اون شب عین جهنم بود... خود جهنم بود... نمیدونم چقدر طول کشید تا صبح شه... نمیدونم دختر پسره کجابودن... عین کابوس بود... و هنوزم هست...
تا صبح نخوابیدم لباس عوض کردم و لباسهای خیسم رو روی میز و صندلی ها اویزون کردم خشک شن
منتظر چی بودم؟ برم جلوتر که باز بیوفتم تو دردسر؟ یا باید برمیگشتم خونه برمیگشتم ایران... اخه این چه زندگی بود برا خودم ساخته بودم؟
انواع و اقسام فکرها تو سرم بود داشتم دیوونه میشدم، با صدای در به خودم اومدم، پسر ایرانی بود، جواب دادم و درو باز کرد اومد تو، با دیدنش قوت قلب گرفتم، با اینکه بهش اعتماد نداشتم ولی حداقل با کار دیشبش معلوم بود ادم بدی نیست، لااقل تا این لحظه.
نشسته بودم رو صندلی اومد تو کنارم نشست، دستم روی میز بود تماس دستش رو به دستم حس کردم و عین برق گرفته ها دستم روکشیدم عقب، گفت نترس من کاریت ندارم، دیشبم یه اتفاق بود، افتاد، دیگه کاریش نمیشه کرد گفتم که یهتی و خطر داره
هیچی نگفتم
گفت بیا صبحانه بخور تا ده منتظر اون دوتا میمونیم اگه اومدن باهم میریم اگه نه تورو میبرم سوارت میکنم که بری
گفتم مگه تو نمیای ؟
گفت نه ازینجا با همکارم میری
ترسم دوباره برگشت، بغض کردم و اشکهام سرازیر شد
گفت میخوای نری؟ چه اصراری داری به رفتن؟
گفتم نه باید برم تا اینجا اومدم باید برسم به آلمان
گفت هرجور خودت میدونی
بلند شدیم بریم برا صبحانه، وارد اون یکی اتاق شدیم دیدم همون مرد دیشبی نشسته داره صبحانه میخوره، دست پسره رو گرفتم وبا نگام بهش اشاره کردم، گفت میدونم ولی چاره چیه؟ کار همه ما بهش گیره، فعلا که اون سواره اس و ما پیاده...
باورم نمیشد باید رو یه میز بشینیم و صبحانه کوفت کنیم.
سرم رو انداختم پایین و نشستم رو صندلی با بغض چند لقمه خوردم و با یه چایی سرد سعی کردم لقمه ها رو بدم از گلوم بره پایین...
یه لحظه نگاهم گره خورد به نگاه مردگرجیه انگا نه انگار دیشب چه زجری بهم داده بود، با نگاه کثیف داشت نگام میکرد و نگاه منو دید یه لبخند شیطانی زد، نگاهم رو دزدیدم و دیگه بهش نگاه نکردم.
باید تا ده صبر میکردیم، دل نگرونشون بودم نمیدونستم کجان و از دیشب چرا پیداشون نبود...