Normaly Human
Normaly Human
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

هر روز به چه امیدی از خواب بیدار می شی؟

چند روز پیش، برای خوردن صبحانه تنها توی یه کافه نشسته بودم. کافه دو تا سالن داشت، توی یکی از سالن ها، من جلوی نمای تمام شیشه ای کافه که رو به منظره ی پارک قرار داشت نشسته بودم و توی سالن دیگه، عده ای جمع شده بودن و برای دختر 20 ساله ای تولد می گرفتن.

ذهنم درگیر بود. درگیر سوال هایی که شاید هر کدوم از آدم ها یه زمانی از خودشون اون سوال ها رو می پرسن. عده ای جوابی براشون پیدا می کنن؛ و عده ای هم جوابی پیدا نمی کنن. شاید هر دسته راه متفاوتی رو در پیش بگیرن اما نقطه مشترک این جاست که سوال ها گذرا هستن و یه روزی توی ذهن همه ی ما کم رنگ می شن.

به این فکر می کردم که ما چرا به دنیا اومدیم؟ من چرا به دنیا اومدم؟ آیا هدفی هست؟ اصلا چی شد که ما انسان ها به این جا رسیدیم؟ چی شد که اینطور زندگی کردن رو انتخاب کردیم؟ چی شد که اهداف کوچیک و سطحی شدن دغدغه های اصلی مون؟ چی شد که نسبت به چیز های مهم بی اعتنا شدیم؟ چی شد که دنیا انقدر برای بعضی هامون کسل کننده شد؟ و...

جلوی در شیشه ای کافه، گربه ای دور خودش جمع شده و آروم نشسته بود و به دور و بر نگاه می کرد. گربه ی سفیدی بود با خط و خال های طوسی پراکنده روی پاهاش. توجه ام بهش جلب شد. و میون این همه سوال، به این فکر کردم که :

" یعنی، این گربه صبح ها با چه امیدی و برای انجام چه کاری از خواب بیدار می شه؟"

به این فکر کردم که می گن خدا حکیمه؛ یعنی کار عبث و بیهوده ای انجام نمی ده. بعد از خودم پرسیدم که یعنی دلیل این که خدا امروز هم خواسته تا این گربه زنده باشه و اینجا بشینه چیه؟ که اگه امروز این گربه زنده نبود، چه چیزی ممکن بود توی دنیا تغییر کنه؟

مدتی به گربه نگاه کردم. و از خودم پرسیدم:

" من با چه امیدی هر روز صبح از خواب بیدار می شم؟"

و شروع کردم به پاسخ دادن:

_ درس خوندن؟

+ نه! درس خوندن هم بخشی از زندگی ام هست، ولی هدف و امید نیست.

_ کار کردن؟

+ نه! این هم مثل درس خوندنه!

_ غذا خوردن؟

+ نه!

_ برای اینکه کس خاصی رو که بهش علاقه دارم ملاقات کنم؟

+ نه!

_ برای خانواده ام؟

+ نه!

هزار جواب دیگه و هزار " نه" دیگه بین من و خودم رد و بدل شد و اونقدر توی ذهنم گفتم و شنیدم تا صبحانه رو آوردن و حواسم پرت شد.

اون روز، روز خوبی بود اما بعد از اون، هر صبح که از خواب بیدار می شم این سوال دوباره و دوباره توی ذهنم نقش می بنده. و هر روز که بیدار می شم و میبینم که قلبم به همون سلامت قبل می تپه از خدا می پرسم که " خدای حکیم! امروز هم که من رو زنده از خواب بیدار کردی، یعنی هدفی داری. یعنی هنوز چه کاری هست که میخوای من توی این دنیا انجام بدم؟"

امروز، من می خوام این سوال رو از شما بپرسم!

می گن تجربه، یکی از گنجینه های معرفت آدمیه! به سوالم جواب بدید یا نظر خودتون رو با من به اشتراک بگذارید تا شاید تجربیات شما تونست به من در پیدا کردن جواب سوالم کمکی بکنه.

"خودِ تو، هرروز به چه امیدی از خواب بیدار می شی؟"

...


دل نوشتهفلسفه زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید