چند روزی گذشت از بودنم توی تفلیس که شروع کردم دنبال کار گشتن، با وضعیت مالی که داشتم نمیتونستم مدت طولانی اینجا بمونم و دلیلی برای موندن هم نداشتم، اواخر فروردین اومده بودم تفلیس و هوا عالی بود و تا چشم کار میکرد توریست ایرانی همه جا دیده میشد.
چندتا شرکت ایرانی بودن که به فارسی نوشته بودن مشاور املاک و اقامت رفتم باشون حرف زدم و در نهایت قرار شد با یکی ازین شرکت ها به اسم منشی مشغول به کار شم و حقوقم شد 600 لاری حساب کردم اگه برا جای خوابم 300 لاری بدم میتونم با 300 لاری باقی مونده خورد و خوراکم رو اوکی کنم که نخوام به پس اندازم دست بزنم، گوشی موبایلم رو شرکت شارژ میکرد و برای اینترنت هم از وای فای دفتر استفاده میکردم و مشکل این بود که شب دیگه نت نداشتم ولی از نظر مالی اینجوری بهتر بود.
از همون روز اول حس کردم جای درستی نیستم ولی چاره ای هم نداشتم مجبور بودم تو اون لحظه اونجا باشم، کار دفتر و با اصطلاح شرکت به طور مطلق کلاه برداری بود و حقیقتا نون حروم درمیوردن، شبا که میرفتم اتاق خودم فکر میکردم که اخه دختره ی احمق این چه کاری بود کردی! نونت نبود آبت نبود اینجا اومدنت چی بود؟
ولی انگار یه چیزی مانع از برگشتنم میشد یه حس احمقانه که حالا اگه برگردم چی میشه؟ ماشینم رو ه فروختم کارمم که از دست دادم باز برگردم خونه بابام؟ این سختی که اینجا بود یه جوری انگار تجربه ای بود که همیشه دوست داشتم، زندگی مستقل ، من اهل ازدواج نبودم اصلا تمایلی به ازدواج نداشتم همیشه کار کردم و همزمان درسم خوندم ولی نه اونقدر که با درسم برسم به جای تاپ در یه حدی خوندم که گلیمم رو از آب بکشم بیرون ولی همیشه دوست داشتم از مامان بابا جدا شم و برام خودم زندگی کنم ولی هیچ وقت نمیشد با اون فرهنگ تو اون شهر کوچیک. حالا فکر کن که من با اون شرایط زدم بیرون از مملکت و دوباره یه ماه نشده برگشتم!!! این حس بود، درست یا غلط، بود و نمیذاشت برگردم.