ماجراجویِ یکجانشین
خواندن ۷ دقیقه·۱۲ ساعت پیش

بی‌نقاب / سی‌وهشت _ یک

پنج‌شنبه، بیست‌ودومِ اسفندماهِ یک‌هزار و چهارصد و سه

این قسمت: آن روی سگم

سه و بیست‌وسه دقیقۀ بعد از نیمه‌شب است. مامان، وسط کتاب خواندنِ شبانه‌مان از حال (ایضا هال) رفت و حالا در اتاق‌خوابش مشغول استراحت است. من هم - که دست کمی از او ندارم در خستگی و حتی می‌توانم رو دستش بلند می‌شوم، ولی هم‌چنان به حال مقاومت در برابر خواب هستم - داشتم به دلایل احتمالی اضطرابم فکر می‌کردم که جز چرخۀ قاعدگیم که نزدیک است، به بیشتر از یک مورد مشکوک نشده‌ام. در این لحظه آشکارگیِ اندک خشم و نفرتی را در وجود خودم حس می‌کنم که می‌دانم لااقل با فروکش کردن این تبِ نورسیده، کمرنگ شاید حتی محو، بشوند. ولی بنا به آن جمله‌ای که در نخستین بی‌نقاب نوشته و توضیح داده بودم که می‌خواهم ژورنالینگ‌هام را مجازی منتشر کنم، تعمدا اراده کرده‌ام تا این احساساتِ کودکانۀ منفی را هم در قالب کلمات برون‌ریزی کرده باشم.

ماجرا از این قرار است که اواخر شب، وقتی برای نگارش و انتشار خودنگاری‌های روزانه‌ام به ویرگول آمده بودم، حساب یکی از کاربرانی را مسدود کردم که از همان اوایل ورودش به ویرگول، به آشنا بودن او ظنین شده بودم. راستش از اولش هم می‌دانستم این مثلا ناشناس که می‌تواند باشد و علی ای‌حال (هشتگ صالح حسینی) با خودم گفته بودم مسدودش هم اگر بکنم، نهایتش این است که خارج از حساب‌کاربریش به یادداشت‌هام سر بزند و اصلا از کجا معلوم که این بیچارۀ به احتمال زیاد ناشناس را قربانی انگاره‌های شبهِ پارانوئیدم نکرده باشم. حالا ولی دلم می‌خواهد آشکارا به او بگویم احمق. به او که فقط فامیلی‌ش را عوض می‌کند و به محض ورودش من را دنبال می‌کند و تا همین امروز هم کوچک‌ترین فعالیت دیگری در این فضا نداشته است. او که به محض بلاک شدنش، آنفالوم می‌کند و پیش خودش فکر نمی‌کند که از همین علاف بودنش پیِ هرشب خواندن پست‌هام، که از درلحظه واکنش نشان دادنش پیداست، ممکن است بویی از این ماجراهای مثلا یواشکی ببرم. برایم سوال پیش آمده که یعنی انقدر احمق است که نمی‌فهمد این یکباره بلاک شدنش بی هیچ دلیل مشخصی، پیام بخصوصی دارد از جانب من؟

بله درست فهمیده‌اید؛ من از اون متنفرم در این لحظه. برای دروغ‌ها و بازی‌های احمقانه‌ای که حکایت از بچه بودنش دارد. برای سوءاستفاده‌های خودخواهانه‌ای که از احساسات من کرده است و دست‌بردار هم نیست. به تلافی آن همه تو سرِ خود کوبیدنم و هر رفتار مخربی‌ش را به وجوه تاریکِ شخصیتی خودم نسبت دادن و اجازه دادن به او که مرا تا قعر هر خرابه‌ای که خودش دست‌وپا می‌زند پایین بکشد. برای اینکه مثل آدم از او خواسته‌ام گورش را گم کند و به شرافت نداشته‌اش هم قسمش داده‌ام که این طرف‌ها آفتابیش نشود، ولی عینا مثل خاله‌زنک‌های فضول عمل می‌کند و دوباره از نو دمِ در خانه‌ام سبز می‌شود.

من اگر این‌ها را اینجا می‌نویسم لابد پروایی از خوانده شدنشان ندارم. که همین حالا هم پای چند آشنا به پست‌هام کشیده شده است. ولی چه باید کرد آن‌زمانی که از یک زبان‌نفهم خواسته‌ای گورش را گم کند و او هم راستش را به تو نگفته که مرد چنین قولی نیست و قولش را هم داده است، بله قولش را هم داده است، ولی دوباره آمده پای همین پست‌ها و این اکانتی که از اولش هم گفته بودی نمی‌خواهی آدرسش را به او بدهی و به اکراه لوش داده‌ای. بعد از آن هم که اکانت اصلیش را که اصلا صدقه‌سر خودت ساخته‌شده، از مدتها قبل‌ترش بلاک کرده‌ای و این را به خودش هم گفته‌ای، عوض اینکه او چیزی از ماجراهای نقل‌شده حالیش بشود، رفته است عین شارلاتان‌ها اسم و فامیلی جعلی رو اکانتش گذاشته و همین اندازه هم احمقانه رفتار می‌کند و تو باز به او فهمانده‌ای اینجا بودنش را دوست نداری و او باز به روی خودش نیاورده و به رفتارش ادامه داده.

ناعزیزِ من! راستش این را که این‌ها را می‌خوانی و عیشت منغص می‌شود، پای کثافت‌کاری خودت می‌نویسم که اولا به قدر کافی چرک و تعفن شما را به پای خودمان نوشته‌ایم و زجرهامان را در حضور خودتان کشیده‌ایم، ثانیا من یادم نمی‌آید به شخص شما اجازه داده باشم این‌ها را بخوانی. بارها هم با خودم گفته‌ام که اگر ویرگول قابلیت پرایوت‌سازیِ اکانت داشت، فقط به همین حلقۀ رفیقان نزدیکم امکان رفت‌وآمد می‌دادم که راستش خیلی وقت‌ها شده است که حس کنم جز برای همین رفقا چیزی نمی‌نویسم. (البته بعد از خودم) شما هم اگر زیادی فضولیت گل کرده ببینی چه درباره‌ات می‌نویسم، این را بدان که تا وقتی اسمی نبرده باشم، هر حرف و حدیثی هم پشت سرت بزنم کاملا اخلاقیست؛ چون نشانه‌ی آشکاری ندارند که به وجود تو ختم بشوند. هیچ‌کدامِ این رفقا هم اینجا نمی‌آیند که تو را بشناسند. حتی همین نفرت‌پراکنی‌ها را هم به قصد معرفی سویه‌های منفی شخصیتیم نوشته‌ام و آرزو می‌کنم یک روز بود و نبودت برایم علی‌السویه باشد و مثل حالا هوس نکرده باشم که سر به تن رقت‌انگیزت نماند.

می‌بینی که حتی یک "عزیزم" را هم به دروغ و با تظاهر و حتی از سر غیظ نسبت نداده‌ام به تو. کاش همین یک مورد را از همنشینی با من یاد گرفته بودی. اگر خصلتش در شخصیتت نبود که غمی نداشتم. همین که داری‌ش و برای من عکسش را رول بازی می‌کنی، مشمئزکننده‌ات کرده. برو به درک که کم نکشیده‌ام از دستت آشنای غریبه. هم‌چنان که به آخرین طبقۀ جهنم نزول می‌کنی، لطفی کن و دیگر سراغ من یکی هم نیا. می‌دانم نمی‌فهمی ها. اگر قدرت فهمش با تو بود که بعد از صدبار خواهش کردنم فهمیده بودی‌ش. ولی احیانا اگر هنوز آن‌قدرها نمرده‌ای که مطلقا تغییرناپذیر شده باشی، برو به درک.

خودت خوب می‌دانی که هیچ‌وقت این‌ها را این‌گونه به خودت نگفته‌ام؛ همیشه محترمانه توضیح داده‌ام که حضورت برایم رنج‌آور است. حالا هم اگر آدم بوده باشی که اصلا این‌ها را نمی‌بینی و هیچ مشکلی هم پیش نمی‌آید. ولی اگر می‌خوانیشان، بهتر است یقۀ خودت را بگیری. بس است دیگر! بیشترین حدِ مدارای دوستانه را تا همین لحظه بروز داده‌ام و اگر این‌اندازه نفهم باشی، واقعا به خودم حق می‌دهم که یک‌جا خرت را بگیرم. راه خروج را می‌دانی از کدام طرف است یا باز نشانت بدهم؟

پی‌نوشت: چقدر تینیجری شد!
همین حالا پستش می‌کنم که هم شما را غافل‌گیر کرده باشم با خارج از نوبت فرستادنش و هم خودم در لحظه تصمیم گرفته و به همین بهانه بی‌نقاب‌تر عمل کرده باشم. من که از اولش بنا را بر این گذاشته بودم که بی‌نقاب‌هام هیت کامنت می‌گیرند؛ ولی حالا دیگر آن‌قدر می‌شناسمتان که بدانم همین هذیان شبانه را هم دوستانه نوازش می‌کنید.
این را نگفتم که دست از نقد کردن بکشید. نقدی اگر بود بگویید. هرچند خودم پیشتر نقدها را نثار خودم کرده‌ام و اصلا همین مسخره به نظر رسیدنش است که فرستادنش را سخت می‌کند. همین حالا هم که نگارشش تمام شده، احساساتم فروکش کرده‌اند. ولی نمی‌خواهم فراموش کنم که رفتار این آدم چقدر بار اضطرابم را افزون می‌کند همیشه.
نوعی خودمراقبتی اند این کنش‌ها. ژورنالینگ‌های شخصی معمولا همین‌گونه اند. پر اند از احساساتی که می‌توانند عمیق باشند یا سطحی. من که همین حالاش هم باز دارم یقۀ خودم را می‌گیرم. پس حقش بود یک‌بار هم او را به رگبار فحش ببندم. او را که قسمش داده‌ام اینجا نیاید و اگر این‌جاست دیگر من بی‌تقصیرم:)

وی خنده‌های اهریمنی سر می‌دهد و می‌رود دندان‌هاش را دوباره بشوید و به محض دیدن خودش در آینه تکرار می‌کند: سیزیف...

+ این جمله را این‌بار به خودت تقدیم می‌کنم. این را که هر کثافتی هم که باشی تنها نیستی. دوستانه و لطیف نوشته‌ام‌اش و راستش خیلی از خودم عصبانی‌ام که نمی‌توانم برای نیم ساعت هم که شده چیزی غیر از آدم بفهممت!
هر کسی گره‌های روانی خودش را دارد؛ قبول. ولی اجازه بده یک بار هم که شده عوض مراقبت از گره‌های کوفتیِ تو به دردهای خودم بیندیشم؛ آدم دوچهره و پشت‌ و رو داری که این‌ها را می‌خوانی! (فکر می‌کنی این تعریف من از تو بی‌انصافی است؟ خیلی خب؛ در عمل نشان خودت بده!)

رحم الله من قرأ فاتحة مع‌ الصلوات.
بسم الله الرحمن الرحیم...

چرا می‌نویسی؟ | چرا نمی‌نویسی؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید