دو شب پیش که صحبتهای جناب اردبیلی را میشنیدم، در آن تنگنای زمان که احاطهام کرده بود، فقط توانستم نیمساعت از روز بعدش را به فکر کردن پیرامون آن موضوع اختصاص بدهم و لازم بود زود بروم سراغ بقیۀ کارهای بر زمین مانده. (البته پیشتر هم گفتهام که در مدیریت زمان و انرژی آنچنان که رضایتبخش باشد، خوب عمل نمیکنم که نتیجتا هر دو را کم میآورم.)
روی یک برگه A4 پرشتاب چیزهایی نوشته بودم که امروز دوباره چشمم به آن یادداشتها افتاد و ترجیح دادم بیواسطه و دستنخورده نقلشان کنم.
حاصل بازنگری سریع و شتابزدۀ موضوع:
نمیگه اونها مسئول نیستن. میگه تو مسئولی اونها رو مسئولیتپذیر کنی. الان همین تلاشی که برای برقراری گفتوگو میکنم مصداق همینه؟ به هر حال من ننشتهم متصل غر بزنم. پی این ام که عبور کنم از این وضعیت. همیشه هم به مامان میگفتم مسائل تا وقتی من رو آزار میدن که مشکلِ اکنون من باشن. که اگه ازش عبور کرده باشم، به مرور نگاهم بهش تعدیل میشه. حتی در بسیاری موارد، دفعتا این اتفاق میافته.
ما بیایم بگیم از درد فرار نکن. چون اساسا لذت به درد منتهی میشه. ناکام میمونی اگه پی لذت بگردی. نداریم اصلا لذت بدون درد. پس نسبت به درد گشوده باش. خیله خب؛ حالا نسبت به کدوم درد؟ هر دردی؟ نمیشه قاعدتا. داری میگی خود لذت هدف و غایت نشه برات. درد هدف باشه برام؟ قطعا نه! درد رو بپذیرم کلا؟ درسته. چه دردی؟ هر شکلی از درد؟ نمیشه... اصلا نمیشه این... حتی نمیتونه منظور آقای اردبیلی بوده باشه؛ چون احمقانهست این حرف.
جایی میگفت شرایط جسمی نامساعدم رو در هواپیما، گشوده بودم نسبت بهش و ترجیح دادم حتی قرص مسکن هم نخورم. آخه اون شرایط بدنی ممکنه به دردِ کاهش راندمان در کار معنابخش منجر بشه. که میشه. تو وقتی مریضی، احتمالا با توان کمتری به معانیِ تعریف کرده شده برای زندگیت میرسی. مگر اینکه معنات در همون درد باشه. نمیشه که معنا در همون درد باشه. این باز میشه در درد متوقف شدن و اصلا اعتیاد به درد. چون به هر حال از همون درد به لذت میرسیم و مکانیسم اعتیاد هم میشه در موردش فعال بشه.
خب من الان چطور تشخیص بدم چه دردی رو نباید پس روند و باید گشوده بود نسبت بهش، که فورا در صدد مرتفع کردن اون درد برنیام؟ ببین... هیچ دردی. درد رو برو درمان کن. ولی معترض هم نباش. اعتراض هم اگر میکنی، آمیخته به یک نوع پذیرش باشه. نمیفهمم. اصلا نمیفهمم. خود همین پذیرش یعنی سکون. یعنی در جا زدن و توقف در درد. یعنی حفظ وضع موجود. اصلا گشودگی یعنی چه؟! کتاب خانوم پماچودرون رو هم که خریدهم اما نخواندهم اش! ولی سوال زیاد دارم. فعلا حتی ذهن آرام و مستقر هم ندارم که به این مسائل فکر کنم. صرفا نمیخوام دور بیفتم از این ورزیدنهای فکری. استرس کارهام مانع تفکر متمرکزم شده.
واضحا به جواب نرسیدهام هنوز ولی همیشه سوال خوب را از جواب خوب دوستتر داشتهام. یادم میآید مذهبی هم که بودم، در قنوت نماز از خدا میخواستم سوالهای خوبم را هیچوقت از یادم نبرد و من را دائما در همین جستوجوگری نگه دارد؛ حتی اگر برایم به قیمت هرگز به جوابی نرسیدن تمام بشود.
متاثر از تفکر پیرامون مبحث مطرحشده اما، یک ایدۀ نامربوط هم به ذهنم خطور کرده است. اینکه نظام پاداش و جزا را برای امور برنامهریزی شدۀ شخصیام، بر اساس کارهای انجام داده شده تنظیم کنم. که اگر عملکرد موثری در به اتمام رساندن یک جزء از برنامۀ ثبتشدهام داشتم، پاداش آن تلاش بشود مجوز انجام جزء بعدی. که مگر نه اینکه درد به لذت منتهی میشود؟ پس به لذت انتهای هر کار که رسیدم، یادی هم میکنم از بخشِ پیشین برنامه که این لذت را مدیون آن هستم.
حالا اصلا ربط مستقیمی به فرمایشات جناب اردبیلی نداشت این ایدۀ استنتاجی.
که احتمالا اگر خود ایشان ناظر میبود، متحیر میشد که ما چه گفتم و او چه فهم کرد!
*
کرم مرطوبکنندۀ قبلی را از همین برند خریدهایم 149هزار تومان و حالا این یکی شده است 269. تازه فروشنده میگفت خرید قدیم است کماکان؛ بعدی را از همین حالا قرار است 290 بفروشد. سرگرمکننده نیست؟!
