کش و قوسی به کمرش داد که «آخیش بالاخره این آدمیزاد دوپا میتونه زیر سایهام دراز بکشه.» هنوز کلام منعقد نشده بود که دید یک گله چهارپا بهسان قوم تاتار به جلو میتازند. تا به خود بجنبد و بگوید «اِوا چرا اینطوری میکنن؟» رسیده بودند بیخ گلویش.
میگویند هر داستانی نقطهٔ عطفی دارد، یک چرخش غیرمنتظره.* بلوطها هم مستثنی نیستند. روزی میرسد که آن روی دیگر زندگی را که چندان هم مهربان نیست ببینند.
تلاش کرد بگوید آرام باش حیوان! حالا شاید مشکل با صحبت حل شد ولی فایدهای نداشت. رحم نداشتند بیمروتها. تمام فرزندان و نوادگانش، تمام دانههای بلوط را زدند قلع و قمع کردند. امیدش به همان آدمیزاد مذکور بود تا بیاید و فرشتهٔ نجاتش شود.
چیزی که میدید را باور نمیکرد. چشمهایش را مالید تا بهتر ببیند، محکم زد توی سرش و گفت: «زِکی! خود غلط بود که! آنچه میپنداشتیم». گلهٔ گوسفندها را همانی هدایت میکرد که قرار بود ناجیاش باشد.
وقتی درخت باشی، محکم و ستبر بودن کمکی نمیکند. برای حفاظت از خودت هیچ نداری. بلوط هم نداشت. عقب نشست به امید اینکه فردا روز بهتری باشد. (اینجا سعی کردم تحت تأثیر قرار بگیرید، ناامیدم نکنید.)
و این منم بلوطی تنها در آستانهٔ فصلی سرد**
یک وقتهایی خواب بود، یک وقتهایی هم بیدار اما همیشه درد تیزی را روی تنش حس میکرد. با خودش میگفت از هجوم هر روزهٔ گوسفندها که بدتر نیست. بگذار مشغول باشند. عوضش هر روزی که میگذرد، من هم رمق کمتری برای تولید هوا دارم. اینطوری به خاک سیاه مینشینند، خوب این به آن در! یک بار گفت حالا بگذار ببینیم با آن چاقو و کلیدها چه میکردند:
«تاوان عشق را دل ما هر چه بود داد، چشمانتظار باش در این ماجرا تو هم
م-یک قلب خیلی گنده-ف
زبان احساس مرا تو عاشقانه کردهای-لام»
لحظهٔ سختی بود، انتظار داشت نتیجهٔ آن همه درد کشیدن دستکم چند شاهکار هنری باشد ولی فقط توانست بگوید: «خدایی این چرت و پرتها چیه؟ اصلاً شاید واسه همینه که ولت کرده رفته دیگه!»
چه میشد کرد؟ باید با این هم کنار میآمد. انگار وقتی درخت باشی آدمها میتوانند روی تنات هر چیز سخیفی را خالکوبی کنند.
خوب حالا! که چی؟
حتی اگر اهل رصد کردن اتفاقات هم باشید به احتمال زیاد از وقایع مهمتری که روی زندگیتان تأثیر دارد بیخبر میمانید. کافی بود یک عصا و جاروی جادویی به من میدادید تا در سرتاسر دنیا تکثیر میشدم؛ قول میدهم که میتوانستید از مهمترین اخبار جهان با جزئیات آگاه شوید.
چون عصا نداشتم دو برش خیلی کوتاه از زندگی بلوطی که میشناختم برایتان روایت کردم. اکنون بیایید به سرخط اخباری که من میتوانم روایت کنم بپردازیم، شاید سر ذوق آمدید، دلتان به رحم آمد و سر کیسه را برای عصا و جاروی من شل کردید:
سرخط اخبار:
هر بار هم اینجای ماجرا قرار است بغض امان ندهد و دیگر توان ادامه دادن نداشته باشم. (اگر تصمیم گرفتید عصا و جارو را در اختیارم قرار بدهید، این نکته را مدنظر داشته باشید.)
*مجبورم اعتراف کنم این جملهٔ من نیست. از موراکامی یاد گرفتهام، در «کافکا در کرانه» میگفت.
**مشخص است که از فروغ فرخزاد است و امیدوارم من را برای دستکاریاش ببخشد.