ویرگول
ورودثبت نام
احسان ترک
احسان ترک
خواندن ۱۶ دقیقه·۱ سال پیش

انسان و لینکدین عشق در پیام‌ها قسمت دوم‌

علی دلش می‌خواست با نازی حرف بزنه. اما نازی جوابش رو نمی‌داد. علی توی گوشیش چند تا شعر برای نازی نوشت. شعرهای عشق ودلتنگی. شعرهایی که می‌گفتن من بدون تو نمی‌تونم زنده باشم.

نازی کار داشت. به علی فکر نمی‌کرد. وقتی به خونه رسید، گوشیش رو دید. پست علی رو دید. دید که همه از پست علی خوششون اومده. اما نازی فقط جواب علیرضا رو می‌خواست. علیرضا که چشمک زده بود به نازی. علیرضا که شاید همین حالا می‌خواد به نازی بگه: دوست دارم.


نازی نمی توانست باور کند که علیرضا به این شکل به او پاسخ داده است. او حس می کرد که علیرضا هم به او علاقه مند است و شایدحتی دل به او بسته باشد. نازی خودش را در همان حالت عکس علیرضا قرار داد و با لبخند و چشمک زنان عکس خود را گرفت. سپس آنرا زیر پست علیرضا گذاشت و با تپش قلب منتظر جوابش ماند.

این عکس رو از علی در یافت کرد:

با توام قلبم تپش می‌زنه
بی توام قلبم تپش می‌زنه
تو که نیستی اینجا
قلبم می‌خواد بره پیشت
تو که هستی اونجا
قلبم می‌خواد بمونه با تو
این تپش قلبم عشقه یا درد؟
این تپش قلبم شادیه یا غم؟
تو که میدونی چطور دوست دارم
تو که میدونی چطور می‌میرم
تپش قلبم برای توست
تپش قلبم برای ماست
تپش قلبم برای عشق است
تپش قلبم برای زندگی است

علیرضا هم در حال کار بود ولی وقتی صدای گوشی خود را شنید. او با تعجب دید که نازي به او پاسخ داده است. او با هیجان گوشي خود رابرداشت و پست نازي را باز كرد. او با شگفتي و شادماني عكس نازي را ديد. او ديد كه نازي همانند خودش با لبخند و چشمك زدن به اونگاه مي كند. او حس پیدا مي كرد كه نازي هم به او پيام مخفي فرستاده است. شايد همان چيزي كه خودش هم مي خواست. بعد این بارنازی ب آقای علی شعر زیر رو نوشت.

چقدر دور شده‌ای از من
چقدر سرد شده‌ای با من
چقدر خاموش شده‌ای بر من
چقدر غافل شده‌ای از من
آیا فراموش کرده‌ای
که چگونه دوست داشتیم
که چگونه خوش بودیم
که چگونه زنده بودیم
آیا فراموش کرده‌ای
که چگونه قول دادیم
که چگونه صبر کردیم
که چگونه رسیدیم
آخ، چقدر دور شده‌ای از من

و به علی گفت این شعر را زمانی که دبیرستانی بوده و جوانی کرده گفته. علی در آخر یک جواب برای نازی نوشت که در موردخودش توضیحاتی دهد، مخصوصا دوست صمیمی او احسان.

((منم علی رضا هستم. نام شناسنامه‌ام علی رضا است ولی همه من را علی صدا می‌زنند. فارغ‌التحصیل رشته مهندسی کامپیوترم مثل احسان ازدانشگاه همدان هستم. از وقتی که به تهران آمدم، تنهایی را تجربه کردم. خانواده‌ام هم در حومه تهران زندگی می‌کنند و من فقط در تعطیلات به آن‌ها سر می‌زنم. چون جدا زندگی می کنیم. حتی در شهر خودمان هم. دوستان خوبی ندارم. چه رسد تهران. فقط با همکلاسی‌هایم سلام و علیک دارم. تا این‌که یک روز با احسان ترک آشنا شدم. چون یک پروژه سنگین داشتم و او بود که فقط لینوکس می‌دانست. احسان ترک هم دانشجوی هم رشته من است ولی سال بالاتر.

او را در قبلا در دور همی مجله سلام دنیا توی فلکه دوم صادقیه پیش بهنام و دوستاش مثل جالبیست دیدم، او چشم‌های قهوه ای تیره و موهای مشکی دارد که اخیرا برای فیلم موهایش را رنگ بور کرده که ممکنه کمی عجیب به نظر برسه و تقریبا خوش قیافه است. اما بی‌بی فیس هم هست ?. من اولین بار او را در کافه تریای دانشگاه دیدم. اوبا چند نفر دیگر در حال صحبت بود و من نتوانستم چشم‌هایم را از او بردارم. چون داشت در مورد لینوکس حرف می زد. احساس عجیبی من دست داد. چیزی که قبلا هرگز تجربه نکرده بودم. من متوجه شدم که شیفته دانش عمیق احسان شده‌ام."

با توجه به سبک نویسندگی احسان که بر اساس گزارش، نقد، تجربه شخصی و زبان محاوره‌ای است، توی وبلاگش که لینوکس ریویو و سلام دنیا بود می‌توان بعضی‌موارد از مقالاتش رو خوند))

در آخر نازی هم نوشت منم علاقه‌مند به احسان ترک شدم. او نور چشمان تو است؟ نه دختر، با هم به کنسرت‌های پیانو می‌رفتیم. بدون او نمی‌توانستم ش بگذرونم. او تنها کسی بود که من را دوست داشت. او تنها کسی بود که من را به خاطر خودم نگه داشت. او تنها کسی بود که من را با سوالهای مهمش سورپرایز کرد.

علی با خانواده‌اش درگیر بود. پدر و مادرش می‌خواستند او یک زندگی معمولی داشته باشد. آن‌ها از علاقه‌اش به موسیقی و شعر خوشحال نبودند. آن‌ها هیچ‌وقت علی را نفهمیدند. علی هم با آن‌ها حرف نزد. فقط با النار خوب بود. النار هم عاشق موسیقی بود. النار هم می‌دانست علی با احسان ترک رابطه دارد. النار هم عاشق یک دختر بود. علی و النار به هم اعتماد داشتند و همدیگر را حمایت می‌کردند.

شروع عاشقی احسان

نازنین دختری است با چشمان خاص و موهای بلند و لند روشن زیبا. در حوزه داروسازی کار می‌کند و هر روز با دستگاه‌های پیچیده و داروهای مختلف سروکار دارد. اما در دلش عشق به کتاب‌ها و دانش و آزادی جاری است. او هر شب با چراغ، زیر نور لامپ، کتاب می‌خواند وبه جهان‌های دور و نزدیک سفر می‌کند. او همچنین با گوشی خود، با دنیای مجازی در ارتباط است و با دوستانش صحبت می‌کند.

ممنون از نظرت. من مک بوک را اضافه کردم و نگاه آبی را گیرا کردم. متن جدید به این شکل است:

احسان در آپارتمان کوچک و دوپلکسش در کامرانیه نشسته بود. از پنجره به خیابان پر رفت و آمد می‌نگریست. دلش تنگ بود. دلش برای آزادی تنگ بود. دلش برای عشق تنگ بود. دلش برای هنر تنگ بود.

اما چه کار می‌توانست بکند؟ پدرش همه چیز را برای او تعیین کرده بود. پدرش که خود یک نظامی سختگیر و سنت‌گرا بود، از او نخواسته بود که در رشتهٔ مهندسی کامپیوتر تحصیل نکند و در شرکت عمویش کار کند. پدرش که خود یک پایبند به قانون و نظم بود، فقط از او خواسته بود که با دختر خاله اش، راضیه، که فارغ‌التحصیل کتابداری پزشکی شده بود، ازدواج کند. مادر احسان که خود یک دلسوز و مهربان بود، هر گاه با اعتراضات احسان روبرو می‌شد، به او تذکر می‌داد و نصیحت می‌کرد.

احسان نفس عمیقی کشید. چقدر دلش می‌خواست که از این زندگانی فروخورده فرار کند. چقدر دلش می‌خواست که به رؤیای خود، ازدواج و بچه دار شدن، برسد. چقدر دلش می‌خواست که با نازنین، دختر غریبه‌ای که عاشق نگاه‌های گیر‌ایش بود، زندگی کند.

رابطه احسان و نازنین هم بد نیست، خوب هستند، نازنین با احسان حتی رقابت هم ندارد. نازنین از احسان شاید خوشش نمی‌آید ولی او را یک پسر زیباو باهوش می‌داند. او همچنین می‌داند که شاید روزی ممکن است دوست دختر و همسر احسان شود و به او احترام می‌گذارد. او هیچ تلاشی برای جدا کردن آن‌ها نمی‌کند و فقط به عنوان یک دوست با علی رفتار می‌کند. او همچنین به دنبال عشق خود است و نمی‌خواهد کسی. را آزار دهد.

جوانان امروز مانند احسان و الناز هستند، آنها خواهان آن هستند در جامعه‌ای پذیرفته شوند و به آن‌ها احترام بگذارد و آزادی عشق را به آن‌ها بدهد. آن‌ها می‌دانند که این راه سخت و طولانیاست اما با هم هستند و این برایشان کافی است.

از نازنین بگویم، او یک دختر مستقل و شجاع است که همیشه به رویای خود پایبند بود. او عاشق آزادی و ماجراجویی است و هرگز از چالش های زندگی نمی ترسد. اما زندگی او دگرگون شد وقتی با یک پسر ملاقات کرد که در گیر تعارضات خانوادگی و فرهنگی بود. آن‌ها فقط در دنیای مجازی با هم ارتباط برقرار می کردند و گاهی با تماشای ویدئوهای جادی میرانی، یک یوتیوبر علاقه مند به لینوکس، لحظات شیرین را با هم سپری می کردند. نازنین هم شاید از دیدن ویدئوهای تکنولوژی خوشحال می شد ولی به خاطر فشار کاری شاید دیدن ویدئوهای جدید را تحمل می کرد. آن‌ها با هم چند بار در بخش نظرات شبکه اجتماعی چند پیام کوتاه صحبت کرده بودند که خیلی صمیمانه بود ولی هنوز به هم عشق خود را اعلام نکرده بودند. مخصوصا اینکه آن شخص پیام خصوصی کمی فرستاده بود و با وجود آنکه می توانست تماس بگیرد این کار را نمی کرد. تا نظر بدی ندهد.

اما احسان با علی و امیر هم آشنا شده بودند و گاهی با هم نظر می گذاشتند. علی باهوش و شوخ طبع بود و در رقص هم بسیار استعداد داشت. او به نازی خیلی عجیب علاقه مند شده بود و سعی می کرد با او نزدیک تر شود. امیر هم دوست صمیمی احسان بود و از او حمایت می کرد.

احسان در معرض یک انتخاب بود. او می‌توانست بیشتر از این موضوع را از نازنین پنهان کند که چقدر به او علاقه دارد. یا بگوید. او با تلفنش بازی می‌کرد ‌پروفایلش را دید می زد و عکسش را می بوسید. او همیشه اسم او را به عنوان رمز وارد می‌کرد. آیا باید با او قرار ملاقات بگذارد؟ آیا باید به او بگوید که چه حسی نسبت به او دارد؟ آیا باید ریسک کند وشاید همه چیز را از دست بدهد؟ او ترسیده بود. ترسیده از واکنش نازنین. ترسیده از رد شدن. ترسیده از دل شکستن. اما همچنین عاشق بود. عاشق نگاه نازنین. عاشق لبخند نازنین. عاشق صدای نازنین. او همه این ها را از تصویر کوچک پروفایل نازنین خیالپردازی کرده بود. او نفس عمیقی کشید و دکمه یام خصوصی لیکداین الناز را فشار داد. به او گفت ‌نداره اش را می خواهد. او هم شماره را داد. به همین سادگی.

روزی صدای نازنین درگوشش پخش شد. سلام، چطوری؟ نازنین هیچ گمانی نکرده بود که احسان به او زنگ می‌زند. او فکر می‌کرد که فقط یک دوست ساده است. یک آشنای خوب و مودب. یکهم‌فکر خوش‌بین و باهوش. او هرگز به احسان به عنوان یک عاشق فکر نکرده بود. او هرگز به خودش اجازه نداده بود که به او به عنواندوست دختر فکر کند.

نازنین به احسان گوش کرد. او شنید که صدایش پر از امید و عشق است. تماس تصویری گرفت و او دید که لبانش پر از شیرینی و شوق است. او دید که صورتش پر از نور و زیبایی است. او دید که قلبش پر از شجاعت و صداقت است. او دید که احسان یک مرد خوب و مهربان است. یک مرد که هرزنی می‌خواست باشد. یک مرد که هر زنی را خوشبخت می‌کرد.

