حدس میزنم با پیشرفتهایی که توی حوزه نوروساینس رسیدیم، دیگه به اواخر عمر فلسفه داریم نزدیک میشیم. منظورم اینه از چندهزارسال پیش تاکنون، برای جواب دادن سوالاتی که جوابی براشون نداریم، هر فیلسوف میاد یکسری فرضیات درنظر میگیره و یک چارچوب تولید میکنه. سعی میکنه دنیا رو توی این چارچوب مدل کنه و به سوالاتی جواب بده که هنوز جوابی براش نداریم. اما نکته اینجاس که اولا صددرصد مشخص نیس این فرضیات درست باشن، دوما تا الان بشر کلی چارچوب توسعه داده و شاخههای فکری متنوعی ایجاد کرده.
یه مثال، مقایسه طب سنتی (اسلامی/چینی/...) با پزشکی مدرنه. علم پزشکی بحدی پیشرفت کرده که دیگه به چارچوبهای علوم گذشته نیازی نیست و علم پزشکی در سراسر دنیا فقط یه چارچوب داره و اونم چارچوب علمیه.
درنتیجه با درنظر گرفتن اینکه همه اعمال، رفتار و تفکراتمون از کارکرد مغز ناشی میشه، اینطوری با روش علمی که از صحت مبانیش تا حد خیلی زیادی مطمئنیم، میتونیم ماهیت مسائل فلسفی رو دقیقتر بررسی کرد. همینطور چون فرضیات و متدولوژی علم، یک پکیج بیشتر نیستن، انشعابی هم درکار نیست و به یه چارچوب یونیک جهانی میرسیم.
درآخر، بنظرم خوندن کتاب مغز: داستان شما از دیوید ایگلمن برای درک بهتر این موضوع خوب باشه.