زیاد مینوشتم . یادمه از بچگی انشا همیشه ۲۰ میشدم و حس قشنگی داشتم وقتی انشامو تموم میکردم درحالی ک صورتم داغ و گونه هام سرخ شده بود دفترمو میاوردم پایین و با معلم چشم تو چشم میشدم ؛ بچه ها شروع میکردن دست زدن و من ب شوخی تعظیم میکردم .
اینم یادم میاد که زیادی بدخط بودم و کسی جز خودم نمیتونست نوشته هامو بخونه . خب از طرفی خوشحال هم بودم . نوشته هام دلی بود و نمیدونم چرا هیچ وقت دوست نداشتم کسی نوشته هامو بخونه .
الان ولی نشستم و در حالی ک دارم شام میخورم و هم ب برنامه تلوزیونی نگاه میکنم نوشته هامو هم منتشر میکنم . نوشته های روی کاغذم رو هم بازم کسی نمیتونه بخونه ؛ الانم دیگه خیلی زیادی نستعلیق مینویسم .
سمفونی تق تق کیبورد لبتاب و یه اهنگ قدیمی رو خیلی دوست دارم . نوشته ها از دل میان و رو کاغذ میشینن ؛ ولی اونا در واقع رو دل خوانندش میشینن . نوشته ها همون قسمت مغزیه ک میخایم خاموش بمونه .
شاید هممون یه قبرستون بزرگ از خاطره ها داریم ؛ یه قسمت از مغزمون ک هیچ علاقه ای ب سر زدن بهش نداریم . خاطره هایی ک بعضی وقتا با ب یاد اوردنش شبا بیدار میمونیم ؛ سردرد شدید میشیم ک با ۱۰ تا قرص هم خوب نمیشه ؛ گاهی تو خودمون میریم یا دلمون تنهایی و تنهایی میخاد .
اگه همین خاطره ها رو بریزیم رو کاغذ ؛ حداقل میدونیم ک کاغذ تو دردمون شریک شده . از بیاد اوردن خاطرات دفن شده گوشه مغزتون نترسید . اونا رو در بیارین و تو قبرستون کاغذ چال کنین تا مغزتون سنگین نباشه .
کاغذ ها بهترین شریک دردها هستند:)