چقدر صاف و ساده بودیم ما ...مادر یا مادربزرگمان به ما می گفتند امام صادق علیه السلام فرموده شب ناخن هایت رو نگیر. ما میگفتیم چشششششم نمی گیریم .اگر سنگ هم از آسمان نازل می شد ما ناخنمان را نمیگرفتیم چون عقیده داشتیم لابد امام صادق یک چیزی میدانسته که گفتن نگیریم دیگه. صبح کمی زودتر بیدار می شدیم تا ناخنمان را بگیریم که خدای ناکرده گیر ناظم بداخلاق و بد قلقمان نیفتیم و هزار تا توهین و تحقیر بخاطر چند میلی متر ناخن نشنویم.
حالا به دخترم می گویم که ناخنت را شب نگیر.(ایموجی لبخند همراه با مهر مادرانه)
می گوید چرا؟(ایموجی تعجب)
گفتم خوب نیست.(ایموجی از زیر جواب در رفتنی)
باز گفت: چرا ؟ (ایموجی بی تفاوتی)
گفتم چرا ندارد مادر نگیر دیگر، یک چشم بگو خلاص.ما همیشه صبح ها می گرفتیم صبح جمعه بعد از حمام.اگر یادمان می رفت فردا صبحش انجام می دادیم تو هم صبح بگیر.(ایموجی لب ورچیده خسته از بحث های بیهوده)
دستهایش را از پشت به دور بازو هایم حلقه کرد و با خنده گفت : هر چه را مادر بزرگ و مادرت بتو گفته بی چون و چرا گوش دادی مادر سر به زیر و نجیبم. تو برای من یک دلیل بیاور که قانع کننده باشد آن موقع من راجع بهش فکر میکنم قبول کنم یا نه....(ایموجی خنده های زیرکانه)
و نگرفت و خوابید ... وقتی از مدرسه برگشت پرسیدم ناظمتان ناخن هایت را دید؟(ایموجی مادر نگران)
گفت : بله و من گفتم حاضرم نمره انضباطم کم بشود ولی کاری را که علت آن را نمیدانم انجام ندهم. (ایموجی حق بجانبی مدل لبخند و عینک دودی )
من :(ایموجی سکوووووت تعججججججب و حیرت)