eli kamali
eli kamali
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

این روزا

دقیقا از جایی قصه شروع شد که همه چیز حالت نباتی داشت بعد هی گذشت و حواس بیشتر به اطراف حساس شد و دیدیم و شنیدیم بعد کم کم شروع کردیم به صحبت کردن و ادامه ماجرا

ومن هنوز از همون موقع ها دارم فکر می کنم، عجیب بودن برام آدمها، باور کنید تمام کودکی من فقط به نگاه کردن گذشت و سکوت نه که منفعل باشم ها، نه اما هنوز بعد این همه سال به نتیجه نرسیدم که کجام باید چطوری ارتباط بگیرم، بخندم، سکوت کنم یا چی

منی که هروز دارم بیشتر از همه چیز ناامید میشم، چرا که تمام مفروضات و تفکراتم به کوچه بن بست میخوره، یکم هممون سردرگم و گنگ و چرک شدیم چرا نمی دونم، هی با خودم میگم انسانیت، اما گاهی تو خلوت از خودم خجالت می کشم که این چیزی که ویترین ماست تو این زندگی، چیز قابل قبولی هست، مایی که کل عمرمون، با نصایح و حرفهای خاله زنکی و تفکرات و خزعبلات ذهنی نویسنده ها دست و پنجه نرم میکنیم که به یک نتیجه واحد برسیم و بگیم آره ما قائلیم به این تفکر، یک دوره طولانی با این پز فکریمون زمین و زمان رو تحت الشعاع قرار بدیم چرا امروز به اینجا رسیدیم، پشت ی دیواری استتار کردیم که شیشه ایه. قدیما هر فردی در جامعه با هر تفکر و نژادی اگر یکجا جمع میشدن در مورد کلیات زندگی و خوب و بد نظرات واحدی داشتن اما این روزا هیچ کسی متوجه نیست چه تاثیری تو زندگی و اجتماع میذاره با نوع فکر و زندگیش و اینگونه شد که با سی و چند سال عمر، حیرونیم از خودمون از آدما و جالبه تمام موجودات ِِ عالم از گیاهان و حیوانات و فضایی ها بِر و بِر دارند مارو تماشا می کنند که خردمندتر از گذشته وانمود می کنیم، به تمام علوم واقفیم خوب و بد و می دونیم اما توحش و جهالت تمام ابعاد زندگیمون رو مثل پیچک گرفته.....

البته بلا نسبت شما منظور خودمم بیشتر



بیحوصلگیحالِ عجیبناامیدی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید