دختر خالهام میگفت این کاری که دارم انجام میدم خیلی خوشحالم میکنه و تا حالا کاری که اینقدر راضیم کنه انجام نداده بودم و ادامه داد بهم میگن سختت نیست؟! دیدم چیزی که به نظرشون سخت مییاد برای من سخت نیست و اتفاقا هم لذت میبرم.
بهش گفتم من هنوز نرسیدم به کاری که بگم با تمام وجود راضیم و خوشحالم میکنه.
نمیدونم شنید یا نه،
آخه حواسش پرت شد.
سعی کردم با دوباره تکرار کردن حرفم توجهشو جلب کنم،
اما نشد
...
امیر میگفت تو هنوز در حال کشف و شهودی و این به معنای بدی تو و عقب افتادن تو نیست.
تو مسیر پر هیاهویی که هر لحظه یه تلنگر خارجی بهمون فشار مییاره که یالا بجنب اون یکی رو ببین چقدر از تو بهتره، اونو ببین چقدر قویتر از توست، ببین اینو همیشه تصمیمهای درست میگیره و چقدر موفق هست و و و ...
همین که بتونی با حضور همه این هجمهها، رو مسیر خودت تمرکز کنی و پیش بری هنر کردی.
...
یکی دوسال اخیر مد زدن هدف ۳۰ سالگی من رو هم مجذوب و مضطرب خودش کرده بود.
من چه هدف خاصی میتونستم برای تا ۳۰ سالگیام داشته باشم که باهاش آدمهای دور و برم و فضای مجازی رو مجذوب هدفم و خودم کنم.
اشکال کار همین جا تو جلب توجه دیگران است.
اون دور دورا که اینترنتی نبود و به دنبال آن فضای مجازی شکل نگرفته بود. سطح رضایت و خوشبختی آدمها چطور اندازهگیری میشد؟
چطور میفهمیدیم کی خوشبخت هست و کی ناراضی؟
اصلا مگه ما باید بفهمیم؟ فهم خودش از زندگی کافی نبود؟!
آدمها تو آشنایی محدود و گمنامی کلی زندگی میکردند و میمردند.
بعضا بودند آدمایی که ۱۰۰ سال یا ۲۰۰ سال بعد از آخرین بازدم شناخته و معروف میشدند.
در آن سالهای بیخبری چه روزها بر او گذشت؟!
طعم و مزه فهمیدن و کاویدن زندگی در بیخبری تو دنیای امروز نه تنها جسارت میخواهد بلکه ترسناک هم هست.
ترس از ندیده شدن و تایید نشدن.
شاید دیگه باید یاد بگیریم مفهوم هر دوره را به دست خودش بسپاریم و در همان دوره تفسرش کنیم و دوره خودمان را با مفاهیم خودمان زندگانی کنیم.
نمیدانم!
اما،
با همه این تفاسیر این غم غربتی که در گوشه دلمان هر از گاهی سرباز میکند چیست؟!
نکند زندگی با خویشتن خویش مفهومی سیال برای تمامی قرون و نسلهاست و ما ندانسته سرکوباش میکنیم.