به نام خداوند بخشنده ومهربان
صدای چکه آب در پس زمینه شنیده می شود، باران در پشت پنجره می بارد و صدای وزش باد به گوش می رسد، محیط کم نور و خاکستری به نظر می رسد.
این مرد منم که می بینید که لباس های نامرتب، با ریش بلند و موهای ژولیده با چشمانی قرمز و پُر اَشک در آپارتمان کوچک و کهنه ای در جنوب شهر روی کاناپه ای خراب و قدیمی نشسته ام.الان در حالی گشتن به دنبال کار هستم خودکار را روی نیازمندیهای روزنامه می کشم تا به بخش مناسب برسم در این حین ناگهان نوری عجیب در اتاق می افتد و من ناخواسته به سوی آن جلب می گردم – در درونم گفتگویی در جریان است که می گوید مهندس نکٌنه مرده ای چقدر بهت گفتم غصه نخور آخر دق کردی و داری میری به جهان برزخ - در این حین ناگهان نور فلش بک به پانزده سال پیش می روم. من در سال 1387 آمده ایم.
الان یک نمای زیبا از هوای صاف و آفتابی صبح بهاری داریم که از توی شیشه پنجره وارد ساختمان می شود با یک آهنک شاد و پر تحرک مانند آهنگ صبحگاهی رادیو جوان
دید دوربین بعد از طبقه بالا به طبقه همکف می آید و بعد از دیدن نماهایی از سونا و استخر و... حالا
این منم که از حوله حمام به تن دارم و دارم سرم را خشک می کنم، اینجا یه خونه 1200 متری در زعفرانیه با استخر و سونا و جکوزیست، الان به راننده ام زنگ میزنم تا ماشین تازه ام را از کارواش بگیرد چون امروز یک مهمان مهم به نام سَم داریم سَم نماینده شرکت عرب تِک است همان شرکتِ افسانه ای که توسط دو شیخ دوبی نشین به نامهای شیخ عمار و شیخ ولید مشترکاً اداره می شود. شیخ عمار بسیار مرد نازنین و مهربانیست اما شیخ ولید که پدرش از حزب بحث عراق بوده و مادرش اردونی است و اصلاً از ایرانیها خوشش نمی آید او عقیده دارد ما باعث نابودی صدام و حزب بعث عراق شدیم. او دشمنی عجیبی با ما دارد به طوریکه اصرار دارد قبل از هر معامله ای چک ها و تضمین های سنگین با ارزش بیست درصد بیشتر از کل قرار داد را از ما بگیرد؛ تا شاید ما را از تجارت در عمارات منصرف کند، اما شیخ عمار دل مرا آرام می کند او همیشه طرفدار ماست او اصالتاً از شیعیان جنوب لبنان است و مادرش از شهروندان عمارات است که البته اجدادش از اهالی بحرین بوده اند. پیرزنی بسیار با ایمان و مهربان ست فکر کنم دلیل رشد شیخ دعای خیر مادرش بوده.
این تیمورست او برخلاف نام اش بسیار آرام و مودب است الان صبحانه را آماده کرده و مرا صدا میزند
+ "مهندس، مهندس، تشریف بیارید صبحانه"
-"اومدم، اومدم تیمور"
تیمور مثل ساعت منظم و بسیار سریع تر از نور است برای همین او از شب قبل کفشهای ایتالیایی ام را برق انداخته و نیز کت و شلوار مشکی و مارک ام را که از لندن خریده ام را برس کشیده و باعطر فرانسوی معطر کرده و در راهروی خروجی به آویز، آویزان کرده تا پس از میل کردن صبحانه، بپوشم.
بازم آهنگ شاد و تند رادیو جوان را تصور کنید
و لباس می پوشم و مسیر و...
در ساختمان شرکت :
این خانم که در راهروی شرکت خودش را به من می رساند و دفتر برنامه روزانه را به من می دهد، زازاست همان دختری که با او عقد کردم و بسیارمودب و تحصیل کرده است .
در اتاق کارم، اکنون نزدیک ظهرست، آقا امیر –منشی ام- زنگ می زند و می گوید
+"مهندس انصاری، امروز با آقای سام جلسه دارید به صرف نهار"
-"بله ممنونم امیرجان، بعد از نماز توی رستوارانِ هات سیزل خواهم بود"
راننده از قبل در پارکینگ منتظر است.
راستی یادم رفت من مهندس کمیل انصاری هستم معروف به جادوگر
با فلاش بک به چند سال قبل در دوره دانشجویی:
دانشجویان دوره ام کرده اند و شماره تلفن مرا دست به دست می گردانند اینجا اکثر پروژه های دانشجویان کار من بود، چه هم دوره ای هایم چه سال بالایی هایم.
برگردیم به درون ماشین، بگذریم من 55 درصد کل سهام را دارم و مدیر عامل شرکت هستم در حال حاضر ما پولهای را به صورت کاغذی در گاو صندوق نگه می داریم و روزانه پول فروش مشتری ها را دریافت می کنیم و با هجده عدد دستگاه پولشمار در طبقه اول شرکت شمارده شده و به صورت بسته های بزرگ به طبقه سوم در گاوصندق بزرگی در دفتر من ذخیره می شوند، الان ما روزانه پانصد قطعه cpu و مادربورد و هارد و هفتصد قطعه RAM کامپیوتر شخصی-PC- خریده شده از شرکت عرب تِک را می فروشیم. این روزها کانتینرهای ما در بندر در حال ترخیص از گمرک هستند، ما نیاز به تهیه مبلغ 250 میلیون تومان داریم تا با دلار 900 تومانی چنج و حواله کنیم، ما 175 نفر کارمند داریم که نان آور 165 خانواده هستند.
در رستوران شیک و بین الملی هات سیزل که دوست و آشپز بینظیر بین الملل آقای رنجبر سرآشپزی آن را به عهده دارد برای خودم شاه میگوی گریل و برای سام استیک گریل در ظروف 260 درجه ای چوبی مخصوص سفارش دادم، و نیز سالاد سزار و دوغ و مخلفات.
دلیل ملاقات سام بابت گرفتن سفارشِ cpu های جدید AMD جایگاه جدیدِ همسو با IBM و جایگزین اینتل است. ببخشید که کلمات کمی فنی بودند فقط صرف دانستن اینکه ما چه می کنیم ، روایت شد J
بعد از بیرون آمدن از شرکت در پایان وقت کاری برای صرف شام به دیدن زازا می روم پدرش مسلمان اهل اتارپرادش هند و مادرش از شهروندان مسلمان انگلستان و اهل لندن است.قرار است اگر همه چیز به خوبی پیشرود 6 ماه آینده برویم سرخانه و زندگیمان، اما تا آمدن آصف خان و مریم مور- یا مریم خان- همان والدین زازا برای جشن عروسی در جزیره زیبای کیش صبر کنیم.
زازا در هنگام صرف شام در رستوران محبوب ام هات سیزل در مورد خرید لوازم برقی جهیزیه اش از ژاپن و آلمان توسط عمه اش سارا و مادرش صحبت کرد.
او گفت سایر لوازم باقی مانده اند، از جمله گاز ایتالیایی و ماکروفر آلمانی وفرش های ابریشمی تبریز و چند ده خورده ریز که نامشان یادم نمی آید.
+" کمیل خان خوبی! "
با صدای زازا به خودم آمدم
- " بله، بله خوبم "
و صحبتها ادامه می یابد.
در خانه ساعت 7:30:
دیشب هفت مرد مسلح با ورود به ساختمان شرکت و با سرقت از گاو صندوق تمام دارای شرکت ما را ربوده اند. این خبر در تماس تلفنی از سرایدار به تیمور داده شد که بسیار سنگین و شوکه کننده بود. او بسختی خبر را به من داد در حالی که رنگ و رویش سفید شده بود و گویی و آسمان بر سرش خراب گردیده بود.
دقایقی بعد در شرکت :
یورش طلبکاران به داخل شرکت ساختمان آنقدر شلوغ شده بود که جای عبور نبود.
پلیس چند ساعت بعد با حکم جلب من آمده بود فرصتی برای من نیست از طرفی شیخ ولید نیز کالاها را بجای طلب اش برداشته و عملا ما چاره ای جز فروش ساختمان شرکت و تمامی دارایی های غیر نقدی و حتی خانه و ماشین من نداریم تمام کارمندان و کارکنان زحمتکشِ ما باید اخراج شوند من با وثیقه آزاد شدم اما
در این هنگام نور شدید دیده می شود وقتی کمی از شدت نور کاسته گردید دستگاه کروی شکلی ظاهر شده بود احساس کردم ماشین زمان است به درون آن رفتم درونش سه نفر با لباسهای آبی کم رنگ بودند یکی از آنها گفت سلام ما از آینده به کمک شما آمدیم مهندس کمیل به چه زمانی برویم،آهان شما از کجا مرا میشناسید و چطور به زبان ما تسلط دارید. پاسخ شنیدم توضیح اش پیچیدهست اما بدان ما از سوی یک شرکت بیمه برای سفر در زمان مامور شده ایم تا به افراد نیازمند به کمک، کمک رسانی کنیم.
من گفتم به دیروز ساعت دوازده.
ناگهان صداهای مبهم و نورهای خیره کننده و ناگهان
ما در یک روز قبل و در اتاق خودم بودیم و دوباره دستگاه با نور شدیدی ناپدید شد.
ویزیتور بیمه ازکی در دفتر منشی قصد دیدار با مرا داشته بود اما من نیم ساعت پیش به دلیل عجله داشتن برای رفتن او را نپذیرفته بودم، اما الان چون میدانم فردا چه اتفاقی برای من خواهد افتاد، با خود می گویم نه من نباید از بیمه کردن صرف نظر کنم پس شتابان به دنبال او به سمت خروجی ساختمان رفتم و توانستم در راهرو درست کنار آسانسور به او برسم.صدا زدم آقای بیمه ازکی رویش را برگرداند و با لحنی گرم گفت
+بله، من امین ام از بیمه ازکی هستم
- گفتم لطفا بیایید به دفتر من می خوام بیمه کنم
فردا می شود و تیمور خبر را برای من می آورد با کمال تعجب با لبخند من مواجه می شود آب قندی به او می دهم و می گوییم تیمور نگران نباسش، ما بیمه سرقت داریم #بسپرش_به_ازکی
و تیمور به آرامی لبخند می زند.
الان سال 1402 است و من در همان خانه زیبا و بزرگم، با پسرم سیروان و دخترم نارگل بازی می کنم.
وقتی از روی میز عسلی مجله را بر می دارم تا جدول روزنامه را حل کنم با دیدن تبلیغ بیمه ازکی در کنار جدول لبخندی از روی رضایت بر لب ام نقش می بندد.
پایان