چندتا کتاب نوشته بود، انتشارات، چاپخونه یا یه همچین جایی هم داشت. ازم پرسید دوست داری کتاب بنویسی؟
.
.
.
سنم کم بود و سوالها تو ابر بالای سرم شروع کردن به وول خوردن: نوشتن؟ یعنی چی؟ چهجوری مثلاً؟
هرچی فولدرای مغزم رو دنبال یه جواب بالا پایین کردم، هیچی درمورد نوشتن پیدا نشد! اصلاً نمیدونستم چرا باید به نوشتن فکر کنم، مگه مهندسهام کتاب مینویسن؟
*آخه قرار بود معلم شم، بعد دیدم دکتر شدن باحالتره، جفتشون که رد شدن، تنها گزینهی روی میز مهندسی بود!
هرچی بزرگتر شدم بیشتر برای سوالهای بالای سرم جواب پیدا کردم. دیگه کار به جایی رسید که مگه میشه ننوشت؟
لارس اسوندسن تو کتاب فلسفه ترس میگه: ترس از در معرض جهان بودن میاد. منم تا جایی که مینوشتم و کسی نمیخوند ترسی وجود نداشت، ولی بهجای ترس، نارضایتی جملهی ناننوشتهی همهی یادداشتهام بود.
دوست داشتم در معرض جهان باشم، خونده بشم ولی کمالگرایی دست احتمالات رو میگرفت و من همیشه تو تاریکی موندم.
یه جایی از خودم پرسیدم تا کی؟ تا کی قراره دایرهی امنم به ابعاد نقطهای که روش وایسادم باقی بمونه؟
وقتی تلاشم برای پذیرش کامل نبودن جواب داد، دیدم این دایره پتانسیل داره بزرگتر شه.
تصمیم گرفتم، ترجیح دادم باشم و با نظر مخالف، تحسین و تعصب روبهرو شم تا اینکه تو عدم از اینکه هیچ صدایی نمیاد رضایت کذایی داشته باشم.
از این به بعد میخوام رو یه قله وایسم داد بزنم، داد بزنم و به این فکر کنم پژواک صدام به چه شکلی به گوش بقیه میرسه. بعد ساکت بشینم و فریاد بقیه رو از قلههای دیگه بشنوم. هدفم همینه! یاد گرفتن و لذت بردن از این هیاهو.