.
مجتبی و ماهیگیر، سیگار یک درد، دود می کنند.