الان که اینو مینویسم یعنی سالمم و زنده... ولی تجربه وحشتناک و درداوری بود... اگه میدونین تو روحیه اتون اثر میذاره ادامه رو نخونید و فقط برام خوشحال باشین که زنده ام و از دردسر بزرگی نجات پیدا کردم...
اتاقی که بهمون دادن فکر کنم ۹ متری بود دو دست رختخواب داشت و چندتا ظرف و یه میز دونفره با چهارتا صندلی، یه طرفشم دیوار کشیده بودن و اونطرف دیوار یه توالت فرنگی بود با دوش حمام
من رفتم دوش گرفتم و اومدم بیرون دیدم بچه ها رفتن بیرون، نشستم سر لپ تاپ و سرم روگرم کردم حدود ساعت ده شب بود که بچه ها برگشتن و گفتن ساحل خیلی قشنگه اگه دوست داری بیا بریم بیرون
بیکار بودم و حوصله ام سر رفته بود از خدا خواسته قبول کردم و رفتم باشون بیرون
واقعا زیبا بود هوا عالی و ساحل اروم... نشستم رو شنهای کنار ساحل و غرق افکارم شدم، دریای بی انتهایی به نظر میرسید زیبا و اروم، با هر موجی که به سمت ساحل میومد صدای شادی و خنده ی جوونهایی که داشتن خوش میگذروندن و باهم بازی میکردن بلند میشد، میرفتن سمت اب و از برخورد اب به پاهاشون کیف میکردن و شاد بودن... دوست داشتم برم تو اب و بازی کنم ولی دل و دماغش رو نداشتم، تو دلم اشوب بود و استرس وجودم رو پر کرده بود، نمیدونستم فردا چی میشه و چه اتفاقی براممیوفته....