یک فریبی هست در ماندن. می ایستی و منتظر میشوی هم به خاطر ترس از دست دادن و هم چون قولی داده شده که پاداشی هست برای صابرین. فکر میکنی، وقت های خالی را پر میکنی و توی دلت به خودت لگد میزنی که همه جلو رفته اند و من هنوز توی خط شروع مسابقه منتظر شلیکم. کم کم ولی همین انتظار هم از بین می رود. روزمرگی همه چیز را از ریخت می اندازد. میشوی سنگی در انتظار تلنگر ولی نه حتی در انتظار، در تمنا. دیگر انگار مطمئنی. اطمینانی وجودت را با نا امیدی تمام پر کرده که خبری نیست، انتظارت پوچ بوده و حالا هم دیر شده و به قول بوکوفسکی هیچ چیز بدتر از دیر شدن نیست. کم کم شکل همان موقعیت میشوی، همان ایستایی بی ثمر، همان سکون متمادی. دیگر اصلا نمیخواهی که تغییری ایجاد شود. ترسی هم دیگر وجود ندارد. نه حتی حسرتی. فقط خیره مانده به ساعت تبدیل شده به یکی از اسباب خانه.