داستان، داستان و داستان...

چند وقت پیش موقع سفر به جایی مجبور شدم حدود یک ساعتی رو در نمازخونه ترمینال منتظر اتوبوس باشم.

تو نمازخونه غیر از من و یک خانم حدودا ۴۰ ساله هیچکس نبود.کم کم من و این خانم با هم سر صحبت رو باز کردیم، این خانم که بر اساس داستانش من اسمشو میزارم «بازنده»،شروع کرد به تعریف داستان زندگیش، بعد از این که داستان زندگیش تموم شد چون خیلی داستان زندگیش غم انگیز بود، دلم میخواست به طریقی حالش بهتر بشه.

دیدم کاری به غیر از امید و انگیزه برای ادامه زندگی بهش ندارم، اما این خانم آنچنان باور کرده بود کل زندیگشو باخته هر جمله امید بخشی رو بهش میگفتم با دلیلی ردش میکرد به قول اقای محمود معظمی (سخنران موفقیت) اگر بنا به نخواستن چیزی باشه ، مغز ادم هزار تا دلیل برای رد و اشتباه بودن اون میاره « پدر سوخته ی مش مندلی، سبیلش زرده اینم یک دلیل » 

خب منم از موج منفی و نداشتن روحیه این خانم خسته شدم از طرفی هم دلم میسوخت و هیچ کار نمیتونستم کنم جز شنیدن و تایید حرفاش و دادن حق به او. حداقل با این کار شاید در لحظه حالش کمی خوب میشد.

 وقتی که از اون خانم بازنده خداحافظی کردم  و داخل اتوبوس نشستم با خودم گفتم چرا من داستانشو گوش کردم که حالمو خراب کنه؟ تو مسیر راننده اتوبوس یک فیلم گذاشت و من کل فیلم رو نگاه کردم، بعد از تموم شدن فیلم گفتم چرا من فیلم رو نگاه کردم ؟ به نظرم فیلم هم نوعی داستانه. ما ادما همه دوست داریم داستان بشنویم و تعریف کنیم ،خیلی هم دوست داریم! حالا چه این داستان ها چه واقعی باشند چه غیر واقعی.

نمیدونم شاید داستان گوش کردن، خوندن دیدن باعث میشه ما حس دیگه ای رو تجربه کنیم، نمیدونم چه حسیه که ما دوستش داریم.اما میدونم باعث میشه بعضی از حس های انسانی ما مثل همدردی و... تحریک بشه.

خوشحال میشم بشنوم شما چه حسی رو تجربه میکنید موقع شنیدن، دیدن و خوندن داستان ها

شاد باشید :)