تاریخ رفتنم معلوم شد حدودا دو ماه تفلیس بودم و بالاخره روز موعود رسید حقوقم رو از دفتر گرفتم، کارامو کردم اتاق رو تحویل دادم لباسهام که اکثرا نو بودن و حتی یه بارم نپوشیده بودم دادم به همون دختر ایرانی که اتاقش کنار اتاقم بود، با اینکه همو نمیشناختیم بغلم کرد و گفت کاش نمیرفتی میموندی همینجا خطرناکه اتفاقی برات نیوفته، گفتم دیگه دیره باید برم اگه دیدم خطرناکه برمیگردم، نمیدونم چرا حس همدلیمون اون لحظه اینقدر زیاد شد با تمام وجودم بغلش کردم و تنها کسی بود که اون لحظه رفتن و نرفتن من براش مهم بود، تنها کسی بود که از تصمیم من خبر داشت، تنها کسی بود که تو اون غربت همزبونم شد، کاش زودتر باهاش حرف میزدم حداقل این دوماه تنها نمیموندم!
خدافظی کردم و رفتم سمت محلی که گفته بودن برم. سر قرار دیدمشون و بعد احوال پرسی سوار شدم. پسر ایرانی گفت مطمینی میخوای بری؟ اگه برا پولت نگرانی پس میدم پولت رو. هنوزم وقت داری تا برسیم باتومی وقت داری. گفتم میخوام برم... گفت باشه میریم ولی هر جا فکر کردی و تصمیمت عوض شد بگو برگردیم
گفتم باشه
راه افتادیم به سمت باتومی... مسیر سرسبز و زیبا بود ولی با سکوتی که بین ما سه نفر بود حس معذب بودن داشتم، یه کم که جلوتر رفتیم یه پسر و دختر دیگه رو هم سوار کردن. فهمیدم اونام مثل من میخوان از مرز قاچاقی رد شن
از من کوچیکتر بودن ومعلوم بود بیشتر از من ترسیدن
من چرا نمیترسیدم نمیدونم!!!
توی راه ما سه نفر عقب نشسته بودیم و ساکت بودیم. دستتشون تو دست هم بود و سعی میکردن بهم دلگرمی بدن. میخواستم سر صحبت رو باز کنم یه چیزی بگم ولی نمیتونستم. محو تماشای طبیعت بکر و زیبای بیرون شدم و کم کم پلکهام گرم شد و خواب برد...
با صدای پسر ایرانی بیدار شدم که گفت برا نهار پیاده شم. گشنه ام هم شده بود. یه رستوران بین راهی کوچیک بود. یه غذای درست و حسابی سفارش دادم و مشغول خوردن شدم معلوم نبود تا چند وقت دیگه اینجور غذای گرمی گیرم بیاد!!!
پسر و دختره داشتن نون و پنیر میخوردن غذام زهرمارم شد، دوتا ساندویچ سرد کم قیمت سفارش دادم و بردم دادم بشون، گفتن نمیخوان و عمدا دارن نون و پنیر میخورن گفتم بزارن بعد بخورن من دیگه گرفتم براشون و نمیتونم پس بدم. گرفتن ازم و من دور شدم دیدم شروع کردن به خوردن.
وقتی سوار شدیم دختره بین من و دوست پسرش نشسته بود، با موبایلش چیزی تایپ کرد و نشونم داد، نوشته بود میترسیم
براش نوشتم منم میترسم
همینجوری با هم صحبت کردیم اون تایپ میکرد میداد من میخوندم منم تایپ میکردم میدادم اون بخونه
کم کم یخش وا شد و شروع کرد حرف زدن با من
گفت چهارماهه گرجستانن و کاراشون جور نمیشده و الان دیگه داشته پولشون تموم میشده که اتفاقی این پسر ایرانی رو پیدا میکنن و راه میوفتن برا رفتن
گفت پدر و مادرش از رابطه اش با دوست پسرش مطلع میشن و چون میفهمن قبل مراسمات رسمی با هم ارتباط داشتن دچار مشکل میشن و دعوا و ... و اخرشم کدورت و تهدید
اینام میبینن نمیتونن با هم باشن فرار میکنن
نمیتونستم اون لحظه بهشون نصیحتی بکنم یا حتی قضاوتی چون خودم تو مسیری بودم که میدونستم درست نیست ولی بازم میرفتم
بعد از 6 ساعت رسیدیم باتومی
یه شهر ساحلی کوچیک
بردنمون تو یه خونه که مال یه گرجی بود یه اتاق بمون دادن و گفتن اونجا بمونیم تا خبرمون کنن