گفت اگه پیش من باشه قول میدم ازش مواظبت کنم...
خندیدم...پرسیدم چجوری ازش مواظبت میکنی؟
گفت مثلا دستشو میگرفتم باهم میرفتیم وقتی میخواستیم از خیابون رد شیم خودم وامیستم سمت ماشینا تا اگه اتفاقی افتاد واسه من بیفته نه اون...
بهش گفتم خیلی خوب بلدی چجوری انقد قشنگ حرف بزنی...
گفت واقعا؟! بعد ادامه داد که اگه بچهی خوبی باشه واسش بستنی های رنگی رنگی میگیرم،باهم فلان آهنگ رو گوش میکنیم،حتی میزارم رو تختم بالا و پایین بپره...باهم نقاشی میکشیم واسش کتاب میخونم...
گفتم آره واقنی بلدی...گفتم یهو به این فکر کردم که میتونی این حرفای لعنتی رو به کس دیگهای هم بزنی و این بدجور رفته رو مخم...
راستی هنوز چیزی نگفتی...هنوز جواب ندادی...نمیدونم شایدم پیامت طبق معمول بازم دیر میرسه بهم یا اصلا شاید نرسه...ولی...ولی من هنوز منتظرم...منتظر میمونم...مثل دیشب...و شبای قبل...مثل دیشب که چند بار گوشیمو روشن کردم ببینم پیامی دادی یا نه؟!...
راستی چرا بعضی وقتا دوس دارم اینجا بنویسم؟...از تو!...
میدونی داشتم فکر میکردم داشتن یجور عذابه نداشتن هم یجور...من دارمت ولی هنوزم غمگینم...بعدش ب این نتیجه رسیدم نکنه آدما از همون اول که بدنیا میان ناراحتن یجورایی جزو تنظیمات پیش فرضشونه...اونوقت لحظه های خوشحالی فقط یجور شانسه...حتی لطف شاید...
مسئله چیه؟داشتن؟!یا...
میترسم آخرش به این نتیجه برسم که یه عمر دنبال چیزی بودم که نمیدونستم باهاش چیکار کنم!...