آدمی باید مریض باشد که شِکست را دوست داشته باشد؛ اما، افرادی که در فضای کسبوکارهای مُخاطرهآمیز زیست میکنند مُشتاق شِکست هستند؛ اگر هم نباشند، خوب میدانند و میتوانند مانند شِکستدوستان رفتار کنند؛ چراکه، شِکست در اتمسفر استارتآپی ارزش تلقی میشود.
میدانم که مطالب متعددی درباره فضیلت شِکست دریافت میکنید؛ و حتی پیشبینی میکنم عضو باشگاه شِکستدوستان هم هستید. اما، من شِکست را دوست ندارم، و حتی از شِکست هراسانم، و شاید بههمین علت است که هیچیک از پانزده پروژهٔ تعریفشدهام را آغاز نکردهام. راستش، معتقدم دربارهٔ اثربخشی شِکست در مسیر کسبِ توفیق بیش از حد اغراق شده است. آدمهای معدودی میتوانند از تجربهٔ شِکستشان بهرهبرداری کنند؛ و بهگمانم نسلِ آدمهای شِکستپذیر در شُرفِ انقراض است!
شِکست، یک تجربه است؛ و بهزعم جان دیویی، یادگیری ماحصل تأمل بر تجربه است؛ و اگر مُشتاق یادگیری هستیم، باید پذیرای مواجهه با شِکست باشیم؛ و مواجهه با شِکست نوعی مهارت است؛ و مهارتها آموختنی هستند؛ و برای کسبِ موفقیت ناگزیریم مهارتِ مواجهه با شِکست را بیاموزیم!
مخلص کلام آنکه، شِکستها مهم نیستند؛ بلکه، تجربههای نهفته در بطن شِکست مُهماند که فُرصت شناخت را مهیا میکنند. با این تعریف، هر شِکست میتواند مسیری برای کسب شِناخت باشد؛ و یادگیری از شِکست مستلزم تمرکـز بر فهمِ چرایی، چیستی، و چگونگی تجربه شِکست است.
من شِکست را دوست ندارم، و تجربهٔ شِکست را حِماقت میدانم؛ مگر آنکه منجر به شناخت شود؛ و ارزشِ شِکستپذیری یا شِکستگریزی منوط به ظرفیت شناخت از بطن شِکست است!