سفر سوم: در خانه ایستاده بودم و منتظر بودم باران بیاید | اثر ژان لوک لاگارس ؛ نمایشنامهنویس فرانسوی
دختر ارشد
پسر
(هر دو مشغول تکگویی هستند و دیالوگ برقرار نمیشود.)
دختر: اون سالهاست که از پیشمون رفته. خواهر کوچیکم هربار تو بغل من گریه میکنه میگه این کارش احمقانه بوده و اون هیچ بویی از عاطفه نبرده. من بهش میگم پشت هر رفتاری یه علتی هست. پدر میگه دلیلی نداشت برای همیشه بره. اما من گفتم علت. مامان میگه برمیگرده...
پسر: عجب داستانی!
پسر: من دیگه به این خونه برنمیگردم.
دختر: دروغ میگه.
پسر: اگه خیال کردهین برگشتی تو کاره کور خوندهین.
دختر: اون فقط ترسیده.
پسر: دیگه حاضر نیستم حتی پامو اینجا بذارم.
دختر: منتظرت میمونیم.
پسر: یه مشت منفعلِ بیخاصیت.
دختر: راست میگه.
پسر: تا حالا از اینکه تو قفس بمیرین، ترسیدهین؟
دختر: هر شب قبلِ خواب.
پسر: اینجور وقتا از خودتون پرسیدهین که بالاخره چهکار باید کرد؟
دختر: هر صبح بعد از بیداری.
پسر: پیش اومده که بخواید یهدفعه همه چیزو ول کنید و برید؟
دختر: اما من یه زنم.
پسر: اونها فقط بلدن دست روی دست بذارن تا مرگ سراغشون بیاد.
دختر: ما فرار نمیکنیم.
پسر: همۀ زنهای اون خونه و البته پدر.
دختر: پدر ما رو ترک نکرد اما اون هم اهل فرار کردنه.
پسر: همۀ عمرشونو میچسبن به هم و از جاشون تکون نمیخورن.
دختر: ما یه خونوادهایم.
پسر: هیچ کاری برای نجات خودشون انجام نمیدن.
دختر: بیرون از قفس مرگه.
پسر: تقصیر خودمونه.
دختر: مجبوریم!
پسر: کاش میتونستم از ذهنم پاکشون کنم.
دختر: کاش عمدا خودش رو به فراموشی نزنه.
پسر: یه مشت منفعلِ بیخاصیت.
دختر: برگرد خونه!
پسر: لابد تا حالا دیگه باهاش کنار اومدهن.
دختر: اون نمیدونه بعدِ مرگ پدر چقدر بیشتر از قبل انتظارشو میکشیم.
پسر: دیگه نباید به پشت سرم نگاه کنم.
دختر: خواهرم میگه اون ما رو انکار کرده.
پسر: باید فقط پیش برم.
دختر: مامان میگه برمیگرده.
پسر: دارم خودم رو برای جنگیدن آماده میکنم.
دختر: کاش میتونست بفهمه تا وقتی زندهایم همۀ این راهها به دیوار ختم میشه.
پسر: چیزی به پیروزی نمونده.
دختر: آزادی در ازای مرگ!
پسر: من مثل اونها با بدبختی کنار نمیام.
دختر: باید منتظرش باشیم.
پسر: یه مشت منفعلِ بیخاصیت.
دختر: مجبوریم!
پسر: تو اردوگاهی که بهش اعزام شدهم یه فرمانده داریم که هر صبح مجبورمون میکنه تو آبِ منفی سیوشیش درجه شیرجه بزنیم. هر روز صبح - قبل از اینکه بالا اومدن خورشید رو به چشم ببینیم - باید صدوبیست ثانیۀ جهنمی رو تو اون آبهای منجمد سر کنیم. بهمون میگه کافیه از مردن نترسیم اونوقت تمام نیروهای درونمون عوض اینکه صرف مبارزه با مرگ بشه، معطوف به زنده موندن میمونه و دووم میاریم؛ اما نمیتونیم. همه به جز معدود نفراتی که قراره به خط مقدم اعزام بشن.
دختر: عجب داستانی!
پسر: هرچقدر تقلا میکنم پیش نمیرم.
دختر: برگرد خونه!
پسر: زمان از ثانیۀ هشتاد کش میاد تا اینکه درست سرِ صد ثانیه متوقف میشه.
دختر: «تمام این سالهایی که ما بیحرکت از دست دادیم.»
پسر: هفتاد و هفت. هفتاد و هشت. هفتاد و نه. هشتاد. (مکث) هشتاد. هشتاد و یک. هشتاد و یک. هشتاد و یک. هشتاد و دو.
دختر: نمیتونی دووم بیاری.
پسر: هشتاد و دو. هشتاد و دو. هشتاد و دو. هشتاد و دو. هشتاد و سه.
دختر: تو توی درد کشیدن خیلی جوونی.
پسر: هشتاد و سه. هشتاد و سه. هشتاد و سه. هشتاد و سه. هشتاد و سه. هشتاد و سه. هشتاد و چهار.
دختر: (با شتاب شروع به شمردن میکند) هشتاد و پنج. هشتاد و شیش. هشتاد و هفت. هشتاد و هشت. هشتاد و نه. نود. برگرد!
دختر: نگاه میکردم. عصر بود و من همیشه عصرها نگاه میکنم. همیشه عصرها در آستانۀ در میمونم و نگاه میکنم. من اونجا بودم. ایستاده، همونگونه که همیشه میایستم. همونگونه که همیشه ایستادهم. چنین تصور میکنم اونجا بودم. ایستاده و منتظر بودم که بارون بیاد و روی دشت بباره. روی جنگل و مزرعه بباره و ما رو تسکین بده. من منتظر بودم. امیدوار بودم بارون بباره. منتظر بودم. همچنان که به نوعی همیشه در انتظار بودهم. منتظر بودم و اونو دیدم. برادرم که از پیچ و خم جاده به سوی خونه بالا میاومد. منتظر بودم بدون اینکه به هیچ چیزِ مشخصی امیدوار باشم. اونو دیدم که برمیگرده. منتظر بودم همچنان که همیشه منتظر هستم. سالهاست که منتظر هستم بدون اینکه دل به امیدی ببندم. و درست در این لحظه، لحظهای که عصر فرا میرسه، درست در این لحظه اون پیدا شد و من او رو دیدم.
دختر: مامان میگه همونطوری خوابیده که وقتی بچه بود میخوابید.
ما اونو بلند کردیم. یکی زیر بغلش رو گرفت. همونطور که همیشه میبینیم. همیشه حدس میزنیم که اینچنین باید یک بدنِ از حال رفته، نمیدونم، یک آدم زمینافتاده رو حمل کرد. در عکسها، نقاشیها. ما اونو بلند کردیم. یکی زیر بغل رو گرفت و اون یکی پاهاش رو چسبید. من پاهاش رو چسبیدم. و او رو به طبقۀ بالا بردیم. سبک شده. بدنش لاغر شده. اما برای ما باز هم سنگین بود. زحمت بود.
مامان معتقده باید منتظرش باشیم. به صداها گوش بدیم. گوشها رو تیز کنیم و اندکی بگردیم. در کنار بسترش در انتظار نفسی باشیم و نشونهها رو برباییم. نشونههای ناچیزی که اونو برای ما به زندگی برگردونه.
میگه من نمیخوام غریق بشه، استعفا بده، در کمین مرگش بمونم، اومدنش رو ببینم، دیگه هرگز چشماش باز نباشن و دیگه هرگز واژهای به لب نیاره. دیگه اثری بعد از این همه سالهای انتظار، این همه سالهای انتظارِ از دست رفته...
از حالا به بعد تمومِ وقتمون رو صرفِ انتظار بیداریش میکنیم. مثل انتظار بیداری کودکی در اتاقش اون بالا. و ما اینجا هرکدوم به نوبت... تا بینهایت.
پینوشت: دو بندِ پایانی (نقلقولشدهها) بریدههایی از کتاب هستند که البته به این شکل منسجم نبودند. بعضی جملات را از صفحات مختلف پس و پیش و لحنشان را هم محاوره کردهام.
🧷: Antimatter - Fighting For A Lost Cause