در بیشه ای هزاران علفخوار مانند غزال، گاومیش و ... زندگی می کردند.
زمانی شیران و کفتارهای دور دست ها با کمبود شکار مواجه شدند.
از قضا یک کفتار باهوش به نام کفبُر در آن میان بود، او کفتاری قوی و شوهر کفتار ملکه بود.
کفبر به دلیل قدرت و سرعت زیاد در بین کفتارهای نر به این لقب رسیده بود.
کفبر یعنی حیرت آور - با کفزن متفاوتست- و شگفت انگیز.
کفبر پس از مشورت با همسر خود به نمایندگی کفتارها برای صحبت با شیرشاه همان سلطان شیران به ملاقات او رفت و پیشنهاد کرد که از امروز کفتارها و شیرها باهم متحد شوند و غذا بین دو گروه به نسبت دو به یک به نفع شیران قدرتمند تقسیم گردد تا بتوانند جان خود و همگونه هایشان را نجات دهند.
پادشاه شیران موافقت کرد اما این نکته را یاد آور کرد که رهبری در تمام امور برای شیران محفوظ باشد ولی قلمرو مشترک شود و شکار با همکاری هر دو گروه شیر و کفتار انجام شود.
همچنین بر رفع سریعتر مشکل از کفبر خواست که کمک فکری خود را دریغ نکند.
کفبر پس از چند روز متوجه شد که محیط پیرامون آنها تقریباً خالی از شکار شده است پس باید به دشت های آنسوی جنگل و کوه رفت تا شاید بتوان شکارگاه جدیدی یافت.
بنابراین با اجازه شیرشاه، نمایندگانی از دو گروه کفتار و شیر انتخاب کرد تا به آنسوی جنگل انبوه و کوه بلند رفته و خبر آورند.
گروه پیشتازان پس از چند روز، گرسنگی و عبور از جنگل و کوه بلند به دشت پُر آب و علفی رسیدند که همان بیشه ابتدای قصه ما بود.
آنها پس یک روز اقامت و خوردن شکارهای لذیذ پُر گوشت وچربی دوباره به سوی بیشه فلک زده خود بازگشتند و با آب و تاب از بهشتی که دیده بودند گفتند.
در این میان شیرشاه که از شجاعت به فراست کافی نرسیده بود، پس از متهم کردن آنها به دروغگویی و خیانت، دستور کشتن آنها را داد.
استدلال او این بود که هیچ جای زمین نیست که از شیر و کفتار خالی باشد و حتما اینان به تحریک شیرها و کفتارهای آنسوی کوه برای پراکنده کردن و ربودن گروه قدیمی و بزرگ ولی گرسنه ی او نقشه ها ریخته اند در نتیجه چنین بهشتی وجود خارجی ندارد.
در این هنگام ترس تنها ماند و از پادشاهی افتادن دلش را می لرزاند.
القصه هرچه کفبر التماس کرد بی فایده بود و گروهی از شیران جوان در یک چشم بهم زدن شکم پیشتازان بینوا را سفره کردند.
این مسئله از دید کفبر خیانت سلطان بود به اتحاد آنها، اما او و گروهش نمی توانستند در برابر شیرشاه و گروه شیران جوان مقاومت کند.
روزها گذشته بود و شیران جوان روز به روز ضعیف تر می شدند البته کفتارها نیز همینطور اما شیرشاه همیشه از همان غذای کم بیشترین سهم را می برد در نتیجه کمتر ضعیف شده بود.
کفبر یک شب، در تاریکی و بسختی خود را به جنگل رساند و سپس راه بیشه آنسوی کوه را گرفت به این امید که بتواند از گاومیش های آنجا کمک بگیرد.
برای همسرش هم بهانه کرد که مدتیست مریض احوال است و برای قرنطینه به جنگل می رود تا در صورتی که دیگران با نبود او مواجه شدند شیرشاه بویی از کارهای او نبرد.
کفبر وفتی به بیشه رسید متوجه شد که اغلب حیوانات آنجا هنوز به درندگی کفتارها اعتقادی ندارند و درست است چندتایی از آنها شاهد شکار همنوعان خود بودند ولی خیال خام علفخوارها اینطورست تا صد بار مرگ همنوعان خود را نبینند باور نمی کنند، کلاً یک همچین مخلوقات گذشته پرست و کج فهمی هستند.
کفتار از این فرصت استفاده کرد و ارتشی از دوستان گاومیش خود درست کرد، شاخهای بلند و تیز آنها را با سنگهای زبر تیز تر کرد و فنون نبرد را به آنها آموخت ولی به آنها نگفت که خود و گونه اش نیز دشمن علفخوارانند.
از طرفی مرگ و میر در شیرها و کفتارها زیاد شده بود و چند هفته ای از کفبر خبری نبود دیگر حتی یک شکار نبود که شیرشاه بخواهد بخش بزرگ آن را برای خود بردارد.
بیماری پاهای شیران جوان را نیز لرزان و پیکرشان را نحیف کرده بود به گونه ای که اگر اغراق نباشد هر سگ یا شغالی، به شرط سلامت جسمی، توانی بیش از یک شیرجوان داشت.
اکنون کفبر در جنگل با گروهش (گروه گاومیش ها) به نزدیکی بیشه رسیده بودند.
ابتدا گاومیشها را در پشت درختان انبوه جنگل با فاصله مناسبی مخفی نمود و به بهانه کاری خانوادگی به سمت گروه خود رفت و به آنها گفت که تا پایان نبردِ بین گاومیش ها و شیرها خود را به گیاهخواری بزنند،
و حتی به خوردن شیرهای کشته شده مشغول نشوند تا او گاومیش ها را از آنجا دور کند.
در حدود ظهر جنگ در گرفت گاومیشها سر خود را جوری به پهلو و شکم و گردن شیرها میزدند که کفبر به اهمیت آموزشهای خود ایمان آورد، شیرهایی که در گذشته و در زمان قدرت خود نیز گاهاً آسیب و مرگ توسط شاخ های گاومیش را شاهد بودند، ترسیدند چون اکنون که رمقی نداشتند فقط می توانستند میوی دردناکی در زمان اصابت شاخ به بدنشان بکشند و شاخ صیقل خورده گاومیشها، راحت تر از بریدن کره شکم شیرهای نگون بخت را می درید. در پایان نبرد، همانطور که کفبر گفته بود پس از رفتن گاومیشها کفتارها تا روزها غذای کافی داشتند.
وقتی گوشت شیرها تمام شد، کفبر همه کفتارها را برای مهاجرت به دشت آنطرف کوه فراخواند، اما این بار با ارتشی که گرسنه نیست و قدرت دارد تا حتی گروهی بزرگ از شیرها را نابود کند البته اگر شیری باقی ماند باشد، اکنون آنها می روند تا ....
شما چه نتایجی از این داستان می گیرید؟ لطفا بنویسید. باتشکر💐