*
نیمۀ دوم سال اگر باشد، سخت است که کلۀ سحر یا دم غروب خودت را به پارکملت برسانی. باید دویدن را موکول کنی به وسط ظهر که یکوقت عرق تنت قندیل نبندد از شدت سرمای هوا! یکروزهایی ولی، گرما در همین زمستانش هم یکدفعه سر برمیدارد و تحمل اتوبوس، آنهم وسط ترافیکی که مثل قورباغۀ ترسیده از شکارچی و در موقعیت Freeze Response تکان نمیخورد انگار، صبر ایوب میطلبد. با این همه، حال و روزش توفیر چندانی ندارد؛ که من، همین که خانوم حیدری -دستفروش روبهروی دانشگاه- را میبینم و میایستم به خوشوبش کردن با ایشان، همینکه برای پسر دستفروشِ معلولی که آنطرف ایستگاه مترو نشسته، دست تکان میدهم، خلقم به غایت بالا میآید و حال جسمیام هم رو به بهبود میرود انگار.
چندبار خواستهام نام این جوان را بپرسم و هربار نشده است؛ نکردهام این کار را. با این وجود در همان دست تکان دادن و سلام پس دادنش، او کم مایه نمیگذارد هیچوقت. معمولا خرید نمیکنم از دستفروشها و عوضش رفیق میشوم با آنها.
*
راستی دوبارهخوانیِ "رقص مادیانها" تمام شده است. گفتم که خیال نکنید فقط لب و دهنام. لب و دهن که هستم؛ ولی اجزای دیگری هم دارم.
*
کنار دریاچۀ پارک رسیدهام. از روی پلش عبور میکنم که خانومی را در حال عکسگرفتن میبینم. از او میپرسم میخواهید من از شما عکس بگیرم؟ سرش را به نشانۀ تایید تکان میدهد و دستش را به طرف من دراز میکند که تلفن همراهم را بگیرد. توضیح میدهم که میخواهم از خود او عکس بگیرم؛ طبیعتا با دوربین خودش. گوشی احتمالا آخرین مدل آیفونش را میدهد دستم و بعدتر حتی کیفش را هم میگیرم که راحتتر بایستد. متوجه لهجۀ بامزهاش میشوم و از او میپرسم مسافرید؟ گونههای گلیاش را قوس لبخند بالا میبرد و از پشت آن لبهای سربهزیر جواب میدهد: من اینجا زندگی میکنم. این را که میگوید از لحن معصومانۀ تکلمش دستگیرم میشود که فارسی، زبان مادریاش نیست. قبل از گفتن این جمله، حرف زیادی نزده بود.
میگوید عرب است و من به رسم مهماننوازی دست میبرم در جیبم و یک شکلات به او میدهم. بعد یاد شکلاتهای سهمیهبندی شده میافتم و تو دلم شرححال میدهم که این هم از سهمیۀ شکلات امروزت و تا خانه جز آب، خوردنی دیگری نخواهی داشت. بماند که بعدتر یک دانۀ دیگرش را هم، حین دویدن، به کودکی که در بغل مادرش بود و برای نگاه پرسشگرش دست تکان داده بودم بخشیدم. مادرش دوبار گفته بود: "ببین خاله چقدر قویست و تو قوی نیستی"؛ و من یک "پسرمان هم خیلی قوی استِ" گرم تحویل بچه دادم و یک کشیده هم در خیالم پای گوش راست آن مادر خواباندم.
صد قدمی از آن جوانِ زیباروی عرب دور میشوم که صدایی در سرم میگوید: نکند دخترک سرِ همین رفتار مهربانانۀ من به همه همینقدر صاف و ساده اعتماد بکند؟ یک دلم میگوید فکرش را بد نکن و ترس به جان بیچاره نینداز. دلِ قویترم اما نگران موقعیتهای احتمالی آینده است و دزدیهایی که در هر حال اتفاق میافتند.
برمیگردم سمت پلِ روی دریاچه و زن را نمیبینم. عکاس بیچارهای را که تمرکز کرده است روی سوژهاش به حرف میکشم که ندیدید آن خانوم کدام طرفی رفت؟ میگوید: حواسم نبود. دور و برم را خوب میگردم و بالاخره پیدایش میکنم که روی نیمکت نشسته است. نزدیک میشوم و در دلهرۀ این تردید که اصلا میفهمد چه میگویم یا نه، خط و نشانهای دوستانهام را برایش میکشم.
حالا خداحافظی کردهام و دو قدم آنسوتر، در این اندیشه غرقم که اگر آن "کامل میفهمم"ای که گفت خطای سهوی بوده باشد، احتمالا کل حرف برایش خلاصه شده باشد در: مزاحم / راحت / اعتماد / سرقت!
این را که کِی اولویت به کمی تمرکز بر زبان عربی هم برسد، نمیدانم. شاید هیچوقت.
*
بیست و یک ... انگار سه هفته است که هر روز نوشتهام. بیوقفه. با تردید، اما بیواهمه. هنوز هم نمیدانم آینده را به کدام سمت سوق خواهم داد؛ ولی از این گذشتۀ کوچک خرسندم. این تلاشِ پشتِ سر گذاشته را دوست دارم؛ با همۀ زشتیهایش، با همۀ کاستیها و علیرغم همۀ خرابکاریهایش حتی. سازههای ارزشمندی بنا کردهام که گمان میکنم در مجموع ارزشش را داشته باشند.
*
اضافه میکنم این را که هر کثافتی هم که باشی، تنها نیستی.