دو هفته ای طول کشید تا بهم زنگ بزنن... تمام این دو هفته تو برزخ بودم... از گوشه و کنار میشنیدم چقدر قاچاقی رفتن سخت و خطرناکه... این حماقت من عجیب بود.. عجیب...
توی نت میگشتم درباره قاچاقی رفتن و تمام خطراتی که نوشته بود را برا خودم مجسم میکردم و میدونستم حتی تحمل یه مورد ازون سختی ها و چالش ها و خطرات رو نداشتم... ولی چرا ول نمیکردم این تصمیم لعنتی و اشتباه رو؟؟؟ چرا بیخیال نمیشدم؟؟؟ چرا میرفتم به سمت غرق شدن؟؟؟؟
بهم گفت اخر هفته اماده باشم و پول رو براشون ببرم تا مسیر و نحوه ی خروج از مرز رو بهم بگن
چمدونم رو باز کردم لباسهام رو نمیتونستم با خودم ببرم چندتا عکس داشتم از مامان و بابا و خودم اونارو گذاشتم تو کوله پشتی لپ تاپم... شارژر موبایل و مدارک ایرانی و نصف پولهام رو گذاشتم تو کیف لپ تاپ یه کیف سبک هم داشتم اونم سعی کردم لباسهام رو توش جا بدم مسلما همشون جا نشد واجب ترینشون رو برداشتم و یه صابون و شامپو.. دوتا کنسرو لوبیا ... همین دیگه چیزی جا نمیشد... نمیدونستم چند روز تو راهم و چه راهی رو باید برم
روز قرار نزدیک بود و من دل آشوبم بیشتر میشد چند بار با مامان بابام حرف زدم. بابام سرسنگین بود و جواب درستی بهم نمیداد. اخرین تماسی که باشون داشتم گریه کردم و حسابی قربون صدقه اشون رفتم مامانم میگفت چی شده چرا گریه میکنی؟ مگه جات خوب نیست؟ گفتم چرا خوبه خیلی خوبه فقط من دلم تنگه همین... بابام گفت اگه سخته برگرد هنوز اینجا خونه ی تویه... گفتم نه اینجا خوبه کارمم خوبه... با تمام وجودم سعی داشتم چهره و صداشون رو برای خودم تو حافظه ام ذخیره کنم!!! با جون کندن ازشون خدافظی کردم... اونا نمیدونستن دارم میرم پا بذارم تو چه مسیر خطرناکی... اونا فکر میکردن جام خوبه... بهشون ظلم کردم... ظلم... هم به اونا هم به خودم....
لعنت به من...