ویرگول
ورودثبت نام
eli kamali
eli kamali
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

هیوا

من 66 به دنیا اومدم تقریبا اواخر جنگ، هیچ خاطره ای حتی مبهم ندارم از اون دوران اما با تمام وجودم حس می کنم قداست و حال و هوای عجیب عاشقی هشت ساله ی فرشته هایی که انسان گونه روی زمین حبوط کردند و در میان نی زار و آب و آتش و سنگر با لب های خشک به سمت خداوندشان متعالی شدند

پدرم پرستار بود و باید 45 روز به عنوان ماموریت به منطقه اعزام میشد البته مأموریتش تو هشت سال جنگ متوالی بود تعریف می کرد یک روز که به قول دوستان لوطی? اعصابش کیشمیشی شده بود شروع کرده بود به خار و خاشاک گفتن به فرمانده و دوستان و همه ی عوامل بیمارستان صحرایی که همون لحظه در همون حال برمی گرده عقب نگاه میکنه فرمانده آروم و ساکت ایستاده بوده با لبخند نگاهش می کرده هر وقت این خاطره رو میگفت بعدش سکوت می کرد

یا وقتی که روز اعزام برای بدرقه پسر دایی نبی رفته بود با گریه گفته نبی بچه ها رو به کی می سپری...؟

به خدا?

به اینجا که می رسید همیشه سعی می کرد خودش کنترل بکنه

یا اواخر دهه هفتاد وقتی جمعه شب ها روایت فتح رو نشون می داد اون برنامه عجیب اون صدای خاص آقا مرتضی آوینی، تا نیمه های شب این برنامه رو می دید نمی دونم یاد چه خاطره هایی از اون روزها و عزیزان و هوای قابل تنفس اون موقع می افتاد اما این رو خوب می دونم پدرم مذهبی نبود صورتش همیشه شش تیغ بود و به شدت به روز اما همیشه جنگ برای او صحبتی تازه و معقوله ای خاص بود جالب اینکه اگر به اجبار وظیفه اعزام نمی شد ابدا قدم از قدم بر نمی داشت برای رفتن به جبهه. پدرم یک مرد تحصیلکرده خوش پوش بود که صدو هشتاد درجه با خانواده اش که به شدت مذهبی بودند فرق داشت چه برسد به اینکه به جنگ و شهادت و اینها فکر بکند اما همیشه روایت فتح رو تا نیمه های شب میدید همیشه به یاد پسرخاله حشمت و ابراهیم و دایی نبی گریه می کرد و به شدت منقلب میشد

منظورم این هست که جو روحانی و مقدس جنگ کسی مثل پدر من رو تحت تاثیر قرار داده بود و باعث شده بود روح من هم با تمام تفاوت ها و تمایزها کمی با این حال و هوا عجین بشه آخه منم روایت فتح میدیدم صداش هنوز تو گوشمِ

سوم خرداد هرسال سالروز آزادی خرمشهر تا تلویزیون صدای آهنگران رو پخش می کنه ممد نبودی و البته خوب شد که نیستی ببینی

دلم میخواد ضجه بزنم که چند هزار آدم روشنفکر تحصیلکرده نابغه، پدر، همسر، پسر، برادر، رفتند و برای این خاک جون عزیزشون رو فدا کردند چقدر آرزو داشتند یا یک شبِ ره صدساله رو رفتند و کودکانی که مرزهای مردانگی رو به جا به جا کردند و حتی عاشقانه های حضرت مولانا رو هم کنار زده اند خیلی به رزمنده ها و فراق و دوری اون ها با همسر و فرزند و عزیزانشون فکر می کنم که چطوری تحمل کردند یا بر این دردی با چه مسکنی فائق اومدند اما باور کنید سختم میشه قلبم تنگ میشه وقتی هنوز مادرای چشم براه رو می بینم یا روایت هاشون رو می شنوم بله آدمی مثل من هم گاهی خودش رو غرق در این خلسه می بینه و نشئه دم و باز دم اون فرشته ها عجیب میگیردش

احساس خاصی به شهدا دارم آرامش عجیبی بهم میدن وقتی در کنار مزارشون میشینی و برای لحظاتی از عالم آدم فارغ میشی از زمین فاصله میگیری

من که هروقت به دیدارشون میرم خدارو نزدیک تر احساس می کنم خاطرم آرام و دلم روشن تر میشه

خواستم بگم فرشته های آسمونی چقدر حال هوای شما ملکوتیِ و گاه گاهی این شمّه رو در سمت روزمره گی هام احساس می کنم هرچند که همیشگی نیست این حال اما تا باد چنین بادا

به بهانه هزارمین بار دیدن فیلم هیوا

و خواندن مثنوی هجرت علی معلم دامغانی

این فصل را با من بخوان، باقی فسانه است

این فصل را بسیار خواندم عاشقانه است

اى كاروانى را مسافر نام كرده
ما را پرستوى مهاجر نام كرده
دانى كه مرغان مهاجر نقشبندند
در غربت ار آزاد اگر نى، در كمندند
دانى كه مردان مسافر كم‏ شكیب‏ند
گر در زمین، گر آسمان، هر جا غریب‏ند
دانى غریبان را دماغ رنگ و بو نیست
در سینه ‏هاى تنگشان ذوقى جز او نیست
دانى كه در غربت سخنها عاشقانه است
این قصه را با من بخوان، باقى فسانه است

این مثنوی پنج فصل و بسیار زیبا و عاشقانه و البته عارفانه داره که قسمتی از اون رو براتون گذاشتم

اندر احوالات عجیب غریب نصفه شبی ما

سینمایی هیوادل نوشتهشهدا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید