هست طبیبی، حکیمی که واسه دل تنگی ناشی از خواب وامونده شب، نسخه ای چیزی بپیچه..
یا لااقل یه نومه ای، دستخطی بنویسه ببنده پای این کفترای نومه رسون که به اونی که سالهاست رفته یه پیغومی برسونه که نیستی هم باز اثراتت هست بی دنیا و آخرت
ما که هیچ، ما که سالهاست دندون لقِ بودن شوما رو کندیم انداختیم دور اما خواب و خیال ولمون نمی کنه...
حضرت عباسی میای که چی بشه،شوما که نمی دونی صبح که پا میشم اوقاتمون تلخه، شوما نمی دونی چون بی خبری از ما و ککتونم نمی گزه
اما از دِیقه ای که پاشدیم شدیم مثه عمر نشسیم یه گوشه به افق های دور ...
شب جمعه هم که هس آقای خدابیامرزمونم اومد تو خاطرمون، انگار تو دلِ صاب مردمون زنای وروره جادوی همساده دارن رَخ میشورن از غصه واضطراب....
وابمونی خیال وابمونی...
شاید برای اینه وقتی به نبودن کسی که عشقت نبوده، نیازت بوده فکر می کنی خاطره های خاکستری بچگی میاد تو یادت، شاید چون اون نیاز و کم و کاستی بچگی ها رو اون آغوش برطرف می کرده، که بدون عشق میشه زندگی کرد اما دور از نیازت نابودی...
اگر هزارسالم بگذره هزار نفرن بیان، اون ارتباط و اغنای روحی رو تو هیچ کسی نمی بینی، چون مشخصا جسم و جنسیت یک آدم نیست که تو رو دیوانه می کنه که اگرم باشه دستخوش فراموشیه
اما وقتی روحت با کسی گره بخوره، گیری خیلی سعی می کنی همه چیز رو تغییر بدی اما، باز با یه تلنگر یه خواب به قول معروف فیلت یاد هندوستون می کنه...
وای کاش می تونستم توضیح بدم این حس نیاز نه به خط و خال یار ربط داره نه جسمانیه، چون اصلا عاشقی نیست مشخصا نیازه...