علی نازنین را می شناخت. به نازنین پیام داد. او به او گفت که چقدر احسان خوب است. او به او گفت که چقدر احسان پولدار است. او به او گفت که چقدراحسان مستقل است. او به او گفت که چقدر احسان خوش‌اخلاق و باادب است. او به او گفت که هیچ کس به گرد پای احسان نمی‌رسد.

زینب دوست دیگر نازنین به نازنین پیام داد. او به او گفت که باید با احسان باشد. او به او گفت که باید با احسان زندگی کند. او به او گفت که باید با احساساتش رو راست باشد.

علی هم به نازنین پیام داد. او به او دروغ گفت. او به خودش دروغ گفت. او به قلبش دروغ گفت. خواست به عشقش خیانت کند ولی نازنین دست‌ او را خواند و جواب رد به او داده بود.

بعدش نازنین با احسان تماس می‌گیرد و از او می‌پرسد که چرا گل فرستاده است؟ احسان با تعجب می‌گوید که چون دوستش دارد ومی‌خواهد با او آشنا شود. نازنین از این حرف‌ها ناراحت می‌شود و به احسان می‌گوید که او را نمی‌شناسد و با کس دیگری رابطه دارد. احسان از شنیدن این حرف‌ها دلخور می‌شود و به نازنین می‌گوید که او را دوست دارد و نمی‌تواند بدون او زندگی کند. نازنین به احسان می‌گوید که لطفا دیگر به او زحمت ندهد و تلفن را قطع می‌کند.

اما نازنین هم نمی‌تواند فکر احسان را از سرش بزند. او شروع می‌کند به فکر کردن درباره زندگی خود و ووست پسران قبلش. او متوجه می‌شود که چقدر سرکارگذار و خودخواه بودند و خیانتکار و چقدر به خودش فشار آورده است تا با او سازگار شود. او متوجه می‌شود که علی همان پیله پروانه داستان «سهم من» است که برای آبروی شوهرش همه چیز را فدا می‌کند. او متوجه می‌شود که علیرضا هرگز نمی‌تواند به آزادی وخلاقیت او احترام بگذارد.

اما آیا دیر شده است؟ آیا نازنین هنوز فرصت دارد تا با احسان صحبت کند؟ آیا احسان همچنان منتظر او است؟ آیا نازنین قادر استتغییرات لازم را در زندگی خود بدهد؟

احسان دلش می‌خواست به نازنین بگوید که چقدر به او علاقه دارد. او احساس می‌کرد که اگر این راز را در دل خود نگه دارد، دیوانه خواهد شد. او تصمیم گرفت که با نازنین صحبت کند و از او بخواهد که با او قرار بگذارد. او با تلفن نازنین را یافت و زنگ زد و با صدایی لرزانو مضطرب، به او گفت: «سلام نازنین، من احسان هستم. خوبی؟»

«سلام احسان، بله خوبم. چه خبر؟»

«خبر خاصی نیست. فقط دلم می‌خواست با تو صحبت کنم. می‌تونی یک ساعت دیگه با من بیای کافه؟»

«کافه؟ چرا؟ مشکلی پیش اومده؟»

«نه، نه. فقط... فقط می‌خوام با تو حرف بزنم. چیز مهمی نیست.»

«خب، خب. حالا که اینطور گفتی، باشه. کافه‌ای که قبلا رفتیم؟»

«آره، همون. پس منتظرت می‌مونم. بای.»

«بای.»

احسان گوشی را قطع کرد و دستش را به سینه فشار داد. قلبش مثل تپانچه می‌کوبید. او نمی‌دانست که چطور باید به نازنین بگوید که به او علاقه دارد. آیا نازنین هم همین حس را دارد؟ آیا او را قبول خواهد کرد؟ آیا از دیدارش خوشحال خواهد شد؟ یا شاید از او فرار کند ودوستی‌شان را قطع کند؟

احسان با شور و شوق به کافه رفت و منتظر نازنین شد. وقتی نازنین رسید، احسان با لبخند به استقبالش رفت و برایش صندلی را بازکرد. آن‌ها سفارش خود را دادند و شروع به صحبت کردن کردند. احسان سعی می‌کرد که حال و هوای رمانتیک ایجاد کند و به نازنین تعریف و تمجید می‌کرد. نازنین کم کم شروع به شک کرد و فکر می‌کرد که شاید احسان به او علاقه دارد. او نمی‌دانست که چطور باید بااین موقعیت برخورد کند. او دوست داراد بداند هدف واقعی احسان چیست؟ احسان هم واقعا دوست دارد با او صادق باشد و به او بگوید که چقدر به او علاقه دارد. او فکر می‌کرد که شاید این تنها فرصتی باشد که بتواند قلب نازنین را بدست آورد.

او نمی‌توانست بیشتر صبر کند و تصمیم گرفت که به نازنین ابراز عشق کند. او دست نازنین را گرفت و بانگاهی عمیق و پرمعنا، به او گفت: «نازنین، من چیزی بهت بگم. من... من...»

«بگو احسان، چیه؟»

«من... من عاشقت هستم.»

«چ... چی؟»

«بله، عاشقت هستم. از وقتی که تو رو دیدم، دلم برات تنگ شده. هر روز فقط به تو فکر می‌کنم. هر شب فقط تو رو می‌بینم. تو همه چیزمن هستی. تو زندگی من هستی. تو معنای وجود من هستی. تو رو دوست دارم نازنین. تو رو خیلی دوست دارم.»

احسان این حرف‌ها را با صدایی لرزان و پرشور گفت و منتظر جواب نازنین ماند. نازنین شکافیده بود. او نمی‌توانست باور کند که احسان به او علاقه دارد. او نمی‌توانست باور کند که احسان به این شکل به او ابراز عشق کرده است. او نمی‌دانست که چطور بایدواکنش نشان دهد. او دلش می‌خواست به احسان بگوید که چقدر به او علاقه دارد. اما... اما...

- جواب... جواب... جواب... - احسان جان، چی شده؟ - نازنین جان، من... من... من... - تو چی؟ - من... من... من... - تو چی؟ - من... من... من... - تو چی؟!!!


- من دوستت دارم.

- چی؟

- دوستت دارم.

- چی؟

- دوستت دارم.

- چی؟

- دوستت دارم.

صدای نازنین قطع شد. احسان فکر کرد تلفن را قطع کرده است. دوباره شماره را زد. پاسخ نداد. سه باره شماره را زد. باز هم پاسخنداد. چهار باره شماره را زد. هنوز پاسخ نداد. احسان ناامید شد. فکر کرد که نازنین از او خشمگین شده است. فکر کرد که نازنین از اوبیزار شده است. فکر کرد که نازنین از او فرار کرده است.

اما نازنین هیچ‌کدام از این‌ها را نکرده بود. او فقط قش کرده بود.

«نازنین دلش می‌خواست از احسان فرار کند. از رستوران و حلقه و عمه و همه چیز. او فقط قش کرده بود.?

او ناراحت هم بود از اینکه احسان همیشه سر کار است. از اینکه شاید هنوز به الناز فکر می‌کند. آن دختری که قبلا با او کار می‌کرد و احسان به او خواستگاری رفته بود. ولی او نپذیرفته بود. حتی احسان را ترد کرده بود. نازنین نمی‌دانست چرا احسان به خودش اجازه داده به خواستگاری چنین دختری برود و رفته بود. شاید فقط بخاطر تنهایی. شاید فقط بخاطر تسلی. نازنین هم نمی‌خواست تسلی قلب احسان از زخم الهام باشد. نمی‌خواست مرحم تنهایی باشد. نمی‌خواست برای احسان الناز باشد.
احسان با ماشینش آمده بود. گفت: «بیا، بریم سر قرار.» نازنین سوار شد. احسان رانندگی می‌کرد. نازنین به پنجره نگاه می‌کرد. خیابان‌ها پُر از مردم و ماشین بودند. صدای دوک و زنگوله و کلاکس می‌آمد. نازنین حس می‌کرد که همه چیز دور و درهم است.

«خوبی؟» احسان پرسید.

«آره، خوبم» نازنین جواب داد.

«عالی» احسان گفت.

«عالی» نازنین تکرار کرد.

«عالی» احسان دوباره گفت. «عال...»

داشتند میدان ونک را دور می زدند و از سمت حقانی وارد شده بودند. صدای تصادف شکست لحظه را. یک ماشین سوناتا از ولیعصر شمال به ماشین احسان خورده بود. گلگیر سمت شاگرد پاره شده بود. شیشه‌های چراغ هم نشکسته بودند. احسان فراموش کرده بود کمربند ایمنی را ببندد. سرش به فرمان خورده بود. خون از پیشانی‌اش جاری شده بود.

«عال...» صدای نازنین قطع شده بود. «عال...» صدای احسان قطع شده بود.«عال...» صدای عال...»

به کافی شاپ رسیدند. روی صندلی نشستند که دید خوبی داشت. «احسان دستش را در جیب کتش فرو برد و از جعبه کوچکی که در آن حلقه‌ای بود برداشت. نگاهش را به نازنین دوخت که در مقابلش نشسته بود. چهره‌اش را با لبخندی تلخ پوشانده بود. احسان از صندلی بلند شد و به سمت او رفت. نازنین سرش را تکان داد و چشمانش را بست. احسان زانو زد و جعبه را باز کرد. حلقه‌ای درخشان در میان پنبه‌های سفید مثل چشم یک مار پیدا شد. احسان صدای خود را پایین کشید و گفت: «نازنین، می‌خوام با من ازدواج کنی.» نازنین چشمانش را باز کرد و به حلقه نگاه کرد. دستش را برد و آن را گرفت. احسان قلبش را تپیدن شنید. نازنین حلقه را به انگشتش فرو کرد و سرش را تکان داد. «بله، می‌خوام» گفت.

احسان بلند شد و نازنین را در آغوش گرفت. نفس عمیقی کشید و گفت: «ممنون، عزیزم.» نازنین سرش را به سینه‌اش فرو کرد و گفت: «قربانت، عشقم.» در همین لحظه، صدای تشویق و دست زدن از سراسر رستوران به گوش آمد. پیرزن همسایه که با دوربین فیلمبرداری آمده بود، به آن‌ها نزدیک شد و گفت: «آفرین، خوشبخت باشید.» چند نفر دیگر هم به آن‌ها پیوستند و تبریک گفتند. نازنین به اطراف نگاه کرد و صورتش قرمز شد. احسان لبخند زد و دستش را به سمت پیرزن دراز کرد. «عالی بود، عمه جان» گفت. «این همه جور کرده بودید؟» عمه خنده‌ای زیر لب انداخت و گفت: «آره، خوب بود؟» احسان سر تکان داد و گفت: «عالی بود، عالی.»»


«احسان به شرکت رفت. دستش را به پیشانی‌اش گذاشت. زخمش هنوز درد می‌کرد. نازنین گفته بود: «باید استعفا بدی.» احسان گفته بود: «چرا؟» نازنین گفته بود: «چون من نمی‌خوام با الهام زیر یک سقف باشی.» احسان گفته بود: «ولی من دیگه به او فکر نمی‌کنم.» نازنین گفته بود: «ولی من فکر می‌کنم. فکرم درگیره که شاید یک روز دوباره علاقه‌مند شوی. فکر می‌کنم که شاید یک روز دوباره خواستگاری بری. اگر نه منم می روم بوتیک پسرخاله که قبلا خواستگارم بوده. البته بیشتر می ترسم و فکر می‌کنم که شاید یک روز دوباره ترد شوی. این سری از سمت من.» احسان به او گفت تو یک فرشته ای و بالهایت را مخفی کرده ای شناسایی نشوی ☺️البته گفته بود: «این حرف‌ها را از کجا می‌آوری؟» نازنین گفته بود: «از قلبم. قلبم می‌گوید که تو را از دست خواهم داد. قلبم می‌گوید که تو را به الهام خواهم داد. قلبم می گوید.

احسان فقط به نازنین می اندیشد که نازنین مانند الهام نباشد ??

امیدوارم خوشتان آمده باشد. ?

ادامه دارد....

ابراز عشقدنیای مجازیعشقنازنین احسان
برنامه‌نویس، توسعه‌دهنده وب| حامی نرم‌افزار آزاد و مقابله با انحصارطلبی. طرفدار محیط زیست، حقوق بشر و آزادی در انتخاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید