ماجراجویِ یکجانشین
ماجراجویِ یکجانشین
خواندن ۲ دقیقه·۳ روز پیش

کسی در خیابان نیست و درخت‌ها سوخته‌اند؛ کجایی؟


چشم‌هامو می‌بندم و طعم گس خرمالویی رو دوره می‌کنم که مجبورم کردی همون‌طور نشُسته گوشۀ لپم جا بدم. هیچ‌کس مثل تو نمی‌تونست با هربار خرمالو خوردن بغض بندازه توی گلوم! اگه قبلنا بوی پاییز ترس تکلیف‌های نیمه‌تموم مدرسه رو به جونم مینداخت، حالا دردِ دور افتادن از توئه که با هر باد پاییزی می‌ره توی ریه‌‌هام. به مامان میگم یادته وقتی می‌اومد خونه، هرکدوممون یه گوشۀ هال کِز می‌کردیم زیر پتو و انارِ دون‌کرده می‌خوردیم؟ یادته می‌گفت اگه یکی نباشه واسه‌م انار دون کنه سال به سال بهش لب نمی‌زنم؟ صبحِ زود بیدار می‌شدم و یه سینیِ پر از انار میذاشتم جلوم که وقتی اومد بوی گلپرِ روی دونه‌های سرخِ انار، کل خونه رو پر کنه و برق شادی رو ببینم تو چشاش. می‌گم چرا زمین انقدر بزرگه؟ چی می‌شد کل آدما توی یه شهر جا می‌شدن؟ آخه انصافه که از بچگیم منو روی پاهای خودش بخوابونه که معتاد حضورش بشم، بعد یهو بی‌هوا چمدونشو ببنده که دارم میرم؟ مامان میگه خدا رو شکر کن که زنده‌ست، نفس می‌کشه، حالش خوبه. لبخند می‌زنم و سر تکون میدم که یعنی آره، خوبه که حالش خوبه. ولی توی دلم آه می‌کشم که اگه حالش خوب بود که این‌طور بی‌خبرمون نمی‌ذاشت از خودش. تمومِ ارتباطمون شده یه پیام خشک و خالی توی واتس‌اپ و چارتا استیکرِ بی‌معنی کنارش. من که می‌دونم دلش پر از غمِ غربته و به روش نمیاره که به خیال خودش خاطرمون آزرده نشه. یه روز قبلِ رفتنش وقتی دوتایی ایستاده بودیم توی خیابونِ منتهی به حرم و تلاش می‌کردیم بستنی قیفیِ توی دستمونو از سدِ بزرگِ بغضِ توی گلو عبور بدیم، دست برد توی کیفشو و یه ماگ که طرح نقشۀ زمین روش بود رو درآورد و گفت: «می‌گم چرا انقدر کیفم سنگینه. بگیرش واسه تو خریدم اینو»

از همون روز تا حالا با هر بار دست گرفتنش انگشتمو می‌کشم روش و غم این فاصلۀ کوفتیِ یک بندانگشتی، چنگ میندازه به گلوم. دلم میخواد ایمیلمو باز کنمو یه بیست سی صفحه‌ای واسه‌ش بنویسم. بهش بگم از این سلام و احوال‌پرسی‌های دو کلمه‌ای خسته‌ام، از این که دیگه مثل قبل با هم گپ نمی‌زنیم دل‌گیرم، این‌که خبر نداری چقدر دلم این روزها تنگه آزارم میده. چرا دیگه اونقدر پیشم نیستی که بغلت کنم و بگم از هفتۀ پیش که نیومدی جونم به لبم رسیده تا دوباره ببینمت؟ چرا دیگه دل‌خوری‌هاتو از زمین و زمان بهم نمیگی؟ چرا ما انقدر از هم دور افتاده‌یم؟ تکلیف دل من چیه که بعدِ این همه سال نه به نبودن تو عادت کرده و نه به صدای دل‌خراشِ هواپیماهایی که من رو یاد گریه‌های وقتِ خداحافظی میندازن؟ تو هم که نامردی نکردی و بین همۀ فصلا پاییز رو واسه رفتن انتخاب کردی. و من این روزها مثل همۀ سال‌های دیگه‌ای که نبودی، تاب می‌خورم میونِ این دو احساس که از اومدن پاییز خوشحال باشم یا از رفتن تو ناراحت!

🧷: تو رامن چشم در راهم...

https://soundcloud.com/echolalia-ir/nuf6qjxfyeaf

دو پیوستِ دیگر:
اپیزود شانزدهمِ رادیو چهرازی که هیچ‌وقت تکراری نمی‌شود
پاییزِ پشتِ پنجره - دو شعر از احمدرضا احمدی و یانیس ریتسوس

پاییزنامه
من تمامیِ مردگان بودم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید