دیگر شنیدن اینکه کسی که در معرض درد فراوان و صدمات و بیماری های جدی است دلش میخواهد بمیرد کلیشه ای شده. فیلم هم زیاد بر اساسش ساخته اند و اتانازی تعریفی مشخص گرفته و تبدیل به یکی از آن بحث های روزی شده که عده ای با آن موافقند و بعضی مخالف. این بین ولی انگار فراموش میشود که اتانازی در واقع همان خودکشی است، بله شاید شرایطی را در بر میگیرد ولی ذاتش که خودکشی است چنان حقیقت تلخی را یدک میکشد که سعی میکنیم زیر لایه های غلیظ و سانتیمانتالی از دلسوزی پنهانش کنیم؛ مرگ خواهی.
مرگ خواهی تجربه نسبتا متفاوت تری برای من دارد. اگر رمان ظلمت شب را خوانده باشید از تجربیات فردی تحت فشار افسردگی چیزهایی شنیده اید ولی گاهی مرگ خواهی حتی از لای افسردگی هم سرش را بیرون میکند و صورت آدم را لیس میزند. در سریال mad men در یکی از همان قسمت های اول روانشناسی هست که سعی میکند به تیم تبلیغاتی حالی کند که علاقه شدید مردم به سیگار کشیدن آن هم با وجود هشدارهای فراوانی که درباره خطرات گریزناپذیرش وجود دارد نوعی مرگ خواهی است، اینکه اصلا جامعه مرگ خواه است.
این وسط من هم هستم که نمیتوانم خیلی احساسات و تجربیات شخصیم را به ابعاد مختلف و بزرگتر جامعه بسط دهم ولی نمونه هایی از آن را زیاد در سینمای مدرن اروپا بعضا دیده ام؛ یکی از نمونه ها، شاید مردن درست در لحظه خوشبختی محض است. بگذارید یکم در این مورد حرف بزنیم.
مهران مدیری در برنامه دورهمی هر شب از مهمانانش میپرسد احساس خوشبختی داری و اکثر قریب به اتفاقشان میگویند بله و بعضا هم میگویند به شدت بله. و من نمیتوانم حرف ونگات را فراموش کنم که میگفت خوشبختی محض با همه زیبایی و شکوه بیهمتایش فقط چند ثانیه است پس سعی کنید نگهش دارید و جایی در ذهنتان ذخیره اش کنید و در مواقع سختی وحشتناک بهش رجوع کنید. در ذهن من خوشبختی جور دیگری نمیگنجد جز همان لحظه های آرامش و بیخیالی محض، در آغوش محبت و روشنی. و چیزی که من از مرگ خواهی دیده ام یک بخشش همین است، مردن درست در لحظه آرامش، همین جا تمام شود، هیچ شوم، و به نیستی پرواز کنم تا بهترین حسم آخرینش هم باشد.
این ولی تنها بخشی از ماجرا است. گاهی حتی به یکباره موقع دراز کشیدن در تخت و درست پیش از خوابیدن، در یکی از همان لحظه های تنهایی خالص و ناب انسان مدرن، آرزوی مرگ میکنم، به یکباره آنقدر حجم عظیمی از هیچ، دور و برم و درون سرم را اشغال میکند که با خودم میگویم کاش بیاید کار را یکسره کند.
گاهی حتی فکر میکنم این تمایل به صفر شدن و نیستی حتی نوعی فتیش است. قبول میکنم که گاهی از سرِ در رفتن از مسئولیت ها و اتفاقات مهم پیش رو است اما شاید در بیشتر اوقات علاقه عجیبی است به اینکه صفر شوم. و این احساسات را به هیچ وجه نباید با تمایل به خودکشی اشتباه گرفت. خودکشی اساسا نوعی عمل است و در نتیجه تلاشی برای رهایی است. خود عمل آن را تبدیل به یک اتفاق می کند که انسان بر سر خودش می آورد ولی چیزی که من از آن حرف میزنم تمایلی است برای مفعول مرگ بودن، اینکه مرگ بر من حادث شود.
شاید تنها جایی که مشابه این احساس را در بخشی از هنر دیده ام، فیلمی بود حالا فراموش شده از بهرام توکلی به اسم آسمان زرد کم عمق، که در آن زن هر دو مرحله ای را که من داشته ام درونش طی میکند، گرچه توکلی با بخشیدن افسردگی به کاراکتر زن، کمی حسی اینچنین خالص را چرک میکند.
این حقیقت آنقدر تاریک است که حتی نمیتوانم و نتوانسته ام از دیگران بپرسم آیا این احساس مشترک است؟ کس دیگری حسش کرده؟ کس دیگری مثل خواسته خودش را در آسمان زرد کم عمق غرق کند؟