یوسف قاسمی
یوسف قاسمی
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

پدر فراموش می کند!

پدر فراموش می‌کند!
پدر فراموش می‌کند!


پسرجان گوش کن:
اینها را وقتی می گویم که تو خوابی. زیر گونه ات چین خورده و حلقه ای از موهایت به پیشانی عرق‌کرده‌ات چسبیده است. دزدکی به اتاق خوابت آمده‌ام. همین چند دقیقه پیش بود که در کتابخانه نشسته بودم و داشتم روزنامه می‌خواندم که موج سهمگین پشیمانی مرا با خود برد و با احساس گناه، کنار بسترت آمدم!

پسرجان! چیزهایی هستند که من درباره‌شان فکر کرده‌ام. من با تو کج خلقی کرده‌ام. موقعی که لباس می پوشیدی که به مدرسه بروی سرزنشت کردم، چون صورتت را به جای این که بشویی با حوله مرطوب پاک کردی. از تو کار شاقی کشیدم، چون کفشهایت را تمیز نکرده بودی. موقعی که وسایلت را کف اتاق انداختی، با عصبانیت سرت داد کشیدم.

موقع صبحانه‌خوردن هم ایراد کارهایت را پیدا کردم. تو چیزها را ریختی. دهانت را پر از غذا کردی. آرنج‌هایت را به میز تکیه دادی. زیاد کره روی نانت مالیدی. و موقعی که سراغ بازیت می‌رفتی و من راه افتاده بودم که به قطار برسم، برایم دست تکان دادی و فریاد زدی «خداحافظ بابا»، و من اخم کردم و در جوابت گفتم «قوز نکن!»

بعد دوباره همه این ماجراها تا غروب ادامه پیدا کرد. موقعی که آن طرف جاده بودم، جاسوسیت را کردم و دیدم زانو زده‌ای و داری با سنگ مرمرها بازی می‌کنی. جورابهایت سوراخ شده بودند. جلوی روی دوستانت تحقیرت کردم و خودم جلو افتادم و وادارت کردم پشت سرم تا خانه بیایی. جورابها گران بودند و اگر خودت مجبور بودی آنها را بخری، حتما بیشتر مراقبت می‌کردی! فکرش را بکن پسر! پدر باشی و این جور فکرها به سرت بزند!

یادت می‌آید یک کمی بعد توی کتابخانه نشسته بودم و داشتم روزنامه می‌خواندم که تو با کمرویی و نگاهی کم و بیش رنجیده آمدی؟ وقتی از بالای روزنامه نگاهت کردم و معلوم بود که حوصله‌ام از بی‌موقع‌مزاحم‌شدنت سررفته است، تو تردید کردی و همان جا کنار در ایستادی و من نق زدم، «چی می‌خوای این وقت شب؟»

تو هیچ نگفتی، فقط با یورشی توفانی به طرفم دویدی، دستهایت را دور گردنم انداختی، مرا بوسیدی و دستهای کوچولویت با عاطفه‌ای که خداوند در قلب تو شکوفا کرده بود و حتی غفلت و جهل هم نمی‌توانست نادیده‌اش بگیرد۷ مرا محکم دربرگرفتند. و بعد تو رفته بودی و صدای تاپ تاپ پاهایت از پله‌ها می‌آمد.

خب پسرجان! خیلی نگذشت که روزنامه از دستم لیز خورد و ترس هولناک آزاردهنده‌ای بر من چیره شد. عادت داشت با من چه می‌کرد؟ عادت خرده‌گیری، عادت سرزنش‌کردن. این پاداش من به تو بود که پسر بودی. این کارها به خاطر این نبود که دوستت نداشتم، به خاطر این بود که از یک کودک، بیش از حد انتظار داشتم. داشتم تو را با متر سن خودم اندازه می‌گرفتم.

و در شخصیت تو چیزهای خوب و نازنین و حقیقی، فراوان بودند. قلب کوچک تو به اندازه سحر بود که از بالای کوهها سربرمی‌آورد. این را با حرکت خودانگیخته‌ات نشان دادی. تو امشب برای خداحافظی به طرفم دویدی و مرا بوسیدی. پسرجان! امشب دیگر هیچ چیز اهمیت ندارد. من در تاریکی به اتاقت آمده‌ام و شرمسار در کنار تختت زانو زده‌ام!

جبران عاجزانه‌ای است. می‌دانم که اگر در بیداری این‌ها را به تو می گفتم متوجه نمی‌شدی. ولی از فردا یک بابای واقعی خواهم بود! با تو صمیمی خواهم بود و وقتی رنج می‌بری، رنج خواهم برد و وقتی می‌خندی، خواهم خندید. موقعی که می‌خواهم از سر بی‌حوصلگی حرفی بزنم، زبانم را گاز خواهم گرفت و مثل یک عبادت دینی دائما با خودم تکرار خواهم کرد: « او که پسربچه‌ای بیش نیست، یک پسربچه کوچولو!»

متاسفم که تو را در ذهنم یک مرد تصور کرده بودم. حالا که تو را می بینم که مچاله و خسته توی تختت خوابیده‌ای، می‌فهمم که هنوز یک نوزادی. دیروز در آغوش مادرت بودی و سرت روی شانه او بود. می‌دانم که خیلی خواسته‌ام، خیلی زیاد.



نویسنده این مطلب، دبلیو. لیوینگستون لارند می‌گوید: «این مقاله از ابتدای چاپ در صدها مجله و سازمان خانوادگی و روزنامه های سرتاسر کشور بازگو شد. بعد هم آن را تقریبا به بسیاری از زبان‌های خارجی ترجمه کردند. من شخصا به هزاران نفر که آرزو داشتند آن را در مدرسه یا سخنرانی‌ها بخوانند اجازه دادم. مقاله را به مناسبت‌های مختلف در رادیو هم خواندند و عجیب آنکه نشریات ادواری دانشکده‌ها و مجلات دبیرستان‌ها هم از آن استفاده کردند. گاهی اوقات یک مطلب کوچک به شکل اسرارآمیزی جرقه‌ای در ذهن‌ها میزند. این مطلب هم همین کار را کرد.»

برگرفته از کتاب آیین دوست‌یابی نوشته دیل کارنگی

خانوادهپدرگذشتدوست‌داشتنقضاوت زودهنگام
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید