این مطلب به بهانهی هشتگ #ازمدرسه که در توییتر ترند شده؛ منتشر شده:
در تمامِ دورانِ تحصیلم، پدر و مادرم برای مدرسهی من تصمیمگیری کردند. یادمه چند مرتبه من رو از مدرسهای که دوست داشتم و توش شاگرد اول بودم، به مدرسهی دیگری بردند. و اتفاقی که افتاد این بود که من تا یه حدی توانایی داشتم و وقتی در بین بچههای قویتر از خودم قرار گرفتم، اعتماد به نفس من و احساسی که به موفقیتِ خودم داشتم، کاملاً تحت تأثیر منفی قرار گرفت.
یادمه سال دوم راهنمایی داشتم تو یه مدرسه برای 2 سال شاگرد اول میشدم. بعد مدرسه من رو به خاطر خونه عوض کردند و رفتم به یه مدرسهی ضعیفتر. اتفافی که افتاد این بود که کلِ سالِ سوم راهنمایی، من در عذاب و شکنجهی روانی بودم. به این دلیل که مشاورِ اون مدرسه به شدت از من خوشش اومده بود و از همون ابتدا به شکلِ بسیار بدی، از من حمایت میکرد. بد از این جهت که تمامِ بچهها با من بد شده بودند.
من شاگرد اولِ اون مدرسه بودم. درسام همهجوره خوب بودند ولی لذتی نمیبردم. چون همهی بچهها از من بدشون میومد و سرکلاس من رو آزار میدادند. اون سالها صدماتی به من وارد کردند که تا الان شدیداً شخصیتِ من رو ناسالم کرده. البته به داد خودم 6 ماهی هست که رسیدم و دارم طرحواره درمانی میکنم پیشِ یه تراپیست خیلی خوب.
سال سوم راهنمایی با تمام رنج و سختیهاش تموم شد و من آماده بودم با معدلِ 19.96 به دبیرستان برم.
یادمه بازم به روالِ گذشته بابا اصرار داشت مدرسهای که خودش فکر میکنه خوبه منو ببره. یادمه همون سال من یه دبیرستان با یکی از دوستام به صورت مشترک قبول شدم و خودم دوست داشتم اونجا برم. اما بابا دوست داشت یه مدرسهی دیگه که همکارش پیشنهاد کرده بود، من برم. فرقشون این بود که من تو مدرسهی مورد علاقم که سطح خیلی خوبی داشت، قبول شده بودم. اما تو آزمون ورودی مدرسهی مورد پسند بابا، نه! من با پارتی بازی و یه آشنا که قبلاً تو همون مدرسه درس خونده بود، تونستم برم مدرسهای که بابا میخواست برم و داستانِ غمانگیزِ من شروع شد.
اگر بهتون بگم شیرینیِ دورانِ دبیرستانِ من، کاملاً به تلخی تبدیل شد و تمام اون سالها من باز هم با صدمات روانی و شخصیتی، بزرگ شدم، دروغ نگفتم! از اجبارهای دینی، اخلاقی بگیر تا برنامههای بسیار غیرمنطقیِ درسی. 4 سال از زندگیم کاملاً داشتم اذیت میشدم! رنج میبردم و هر روزِ من با استرس بود. خبرِ بد اینکه من تو بچههای اون مدرسه، جز نفرات آخر بودم همیشه. هربار که نتیجهی آزمونها رو به دیوار تو حیاط میزدند، من با خجالت و بدون عجله و با ناراحتی، به اون نتایج نگاه میکردم و احساس شکست و بدبختی میکردم. احساس میکردم چقدر بدرد نخور و مزخرف هستم. احساس داشتم هیچی نمیشم و آیندهی خوبی پیشِ روم ندارم.
جالبه که همهی سالهای اول و دوم و سوم و چهارم که کنکور بود، بابا آخرِ سال و انتهای هر نیمترم، با احساس خفت میرفت مدرسه و کارنامهی نه چندان خوب پسرش رو میگرفت. هربار بین اولیا به خاطر نتایج ضعیف پسرش، تحقیرِ نامحسوس میشد و هربار مشاورینِ من بابا رو بسیار رنجیده خاطر میکردند که این بچه به درد این مدرسه نمیخوره. وردارید ببریدش. ما نمیخوایمش. بابا هم هربار از دلسوزی و ناآگاهی اصرار میکرد که من رو نگهدارند و من قول میدم که بهتر بشم.
بابای من، به خیال خودش داشت من رو تو دبیرستانی نگه میداشت که در آخر من حتماً قبولی کنکورِ خوبی بیارم. اما نمیدونست که من دارم هر روز رنج میبرم. شکست میخورم. با کسانی که در سطح و توانایی من نیستن، مقایسه میشم و هر روز بیشتر از دیروز، از درس و مدرسه و معلم و برنامه و مشاوره، بیزار تر از همیشه!
پدرِ من هرگز نمیدونست و من هم فهمِ این رو نداشتم که بهش بگم اینها رو.
داشتم پادکستِ دکتر هلاکوییِ نازنین رو گوش میدادم که تو این پادکست یکی از افرادی که زنگ میزنه، خانومیه که مدرسهی بچهش رو عوض کرده و حالا میخواد برای گریههای دخترش، راهکار بگیره.
این زن دقیقا همون پدرِ من تو اون سالها بود.
صحبتهای دکتر هلاکویی رو لطفا تو این پادکست گوش بدید.
پدرِ من، هرسال با کلی چک و تقسیط، شهریهی بسیار بسیار سنگینِ اون مدرسه رو پرداخت میکرد. هدفش چی بود:
اما در آخر تو تمام این 4 سال چه اتفاقی افتاد؟
ای کاش میفهمیدم و به بابا میگفتم که دوست دارم همون مدرسهی اول برم. پدرِ من خیلی زحمت کشیده برای ما. خیلی دلسوزه. خیلی مهربونه. اما عدم آگاهی و دنبالِ درست تربیت کردن نرفتن، باعث شد که من صدمهی زیادی بخورم. و بابام همهی تلاشاش بی ثمره بمونه. بابام خدا تومن 4 سال هزینهی من کرد. و من هیچ استفادهای ازش نبردم. ای کاش نصف اون هزینه رو خرجِ آرامش و کلاسهای خوبِ خارج از مدرسه میکردیم. باور کنید درسمم خیلی بهتر میشد با روحیهی خوبم. چون من درس خون بودم. تو جای غلط و با آدمهای غلطی هم مدرسهای شدم. من کل دوران درسیم، نمراتم عالی بود. اما از دبیرستان به یکباره داغون شد.
بابا رو فقط جایی که نرفت کتاب بخونه؛ نرفت مشاوره بگیره و از دکترهای متخصصِ این حوزه، سوال نکرد، مقصر میدونم.
اما اونقدر قدرشناس هستم که ازش بابتِ تمامِ این هزینهها و تلاشهایی که برام کرد، تشکر داشته باشم. بابای من از دهن خودش زد و خرجِ ما کرد. اما ای کاش آگاهی بود. ای کاش مشورت بود. ای کاش استفاده از مشاور و متخصصِ رشد و تربیت بود. ای کاش...
تا دلتون بخواد، میتونم از اون سالها بنویسم. ولی دیگه الان تو این مطلب، حوصلهای برای بیشتر گفتن نیست.
ازتون خواهش میکنم پادکستی که گذاشتم رو گوش بدید و اگر مشکلی تو پخشش بود، از این لینک برید و گوش کنید بهش.
بروزرسانی: خوشحالم که هشتگ #ازمدرسه ترند شده و این مطلب بسیار بهش مرتبط هست