پیشگفتار: تصمیم دارم یکبار دیگر نمایشنامههای مجموعۀ دور تا دور دنیا را از نشر نی بخوانم. اگر فرصت کنم هر کدامشان را دوبار میخوانم، اگر نه هم که به همان یکبار بسنده میکنم. ایدۀ خلاقهام هم این است که با الهام از هر متن، یادداشتی بنویسم. این مجموعه در اشتراک فیدیپلاسِ فیدیبو هم موجود است؛ بنابراین شما را هم به شرط علاقمندی و پشتکار دعوت میکنم تا با من در این سفر همراه شوید. این را هم بگویم دنبال معرفی و بررسی آثار اگر میگردید، افراد دیگری این کار را کردهاند. من به منظور دیگری اینجا هستم.
سفر نخست: لاموزیکا دومین | اثر مارگریت دوراس ؛ نمایشنامهنویس فرانسوی
بریدهای از کتاب:
مرد: با ماشین رفتم تا کابور. اونجا اسلحهم رو انداختم توی دریا. فکر میکردم آدم باید در اینجور مواقع اسلحهش رو بندازه توی دریا. این رو توی یه کتاب خونده بودم.
زن: جنایتی رو که میخواستین مرتکب بشین هم توی همون کتاب خونده بودین؟
مرد: آره اون رو هم خونده بودم.
زن: من هم همینطور. زنا در پاریس رو توی یه کتاب خونده بودم.
مرد: ما چه آدمهای کتابخونی هستیم.
زن: بله.
از آخرینباری که با هم اینجا بودیم هفت سالی میگذره. عجیب نیست که تو کل دوران با هم بودنمون حتی یه بار هم اینجا نیومدهیم؟ کلش همون یکی-دوباری بود که تو دوران آشنایی دعوتم رو پذیرفتی. یادمه اون چند سال اول هربار سایت برای فروش بلیت باز میشد، تا میاومدم راضیت کنم که باهامون بیای، اون اجرا سولداوت شده بود. همین بود که دیگه این اواخر حتی واسه همراهی ازت سوال هم نمیکردم. میدونی، واسه تو شاید شنیدنِ کمانچۀ استاد کلهر از ایرپادت کافی به نظر برسه اما من و باران همیشه طرفدار اجراهای زنده بودهیم. اون هم مثل من اهل تجربۀ حضور در موقعیتهای حسیِ بیواسطهس، یه جا که بشه شورِ اون اثر هنری رو مستقیما از لای انگشتهای یه آرتیست بیرون کشید و بهش خیره موند. با وجود تمامِ قرایح هنریت، ظاهرا این موضوع چیزی نبود که بتونی درکش کنی. مثل همۀ چیزهای غیرقابل درک دیگه.
اون موبایل توئه که داره زنگ میخوره؟ بهتره جواب بدی. لابد نگرانه بدونه الان مشغول چه کاری هستیم. اونطوری نگام نکن معلومه که از رابطۀ تو با شاگردت خبر دارم. رضا هنوز هم عادت داره همهچیز رو با جزئیات واسهم تعریف کنه. از این گذشته، تو دیگه مجبور نیستی چیزی رو ازم پنهون کنی. ما دیگه هیچ نسبتی با هم نداریم. جدا شدیم که همین آزادی رو به دست بیاریم مگه نه؟ من جای تو بودم جواب میدادم. این حق اونه که بدونه الان کجایی و داری چه کار میکنی. تا جایی که یادمه چنین حقی رو همیشه برای خودت قائل بودی. خب البته هیچ لزومی نداره همه مثل من آزادت بذارن. اصلا گوشی رو بده به من تا خودم هرچی رو که لازمه بدونه بهش توضیح بدم. خیلهخب من دخالتی نمیکنم. نه.. یادم نرفته که دیگه هیچ چیزِ زندگیِ تو کوچکترین ارتباطی به من و باران نداره.
من منتظرم اون حرفهایی که قرار بود بهم بگی رو زودتر بشنوم. آخه صبحِ خیلی زود باید فرودگاه باشم و به عنوان آخرین شبی که اینجام، هنوز چندتا کارِ نکرده دارم که.. لازمه بعد از این ملاقات بهشون رسیدگی کنم. خب. میشنوم... خدای من وسایل خونه!! اصلا باورم نمیشه این همه راه اومده باشی که راجع به اونها ازم بپرسی. این رو که توی همون تلگرام هم میشد پرسید. به هرحال جواب این سوال احمقانه فقط یه جملهست: همهش بمونه برای خودت. بهتره به خودت بقبولونی که هر دوی ما ازت عبور کردهیم یغما. از تو، از اون خونه، از کل اون ماجراها و همۀ جهنمی که با دستهای خودت راه انداختی. نگهشون دار پیش خودت، همهش سهم تو. اصلا چطوره دست دوستدخترت رو بگیری و ببریش تو همون خونه و همونجا زندگی کنی. البته اگه بشه اسمش رو گذاشت زندگی. اگر هم یه روز دلت رو زد...، خب آتیششون بزن! تو که این کار رو خوب بلدی. کافیه چشمهات رو ببندی و فقط به تصویرِ سوختن، توی سرت خیره شی. سوختنِ همهچیز تحت کنترل خودت. کاش میتونستم بفهمم چرا اون شب بعد از ریختن بنزین رو کل اسباب و وسایلِ اون خونه، کبریتِ آخر رو نکشیدی. آخه برای کسی که تا اون حد از جنون پیش رفته نباید کار خیلی سختی باشه، اینطور نیست؟ فقط امیدوارم دفعۀ بعدی که اینکار رو میکنی کسی رو تختِ اتاقت، خواب نمونده باشه!
میشه بهم بگی این چه قیافۀ مضحکیه که به خودت گرفتهی؟ نکنه هنوز هم برات سواله که اون شب باران رو تختِ ما چه کار میکرد ها؟ البته که این موضوع دیگه هیچ ربطی به تو نداره اما، برای این به قول خودت دردی که با هر بار مرور کردنِ این سوال تو مغزت میپیچه، واسهت کمی -فقط کمی- نگاه کردن به مسیری که طی کردهی رو تجویز میکنم یغما. بهتره فراموش نکنی که خودت این بازی رو راه انداختی. تو خودت خوب میدونی که باران با همۀ عشقی که همیشه تو وجودش نسبت به من احساس میکرد، به خاطر علاقۀ من به تو، خودش رو قربانیِ رابطهمون کرد. اون فقط یه ماه پیشِ ما میموند یغما. قرار بود دوباره تا اونجایی که میتونه ازم دور بشه. دورترین کشوری که میشه از اینجا بهش سفر کرد. با اون همه ملاحظهای که اون دختر کرد، همهچیز خوب پیش میرفت اگه تو با شهوتِ بیمنطقت گند نمیزدی تو هرچی که با هم ساختهیم. اولش خیال کردم ماجرای اون شبتون فقط یه اشتباه سهوی بوده که تو مستی ممکنه از هر کسی سر بزنه. تا اینکه باران رو تو اون حال، رو تخت بیمارستان دیدم و بعدش همهچیز رو از زبون خودش شنیدم. من همون شب عاشقش شدم یغما. فقط به خاطر نفرتی که از تو توی وجودم احساس میکردم. میتونم اینطور توصیفش کنم که انگار شما دو تا دو طرفِ یه الاکلنگ نشسته بودین. هر چقدر بیشتر از چشمم میافتادی، بیشتر عاشقش میشدم. «میدونی، وقتی آدم هوس اینجور ماجراها رو میکنه، به خاطر اینکه یه کسی این رو بهش یاد داده.»
متاسفم ولی دیگه وقتی برای این حرفها نمونده. بهت که گفتم من فردا دارم از اینجا میرم. با وضعیت پیچیدهای که من و باران داریم، اینجا موندن به صلاح هیچکدوممون نیست. بعلاوه گمون نمیکنم بخوایم به کسی که از هردومون سوءاستفاده کرده اجازه بدیم بیشتر از این نزدیکمون بیاد. فقط این رو بدون که من اون شب، تا چند دقیقه قبل از اینکه از باران بخوام به اتاق خوابم بیاد، همچنان به تو فکر میکردم. به اینکه بعد از عملی کردنِ این تصمیم چی به سرت میاد. حتی... حتی چند بار باهات تماس گرفتم تا ببینمت. یادمه بعدِ اون ماجرا بهم گفتی علت تماسم رو میدونی. گفتی قصد داشتهم مطمئن بشم که تو اون شب به خونه برنمیگردی. و با تکتک اون کلماتی که با خشم از دهنت بیرون میاومد، برام غریبهتر میشدی. به هر حال من حالا دیگه باید برم. «و ما باید تمام عمری رو که برامون مونده در مبارزه با مرگ بگذرونیم.»
🧷: موسیقیِ فیلم دربند به کارگردانیِ پرویز شهبازی | ستار اورکی