راستش چند وقته تو ویرگول مطلبی ننوشتم؛ الان یهویی نوشتنم گرفت. حرف بهخصوص و ساختاریافتهای هم نمیخوام بزنم فقط چندوقته که دوباره کمالگراییام عود کرده و نیاز دارم بنویسم تا یکم زورش کم شه. (اگه نمیدونی ولی دوست داری بدونی جریان چیه این مطلب رو هم بخون بعدا) پس اگه دنبال مطلب مهمی هستی که چیز خاصی بهت اضافه کنه شاید بهتره یه لبخند بزنی و به وبگردیات ادامه بدی ولی اگه حاضری پای یه سری حرف دلی بشینی پس شاید خوندن ادامۀ این متن انتخاب مناسبی باشه. برو که رفتیم!
شاید به گوش تو هم خورده باشه که کمال گرایی ممکنه هیچوقت از بین نره و فقط میشه مدیریتش کرد. الان کاری به میزان علمی بودن و یا صحت این مورد ندارم ولی چیزی که تا الان خودم تجربه کردم اینه که اگه یه مدت بگذره و حواست به خودت و البته به کمالگراییات نباشه، بعد از یه مدت که یهو به خودت میای میبینی ای داد بیداد! دوباره انگار فرمون افکار و انتخابهات افتاده دست این کمالطلبی کوفتی و هی داره باهات کاری میکنه که درگیر فلج تحلیلی بشی و کاری نکنی! همینجا هم بهطور ضمنی بگم که چند ماه پیش میخواستم از فلج تحلیلی بنویسم ولی کاملگرایی و اهمالکاری ناشی از همون کمالگرایی نذاشت (چون میخواستم یه چیز کامل و خفن بنویسم و برسونم دست خلقا... که شما باشی!)؛ ولی حالا بهصورت مختصر میگم جریانش چیه (اصلا الان که فکرشو میکنم انگار همین هوس نوشتن یهویی توفیق اجباری شد واسه گفتن از فلج تحلیلی)
دیدی یه وقتایی میخوای بری راجع به یه چیز مطالعه کنی مثلا راههای کاهش وزن؛ بعد از یه جایی به بعد انقدر درگیر مطالعه منابع بیشتر و بعدش دو دوتا چارتا با خودت میشی که اصلا یادت میره واسه چی رفتی سراغ مطالعه دربارۀ چنین موضوعی! این میشه که بهجای اقدام در راستای دستیابی به اون هدف اصلی و اولیه، در سطح تحلیل باقی میمونی و پیشرفت محسوسی در عمل برات حاصل نمیشه... اینجاست که میگن دچار فلج تحلیلی یا به قول اجنبیها Paralysis analysis syndrome شدی.
خب برگردیم سر ماجرای اولیه؛ داشتم میگفتم یه وقتایی با خوندن یه متن مثل همین، یه کتاب یا هر محتوای دیگه، یا حتی با تلنگر یه دوست یا تراپیست و... میفهمی که از این کمالخواهی چیزی به تو نمیرسه و شروع میکنی به مدیریت و کم کردنش تا به یه تعادل نسبی برسی و به جای این که بخوای یه کاری رو تمام و کمال به انجام برسونی، فقط انجامش بدی.
خب این یه پیروزی ارزشمنده و بهت تبریک میگم! ولی حرفی که اول داشتم میزدم چی بود؟ اینه که چندوقت که میگذره و وقتی دوباره درگیر چالشهای جدید میشی که ذهن و انرژیات رو درگیر خودش میکنه، از ذهنآگاهی در میای و میافتی تو چرخۀ قبلی یعنی کمالگرایی و اهمالکاری و فلج تحلیلی و اینها...
اینجاست که دردسرت شروع میشه.گنده فکر میکنی ولی به جای اقدام موثر، اهمالکاری میکنی و از برنامههات و Deadline ها عقب میافتی، حالت کمکم بد میشه و شروع میکنی به مقایسۀ خودت با بقیه (خصوصا اون آدمای مثلا و علیالظاهر خفن همهچیزتمومی که تو شبکههای اجتماعی میبینی!) و سرزنشکردن و خودت و ادامۀ ماجرا...
خب تو این مطلب صرفا خواستم طرح موضوع کنم و بگم حواسمون به این موضوع باشه. خود آگاهی به این مسئله اولین قدم در حل یا بهبودش میتونه باشه.
منم که فیالحال دارم دستوپا میزنم تو این جریان ولی یه سری چیزایی که تا الان خوندم و به کار بستم و کمک کرده رو سعی میکنم تو نوشتههای بعدی بگم.
تو هم اگه تجربۀ مشابهی داری یا حتی راهکار مناسبی واسش پیدا کردی لطفا تو قسمت نظرات برامون بنویس.
تا بعد،
ارادت. ?