ماجراجویِ یکجانشین
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

خطر کرده‌ایم؛ از روی امید، از سرِ گیجی، بر حسب اتفاق.

به بهانۀ بیستمین نمایشنامه از سریِ دور تا دور دنیا | در خلوت مزارع پنبه
به بهانۀ بیستمین نمایشنامه از سریِ دور تا دور دنیا | در خلوت مزارع پنبه


من اشتباه می‌کردم بابا. ظاهرا تو این دنیا، نیت‌های خوب نیستن که کارها رو پیش می‌برن. آدم باید بتونه به نیازهاش غلبه کنه. باید بتونه به تمایلاتش پشت پا بزنه. باید فراموش کرد ایدۀ خوشبختی رو. ما باید ناامیدی رو یاد بگیریم. نه فقط ناامید شدن که ناامید موندن رو. هر چقدر هم که به نظر برسه ازش بدمون میاد. می‌خوام هیچ لحظه‌ای فراموش نکنم که ازت ناامید شده‌م بابا. من سعی ندارم بهت توهین کنم. همون‌طور که نمی‌خوام ازت دلجویی کنم. لطفا ازم متنفر نشو اما دیگه دوستم هم نداشته باش. من تازگی‌ها فهمیده‌م همۀ تلاش‌هام واسه دوست‌داشتنی به نظر رسیدن بی‌فایده‌ست. دختر خوب بودن دیگه چه اهمیتی می‌تونه برای من داشته باشه بابا. دختر بد؟ نه اون رو هم دوست ندارم. یه دخترِ نه خوب و نه بد، شاید. حتی سرِ اینکه دخترت بمونم هم اطمینانی ندارم خب. یه هیچیِ نه خوب و نه بد. هیچی که دیگه توضیح ور نمی‌داره؛ یه هیچیِ خالی پس. یه... هیچی! حتی بدون یه! می‌دونی بابا من دیگه حتی زورم به خودم هم نمی‌رسه که بخوام دوستت داشته باشم. لطفا ازم متنفر نشو اما دوستم هم نداشته باش. هرچقدر که لازم باشه اینو تکرار می‌کنم. یا حتی دیگه تکرار هم نمی‌کنم. شاید دیگه حتی ادامه ندم این حرفا رو، هر حرفی رو...

بیا صفر شیم بابا. صدامو می‌شنوی؟ دارم از دو تا صفر حرف می‌زنم. دو تا صفر گرد. یه جوری که دیگه نه تو در من نفوذ کنی و نه من در تو. دیوارهای بینمون در هر حال غیر قابل نفوذن و پنجه‌های من بیش از حد توانم زخمی. امروز وقتی مشتمو گره کردم که تو صورت یه مرد غریبه بکوبم، دیدم دستام نصف مشت‌هایی که قبلا داشتم حجم دارن و شاید فقط یک سوم، نه یک دهم، یا یک نمی‌دونم چندم، شاید حتی صفر صفرم از ضربه‌هایی که قبلا می‌کوبیده‌م، زور تو ماهیچه‌هام باقی مونده. دیوارای صورت تو خیلی بلندتر از دستای منن بابا. آدما به معصومیت چهرۀ من نگاه می‌کنن و متاثر می‌شن. حتی ممکنه گونه‌هاشون از شدت تاثر خیس بشه، اما آخرش این دست‌های تو ان که اونا بهش احتیاج دارن. اونا عمدا هر دو چشمشونو با کف دست می‌پوشونن تا زشتی دستای تو رو نبینن، همونطور که زخمای دستای من از چششون دور می‌مونه. ولی تو تو دستاته که یه جنایتکاری بابا. من که هر چقدر هم فریاد بزنم، صدام از این دیوارها رد نمیشه. همۀ آدمای باهوش اول به دستهای همدیگه نگاه می‌کنن نه صورتاشون. ولی آخه مگه چندتا آدم باهوش اینجا مونده که حواسش به قاروقور شکم بچه‌هاش پرت نشده باشه و از هیچی نترسیده باشه. من هم فقط تو رو هوس کرده بودم بابا...

من ضعیفم بابا. ضعیفم که به تو احتیاج دارم. وقتی احتیاجم به تو رو نادیده می‌گرفتم هم ضعیف بودم. حالا هم که می‌خوام همۀ این احتیاجات رو سرکوب کنم، باز ضعیفم من. می‌بینی؟ تا چشم کار می‌کنه همه‌ش ضعفه. واقعیت؟ من دختر بچه‌ای هستم که به هر حال یه پدر داره. پدری که خیلی دورتر از خیالاتش ایستاده. ولی من تنها دختری نیستم که اینو فهمیده بابا. شاید یه روز ما دختر بچه‌هایی که فهمیدیده‌یم پدرداشتن یعنی چی، بتونیم دست همدیگه رو بگیریم و یه رقص دسته‌جمعیِ معرکه رو تو هوای آزاد تجربه کنیم. شاید دیگه هیچ کدوممون دختربچه نباشیم اون روز. ما دخترایی که خشونتِ دوست داشته شدن رو با تمام وجودمون حس کرده‌یم. ولی شاید چیزی که ما بهش احتیاج داریم، کنار اومدنه. باید با هر چی که هست و نیست کنار اومد. حالا باید خیلی چیزا رو دور بریزیم؛ مگه نه بابا؟ پس بیا نسبتامون رو هم دور بریزیم. من و تو با تصادف مسخره‌ای به هم وصل شده‌یم بابا. هر چقدر فکر می‌کنم، هیچ دلیلی پیدا نمی‌کنم براش.

تو بی‌احساس نیستی بابا. مشکلت اینه که بیش از اندازه احساساتی‌ای. همیشه این احساساتِ در حال سرریز کردنت‌ان که کنترلمون می‌کنن. احساس ترس می‌کنی که فرار می‌کنی، احساس تنهایی می‌کنی که برمی‌گردی، احساس پوچی می‌کنی که یادت می‌افته دختری هم داری و لابد نگران از دست دادن مردونگیت می‌شی وقتی... ازت نمی‌خوام دلت به حالم بسوزه. من قبلا دلسوزی تو رو به حال خودت دیده‌م. دو تا صفر گرد. بیا تظاهر کنیم همه چی فراموشمون شده بابا. من می‌فهمم که تغییر کردن چقدر برات سخته، ولی تو هم بفهم که چه سایه‌ی هولناکی هستی رو شب‌های زندگیم. بیا لااقل سعی خودمون رو بکنیم بابا.

بابا... ما هر دومون تنهاییم. هیچی اینی که گفتمو از اعتبار نمی‌ندازه. بیا دیگه انقد زور نزنیم. بیا مزاحم تنهایی هم نشیم بابا. از من دیگه برنمیاد که دختر خوبی باشم برات. همون‌قدر که تو بابای خوب بودن رو بلد نیستی. بیا از سر راه هم کنار بریم. خداحافظ بابا.


ملهم از این پاراگراف در کتابِ آقای برنار-ماری کلتس: (جملاتی از آن عینا کپی شده‌اند.)

من نه در صدد توهین به شما و نه در صدد خوش آمدتان هستم. نه می‌خواهم نیک باشم، نه بد. نه می‌خواهم بزنم و نه بخورم. نه از شما دلربایی می‌کنم و نه شما کوشش کنید دلم را به دست بیارید. می‌خواهم صفرباشم. از صمیمیت می‌گریزم، تمایلی به قوم و خویش خواندگی ندارم و بیش از خشونت ضربه‌ها از خشونت رفاقت هراسانم. بیایید دو صفر گرد باشیم. نه من قابل نفوذ در شما و نه شما در من. موقتا قرار گرفته در کنار هم، که هر کدام به راه خودمان ادامه می‌دهیم. حال که این‌جا هر دو تنها مانده‌ایم، به دو خلوت بیکران این ساعت و این مکان که ساعت و مکان قابل توصیفی نیستند، چرا که هیچ دلیلی نیست که من با شما اینجا آشنا شوم و دلیلی نیست که شما اینجا به من بربخورید. و نه دلیلی برای صمیمیت و نه عددی معقول که پیشاپیش ما در حرکت باشد و ما را توصیف کند، بیایید تا هردومان دو صفر ساده و تنها و سرافراز باشیم.

🧷 موافقید چند قطعه از رضا کولغانی بشنویم؟
کارتن‌خواب بزرگ | همان قطعۀ مربوط به فیلم خشم‌هیاهوی آقای سیدی که شاید به اتمسفر این پست کمی مرتبط‌تر باشد. هرچند خودم "عصبانی نیستم" را بیشتر از بقیۀ آثار شنیده‌ دوست دارم.

https://soundcloud.com/mahmout-tolouei/cartonkhaab-e-bozorg

عصبانی نیستم | گل خون | این هم لینک آثارشون در بیپ‌تونز: مغزهای کوچک زنگ‌زده، پریزاد با همکاری گروه داماهی و سه قطعۀ دیگر با همکاری گروه دارکوب.
پیج خود کولغانی عزیز را در ساندکلاد و اسپاتیفای و... اگر دارید ممنون می‌شوم معرفی کنید. همچنین نام قطعه‌های دیگری از او که شما دوستشان داشته‌اید.

چرا می‌نویسی؟ | چرا نمی‌نویسی؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید