Kasra
Kasra
خواندن ۲۷ دقیقه·۱ سال پیش

آینه‌های شکسته، سرنوشت فلسفه و معنا با عنایت به لودویگ ویتگنشتاین

سیر گذرای تاریخ، آیا می‌شود برای تفسیر آن، از یگانه صفت "صعودی" یا "فزاینده" استفاده کرد!؟
باید دقت کنیم که از چه نظر و چه چیز را دلخواه قرار داده‌ایم. (دلخواه در اینجا به معنای هدف یا موردنظر است)
دلخواه ما در اینجا، صرف مسئله "فلسفه" که نه، بلکه کُلّ سیر گذرا تاریخ در باب مفهومِ معناست.
می‌خواهم قبل از هر چیز دو نکته را یادآور شوم (شاید سه نکته!)؛

۱. تک به تک کلمات و عباراتی که در این متن به کار می‌برم، حتی ذره‌ای استعاره‌ای و دارای مضامین پنهان نیستند و این بار من در مقام یک "دوست‌دار فلسفه" به نگارش این نوشته پرداخته‌ام. بنابراین از هرگونه اتلاق معانی متفاوت یا برداشت‌های دل‌به‌خواهی از این متن، اکیدن و شدیدن خودداری فرمایید!
۲. پیشتر خود عبارت معنا را یک مفهومِ مجزا در نظر گرفتم، چرا؟ زیرا مراد در اینجا، معنا به عنوان غایت یا هدفی غایی در نظر گرفته شده که در عصر معاصر، اکثر برداشت‌ها از این مفهوم، بدین‌شکل بوده است. بنابراین مقصود از معنا در این نوشته، مفهوم، کُنهْ یا منطوق نیست. بلکه معنا خود به‌سانِ باب، موضوع یا در پارسی، خواسته و آهنگیده و یا در انگلیسی، intent ماست. معنا به شکلی مجزا مورد بررسی ما قرار خواهد گرفت و از واژه مفهوم برای فراخوانی آن استفاده می‌کنم، نه به عنوان برابر یا هم‌سانی برای آن!
(۳). فرض بر این است که خودِ مفهومِ معنا، ناگزیر در بافتاری مجزا که مجبورم از عباراتی عربی برای توصیف این مجزابودن استفاده کنم، یعنی علی حده، منتزع، منقطع(بریده)، اکید، حقیق، شدید و قوی، مستقر است.
بدین ترتیب، معنا خارج از بافتار خود، که خودِ این بافتار دارای ساختاری مجزا از هرگونه چیز (تداعی هرگونه اُبژه یا ارتباط‌دادن به هرگونه سوبژه) دیگری که ممکن است در ذهن خواننده متداعی شده باشد، است؛ فاقد ارزش و اعتبار است و بهتر است فرد مذکور، این‌گونه برداشت‌ها را نزد خود نگاه دارد.
و به‌همین سبب، معنا خود به صورت مجزا و به‌سان چیزی که در عصر معاصر از آن فهم شده، وجود خارجی ندارد و از حیثِ اعتبار، مطلقن، تاکید می‌کنم، مطلقن و به‌شکل تام، خارج است!
اگر بخواهم گزیده‌گویی کنم،
معنا خارج از ساختار زمینه‌ای یا همان بافتار (context)، هیچ‌گونه اعتباری ندارد و به بیان دیگر، معنای غایی به‌گونه متقن و یگانه، وجود ندارد.

با توجه به این نکات، شما را به ادامه متن رهنمون می‌سازم..


تصویری از لودویگ ویتگنشتاین
تصویری از لودویگ ویتگنشتاین


آینه ویتگنشتاین جوان، آنچه که می‌توان نشانش داد، اما نمی‌توانش گفت

بزرگ‌ترین رمان‌نویسان چیزهایی را نشان‌مان می‌دهند که بدترین رمان‌نویسان فقط می‌توانند درباره‌شان حرف بزنند. عواطف و احساسات زمانی قدرت‌شان نمایان می‌شود که به نمایش درآمده باشند. (هم در داستان و هم در زندگی واقعی) چرا که احتمال دارد در بازگویی، ارزش‌شان از میان برود.
فیلسوف ویتگنشتاین در جوانی این‌طور ادعا می‌کرد که این مطلب در مورد تمامی حقایقی که، هم فکری و هم اخلاقی، متفکران می‌کوشند تا کشف کنند، مصداق دارد.
فلسفه آینه‌ای است که می‌تواند جهان را انعکاس دهد، اما نه آینه‌ای که بتواند آن را به بیان در آورد. بنا به باور وی، درباره ذات جهان، و نیز ذات افکارمان، نمی‌توان صحبت کرد بلکه فقط می‌توان نشان‌شان داد.
اوایل سده بیستم زمانی بود که فلاسفه به بازنویسی مسائل فلسفی چونان مسائل زبانی می‌پرداختند. بیش از صد سال پیش از آن، امانوئل کانت دریافته بود که پیش از آن که بتوانیم جهان را فهم کنیم، می‌بایستی ابتدا توانایی‌های ادراکی و فرایندهای فکری خودمان را درک کنیم که جهان به واسطه آن‌ها به ما عرضه می‌شود.
از طرف دیگر می‌توان به یکی دیگر از بزرگان فلسفه نیز برای پیش‌برد بهتر موضوع، پاتک زد:

درستیِ ادراکات روشن و متمایزمان بر پایه چیزی استوار است، یعنی خدا، که خودش صرفن از آن‌رو اعتبار دارد که اداراکی روشن و متمایز است.
- استدلال دُوری از رنه دکارت پیرامون حد و حدود شک و باورِ به شیطان

اما ویتگنشتاین گامی دیگر پیش رفت و این‌طور ادعا کرد که، از آن‌جا که فهم از طریق زبان به وقوع می‌پیوندد، مطالعه دومی (اولی ساختار فهمی انسان بود، دومی زبان) دقیق‌ترین تصویر از جهان را عرضه خواهد داشت. پرسش‌های فلسفی را می‌بایستی به قالب کلمات درآورد، از این‌رو اگر محدوده‌های زبان را بیابیم، بدین‌سان محدوده‌های آن‌چه می‌توان در فلسفه پرسید و پاسخ داد را نیز خواهیم یافت.


از نمایی نسبتن بسته!
از نمایی نسبتن بسته!


درباره ویتگنشتاین

از آن‌جایی که در ابتدا گفتم، معنا خارج از بافتار از حیث اعتبار خارج می‌شود؛ بهتر است همسانِ این‌گونه ادراک را در باب شخصیت خود ویتگنشتاین نیز به کار بریم.
به احتمال زیاد، با پیگیری تاریخچه زندگی شخصی او، بهتر می‌توان با طرزِ فکر و کلام او، همذات‌پنداری کرد.

ویتگنشتاین کوچک‌ترین فرزند در میان هشت فرزند بود و در سال ۱۸۸۹ در وین اتریش به دنیا آمد. خانواده‌اش یکی از ثروتمندترین خانواده‌های اروپایی بود. پدرش کارل، تاجر عمده آهن و فلز بود و نیز یکی از برجسته‌ترین بزرگان امپراتوری اتریش-مجارستان در حوزه صنعت.
تا چهارده سالگی، ویتگنشتاین تحصیلاتش را در منزل خانوادگی دریافت داشت. همه همشیره‌های ویتگنشتاین، افرادی بااستعداد بودند، اما بی‌ارادگی به همان اندازه نبوغ، در میان اعضای خانواده نمایان بود و سه تن از چهار برادرش دست به خودکشی زدند. (شخصن خودکشی را نتیجه بی‌ارادگی نمی‌دانم و تمایلی به تقبیح این عمل ندارم و این‌گونه روایت که صاحب آن نیکُلاس فرن باشد، قضاوتش برای خواننده بماند)
در سال ۱۹۰۸، ویتگنشتاین به دانشگاه منچستر انگلستان رفت تا به تحصیل در رشته هوانوردی بپردازد، فعالیتی که وی را به ریاضیات و در نتیجه آن، به سمت فلسفه سوق داد. وی منچستر و مهندسی را رها کرد و در جستجوی برتراند راسل در کیمبریج برآمد. در آن‌جا به دست‌پرورده این فیلسوف تبدیل شد.
ظرف دو سال، راسل دریافت که شاگردش، روزی از او پیشی خواهد گرفت. ویتگنشتاین مدعی بود که اطمینان‌بخشی راسل به او درباره استعدادهایش وی را از افکار بی‌ارزش‌بودن و بی‌فایدگی که چه بسا به سمت خودکشی سوقش می‌دادند، رهانیده است.
با این‌همه، این اطمینان‌بخشی می‌بایستی کافی نبوده باشد، چرا که با شروع جنگ جهانی اول، ویتگنشتاین در ارتش اتریش-مجارستان ثبت نام کرد. وی باور داشت که از رهگذر شدت و حدت تجربه مزبور، به شخص کاملن متفاوتی تبدیل خواهد شد. ارتش وی را در مشاغل اداری به کار گماشت، اما ویتگنشتاین پی در پی درخواست می‌داد تا به جبهه فرستاده شود، جایی که در نهایت چندین بار نشان شجاعت دریافت کرد.
وی مطالعه فلسفه را در سنگرها ادامه داد، و یادداشت‌هایی را نوشت که به تنها کتابی تبدیل شدند که طی حیاتش به نگارش درآورد، یعنی رساله منطقی-فلسفی.
بی‌اعتنایی ویتگنشتاین نسبت به رفاه مادی به گونه‌ای بود که فقط از یک اشراف‌زاده بر‌می‌آمد. پس از به ارث‌بردن ثروتی هنگفت، قسمت اعظم ان را به خواهرانش بخشید بر پایه این استدلال که، چون آن‌ها خود پیشاپیش ثروتمند بودند، این کار کم‌ترین آسیب را به آن‌ها می‌زند.
وی دانشجویان طبقه کارگرش را تشویق می‌کرد تا فلسفه را رها کنند و به زندگی کارگری برگردند، و یک‌بار حتی تا مرحله درخواست برای شهروندی شوروی نیز پیش رفت تا بتواند بدین‌سان همانند یک رعیت و کشاورز زندگی کند. مقامات روس به او اطلاع دادند که همین حالا نیز به اندازه کافی کارگر روستایی دارند، اما خشنود خواهند شد اگر وی سمت آموزشی در یکی از دانشگاه‌هایشان را به عهده بگیرد.
اما پیشنهاد مزبور را رد کرد، بقیه زندگی‌اش را صرفه‌جویانه و کم‌خرج به سر آورد. در سال ۱۹۲۰ (دو سال قبل از آن‌که رساله منطقی-فلسفی سرانجام منتشر شود) ویتگنشتاین به رشته‌کوه‌های آلپ بازگشت تا معلم مدرسه ابتدایی شود.
فقط سی و یک سال داشت، اما معتقد بود قبلن همه مسائل فلسفی را در هفتاد و پنج صفحه نخستین کتابش حل کرده است. نه سال بعد وی به کیمبریج بازگشت تا دوباره از نو آن‌ها را حل کند.
وی در جبهه‌ شرقی مشغول به خدمت بود، ویتگنشتاین از پرونده‌ای قضایی اطلاع یافت که در آن مدل و ماکتِ یک خیابان برای توضیح رویدادهایی که منجر به یک تصادف رانندگی شده بودند به دادگاه عرضه شده بود.
این اتفاق این ایده را به او بخشید که کلمات زبان، کارکردی شبیه ماشین‌های اسباب‌بازی و عروسک‌ها در مدل و ماکت مزبور را دارند. (به نحوی سازماندهی شده‌اند تا تصویری واقعیت را بازسازی کنند)
- نیکُلاس فرن




نمادهای توافقی

تمامی نظام‌های بازنمایی، چنان‌چه وی متعاقبن استدلال کرد، می‌بایستی به ناچار بر اساس چنین قیاس‌هایی (ماکتی که گفته شد) عمل کنند.
اگرچه کلمات شبیه اشیا و اُبژه‌هایی نیستند که به آن‌ها ارجاع دارند (صرفن نمادهایی اختیاری و دل‌به‌خواهی هستند که توافق کرده‌ایم برای اشاره به اشیای مشخصی از آن‌ها استفاده کنیم)، با این‌همه، مشابهت زمانی به راستی پدیدار می‌شود که به روابط میان کلمات در یک جمله، و اشیا و ابژه‌ها در وضعیتی از امور (موقعیت) نگاه کنیم. رابطه یک نقشه مقیاس‌دار نسبت به وضعیتی از امور یا یک موقعیت، همانند رابطه یک نقشه مقیاس‌دار نسبت به زمینی است که بازنمایی می‌کند. اگرچه نقشه، طبیعتن، نسبت به قطعه‌زمین مزبور بسیار کوچک‌تر است، اما این اهمیتی ندارد؛ زیرا فواصل میان مکان‌های کشیده‌شده روی آن، قابل‌ِ قیاس با فواصل موجود میان همتاهایش در جهان واقعی هستند. (تفاوت به تصویرکشیدن با بازگویی را متوجه شدید؟)
ویتگنشتاین این‌طور استدلال کرد که برای آن‌که زبان امکان‌پذیر باشد، صورت یا ساختار جملات می‌بایستی عینن همانند صورت و ساختاری باشد که اوضاع امور (موقعیت‌های) جهان نمودار می‌سازند.
ساختارهای جهان می‌بایستی در ساختارهایی زبانی انعکاس یابند که برای صحبت درباره آن‌ها، مورد استفاده قرار می‌دهیم. درست همان‌طور که وضعیت پیچیده‌ای از امور را می‌توان به اجزایش خُرد کرد، زبان را نیز می‌توان به سازه‌های ساده‌تری تحلیل کرد. اسم‌ها، اشیا و اُبژه‌های ساده در جهان را بازنمایی می‌کنند، و نحوه‌ای که این اسم‌ها با یک‌دیگر درون جمله ترکیب می‌شوند، نحوه ارتباط و نسبت میان اشیای متناظری را نمودار می‌سازد که در جهان خارج، مورد اشاره قرار گرفته‌اند.
برخلاف اشیا که با یک‌دیگر روابط مکانی دارند، نسبت کلمات با یک‌دیگر منطقی است. این ساختار مشترک همان چیزی است که وقتی تشخیصش می‌دهیم، که می‌فهمیم گزاره «گربه روی پادری است» به آن گربه‌ای اشاره دارد که روی آن پادری است. مثل این می‌ماند که انگار گزاره‌ها را مانند خط‌کش یا یک گریدِ فرانما (صفحه مشکی فرانما) با جهان تراز می‌کنیم تا ببینیم آیا با هم جفت‌و‌جورند یا خیر. وقتی با یک‌دیگر جور باشند، در این صورت چیزی گفته‌ایم که حقیقی/صادق است.
روابط موجود میان اشیای جهان، خودشان اُبژه‌هایی اضافه نیستند (این جمله به تنهایی قادر به ردکردن هزاران فرضیه یا حتی نظریه در ساحات متفاوت و مختلف است!).
وقتی گربه روی پادری می‌نشیند، گربه‌ای وجود دارد، و پادری‌ای و رابطه میان‌شان. شی یا اُبژه سومی در کار نیست، که بودنِ گربه روی پادری باشد.
به نحوی مشابه، روابط منطقی میان واژه‌ها کلماتی افزوده و اضافه نیستند. بلکه در ساختار چیزهایی که می‌گوییم نمودار می‌شوند. این نکته مهمی است، زیرا بدین معناست که خودِ رابطه، میان زبان و جهانی که زبان به تصویرش می‌کشد را نمی‌توان در زبان بیان کرد.

یک چیز در جهان هست که تصویر نمی‌تواند به تصویر بکشدش، و آن خودش است!

تصویر نمی‌تواند آن‌چه را که باعث می‌شود تصویر باشد، به تصویر بکشد. برای مثال اگر نقاشی یک پیپ را برمی‌داشتیم و رویش می‌نوشتیم، «این تصویر یک پیپ است»، آن‌گاه از صورتِ تصویری، خارج می‌شدیم.
اگر از سوی دیگر، نوشته مزبور را صرفا بخشی دیگر از نقاشی در نظر می‌گرفتیم، در آن صورت درست مانند بقیه تصویر، نیازمند تفسیر بود(!).
لازم بود تا گفته دیگری روی نقاشی بنویسیم که بگوید معنای نوشته مزبور چیست (و وارد یک حلقه بی‌پایان از این فرایند می‌شدیم). دلیل آن، این است که حقیقت ذاتی، تصویر نیست؛ بلکه برعکس چیزی است که یک تصویر به واسطه رابطه‌اش با چیزی دیگر به دست می‌آورد (چیزی خارج از خودش).
یعنی حقیقتِ ذاتی تصویر، وضعیتِ اموری‌ست که تصویر، آن را نمودار می‌سازد. (به تصویر می‌‎کشد)
هرآنچه درون تصویر به وقوع می‌پیوندد صرفن تصویر بیشتر است (که سپس می‌توانیم در برابر جهان بگیریمش و ببینیم که آیا درست و دقیق هست یا خیر). افزودن «این تصویر یک پیپ است» نیز لازم بود تا به نحوی مشابه با جهان مورد مقایسه قرار بگیرد.
نیازی به گفتن نیست که نمی‌توان یک تصویر را با خودش مورد مقایسه قرار داد چرا که این کار هیچ تفاوتی با نگاه‌کردنِ صرف به تصویر نمی‌داشت!
از آن‌جا که زبان صورتی از ترسیم و به تصویرکشیدن است، همین محدودیت‌ها در مورد کلمات نیز صدق می‌کنند. که ممکن است هر چیزی را در واقعیت بازنمایی کنند، اما نمی‌توانند آن وجه مشترکی را بازنمایی کنند، که برای این‌‌که قادر به بازنمایی واقعیت باشند، با واقعیت دارند. («این یک پیپ است» به همین دلیل خود، تفسیری است که هیچ‌گاه به عنوان تفسیر درک نمی‌شود و خود، برای درک، نیازمند به تفسیری خارج از صورت تصویر است)
اگر می‌کوشیدیم با کلمات این کار را انجام دهیم، در آن صورت فقط زبانِ (قانون و قواعد زبانی) بیشتری ایجاد می‌کردیم، درست همان‌طور که با نوشتنِ مستقیم بر روی نقاشی فقط و فقط تصویر بیشتری به وجود می‌آوریم.
به همین منوال، پرسشِ ارزیابیِ کلمات به طور معنی‌دار (چنان که تصور می‌رود فلاسفه در همه‌ اوقات انجامش می‌دهند) نمی‌تواند مطرح شود.
با این‌همه، اگر زبان وسیله‌ای است که از طریق آن جهان را فهم می‌کنیم، به نظر معقول می‌رسد تصور کنیم زبان بهتری هم می‌تواند وجود داشته باشد. و با این‌همه، نظریه ویتگنشتاین فقط در مورد زبان انگلیسی یا فرانسوی صدق نمی‌کند، بلکه در مورد همه زبان‌های ممکن مصداق می‌یابد.


نظریه تصویر

قواعدی که وی مدون ساخت در مورد هر زبانی که برای فهم‌پذیری‌اش به بازنمایی وابسته است، صدق می‌کند. به همین ترتیب، اگر می‌خواستیم ببینیم کلمات‌مان چه اندازه با جهان انطباق دارند، یا این‌که مفاهیم فلسفی‌مان تا چه اندازه توصیف‌گر واقعیت‌اند، در آن صورت قادر به این کار نمی‌بودیم (چرا که لازم بود این کار را از موضعی خارج از نظام بازنمایی‌مان انجام بدهیم).
لازم بود تا بتوانیم از یک‌سو به آن نظام بنگریم، و از سوی دیگر به جهان، اما وقتی از خود زبان استفاده می‌کنیم، چنین موضعی در دسترس‌مان قرار ندارد.
درست همان‌طور که نمی‌توانیم درباره محیطی صحبت کنیم که نمی‌توان نقشه‌اش را کشید، به همان‌ترتیب نمی‌توانیم درباره وضعیتی از امور صحبت کنیم که نمی‌توان در زبان بازنمایی‌اش کرد.
برعکس، درست همان‌طور که نقشه هیچ‌جا چیزی را بازنمایی نمی‌کند، گفته‌هایی که به چیزی در جهان اشاره ندارند، بی‌مفهوم و فاقد معنا هستند (نکته‌ شماره ۳ در ابتدای متن و همچنین در ادامه متن که تمرکزمان بر مبحث معنا گرایش پیدا می‎‌کند، در این‌باره و معنازادی جهان آفرینش نیز خواهم گفت).
چنان‌که فیلسوف معاصر (و متاثر از)، لودویگ ویتگنشتاین، یعنی فرانک رَمزی، در نقد خود بر رساله منطقی-فلسفی اظهار می‌کند:

آن‌چه نمی‌توان گفت را نمی‌توان گفت، و آن را سوت هم نمی‌توان زد (با سوت هم نمی‌توان بیان‌اش کرد که اشاره به این دارد که هیچ‌جوره نمی‌توان آن را بیان کرد).

جمله پایانی رساله این است:

درباره آن‌چه نمی‌توان گفت، می‌بایستی خاموشی گزید.

با این‌همه، رساله، به عنوان اثری فلسفی که ذات زبان را توصیف می‌کند، به هیچ‌وجه درباره این قبیل مسائل سکوت نمی‌کند. و به زبان عادی و روزمره با نشان‌دادن ساختارش به ما، ساختار خود، و ساختار جهان را نمو‌دار می‌سازد. از سوی دیگر، رساله تلاش کرده است تا به صراحت بیان کند که آن ساختار چیست، و با این کار، خود را بر اساس اصول و شرایط خودش بی‌معنا ساخته است. ویتگنشتاین موضعش را این‌گونه توضیح می‌دهد:

گزاره‌های من به شیوه زیر حکم چندی روشن‌سازی را دارند:
هر کسی که مرا می‌فهمد در نهایت آن گزاره‌ها را چونان گفته‌هایی بی‌معنا و بی‌مفهوم تشخیص می‌دهد، پس از آن‌که از آن‌ها (به عنوان پله) برای بالا رفتن و گذر کردن به فراسویشان استفاده کرده است (به‌سان فردی که بعد از بالارفتن از نردبان، آن را دور بیندازد).

وی بایستی از گزاره‌ها فراتر برود، و آن‌گاه جهان را درست خواهد دید. ویتگنشتاین اعتراف می‌کند که موفق نشده است حرف معنی‌داری بزند (چیزی به ما نگفته است) اما با این کار چیز بسیار مهمی را اثبات کرده یا نشان‌مان داده است.

وقتی پاسخ را نتوان به بیان درآورد، پرسش را هم نمی‌توان بیان کرد.
معمای مزبور وجود ندارد.
اگر بتوان پرسشی را به نحوی انشا کرد، پاسخ‌دادن به آن نیز امکان‌پذیر است.

از آن‌جا که رساله نشان می‌دهد که پاسخ به پرسش‌های فلسفی را نمی‌توان به بیان آورد، بنابراین اثبات می‌کند که پرسش‌های مزبور در همه این مدت از همان ابتدا، غلط و گمراهانه بوده‌اند. این‌طور ادامه می‌دهد:

راه‌حل مسئله زندگی را می‌توان در ناپدیدشدن خود مسئله دید.
- این نقل قول متعلق به ویتگنشتاین هست که من در پست‌های قبلی به اشتباه اون رو به کامو نسبت داده بودم و مایه شرمساری این‌جانب می‌باشد!

آیا به این معنی نیست که کسانی که پس از دوره‌ای طولانی از شک و تردید دریافته‌اند که معنا و مفهوم زندگی برایشان روشن شده است، قادر نبوده‌اند بگویند آن معنا و مفهوم را چه چیزی تشکیل داده است؟


باتوجه به نظریه تصویر ، (باید گفت که) معنای یک چیز همواره بیرون از آن چیز قرار دارد، به همان شیوه‌ای که یک تصویر می‌بایستی آشکارا خارج از آن چیزی قرار بگیرد که به تصویرش می‌کشد (اگر داخل سوژه‌اش قرار داشت، در آن صورت می‌شد خودِ همان‌چیز و نه به هیچ‌وجه، تصویری از آن!).
اگر قرار باشد با وجودمان به عنوان نشانه‌ای برخورد کنیم که معنایی دارد، در این صورت معنای زندگی خارج از آن قرار دارد. تلاش برای صحبت کردن درباره مسئله زندگی (یا درباره ارزش‌های اخلاقی یا زیبایی‌شناختی) همانا و برخوردن به دیوارهای زبان همانا! (بنابراین زندگی خود معنازاد و خود زاده معناست بی‌آنکه محتاج معنایی متلقی از سمت انسان به وسیله زبانش باشد!)
اما، چنان‌که ویتگنشتاین اشاره‌وار بیان می‌کند، با ترسیمِ درونه و داخلِ قفس، بیرون خودش را آشکار می‌سازد. در نامه‌ای خطاب به لودویگ فون فیکرِ نویسنده، وی این‌طور اظهار می‌کند:

من می‌خواستم بنویسم که اثرم از دو بخش تشکیل شده است؛
یک بخش که این‌جاست، و بخش دیگر که همه آن چیزهایی است که ننوشته‌ام. و دقیقن همین بخش دوم است که مهم‌تر است. چراکه حدودِ امر اخلاقی را کتابم، به قول معروف، از درون مشخص ساخته است؛ و باور راسخ دارم که به سخن دقیق، تنها به این شیوه می‌توان حدود امر مزبور را مشخص ساخت. به‌طور خلاصه، من فکر می‌کنم: من در کتابم با سکوت‌کردن درباره‌شان به کندوکاو در آن‌ها پرداخته‌ام.

محدودیت‌های اظهارات صریح در زندگی هرروزه آشکارند. برای نمونه، اگر قول بدهم که زودهنگام از سر کار به خانه برمی‌گردم، نمی‌توانم صرفن با تکرار این واقعیت کسی را متقاعد سازم که حرفم واقعن جدی است (چنان که گویی صداقت، گفته دیگری است که می‌بایستی به اظهار اولی ضمیمه شود). وانگهی، وقتی به خانه می‌رسم با اعلام این‌که «من آمده‌ام!» سر قولم نمانده‌ام. چرا؟
با رسیدن به موقع به یار و انبازم نشان می‌دهم که آن‌چه گفتم حقیقت داشت/صادق بود. صداقتم یک قصد و نیت نیز نیست، مانند یادداشتی ذهنی که برای خودم می‌نویسم (چرا که ارزشش ناچیز خواهد بود اگر سر راه تا ایستگاه فِس‌فِس کنم). جایی که حرف بادِ هواست، افکار و اندیشه‌ها بی‌ارزش‌اند. وقتی ویتگنشتاین این تحلیل را در مورد فلسفه (جایی که در آن افکار بسیار ارزشمند‌ند) به کار می‌زند، محدودیت‌های مشابهِ گفته‌ها و گزاره‌هایی را آشکار می‌سازد که مدعی بیان حقایقی «بزرگ» نظیر ماهیت خدا یا ارزش زندگی انسان‌اند.
هر زمان که با بازنمایی روبه‌رو باشیم، مهم‌ترین حقایق، آن‌هایی خواهند بود که فقط بتوان نشان‌شان داد و نه این‌که صرفن بیان‌شان کرد. با این‌همه، چنان‌که ویتگنشتاین خودش در مرحله دوم حرفه فکری‌اش کشف کرد، زبان چیزی بیش از بازنمایی است!



ویتگنشتاین متاخر، بازی‌های مردِ سالخورده

وقتی لودویگ ویتگنشتاین مسن‌تر شده بود، از طرح نظریه‌های فلسفی دست کشید. حقیقت آن‌که کل تفکر بعدی‌اش را ملخص و مجملی از ابزارها و روش‌ها برای خلاصی از نظریه‌های فلسفی تشکیل می‌داد.
وی دیگر باور نداشت که فلسفه جستجوی حقیقت (یا معنا) باشد (نه حتی جستجویی بی‌ثمر)، بلکه بر این اعتقاد بود که فلسفه باید تمرکزش را بر روی برطرف‌سازی سردرگمی‌هایی بگذارد که خود (فلسفه) ایجاد کرده است.
تفکر فلسفی یا ما را از یاوه‌گویی‌ها و مهملات، دوباره به سوی معقولیت و درایت هدایت خواهد کرد، یا نشان‌مان خواهد داد که به بن‌بست رسیده‌ایم و باید از دنبال‌کردن مسیر پرسشگریِ به‌خصوصی دست بکشیم.
فلسفه جستجویی در پی شفافیت است و نه تلاشی برای کشف حقایق جدید درباره زندگی و جهان.
به تعبیر ویتگنشتاین، هدفش این است که «به مگس راه بیرون‌رفتن از بطری را نشان دهد
همانند پزشکانی که به پژوهش درباره تولید واکسن می‌پردازند، فلاسفه نیز باید بکوشند تا خودشان را فسخ و ملغی سازند. وقتی این کار آن‌طور که شایسته و بایسته است انجام شود، فلسفه همه‌چیز را همان‌طور که هست برجا می‌گذارد، چراکه، به باور وی، نه نظریه‌پردازی و نه کشف واقعیت‌های جدید، هیچ‌یک کاروبار فلسفه نیست.
رویکرد ویتگنشتاین طرح نظریه نیست، بلکه در عوض تحلیل و توصیف مفصلِ اتفاقاتی است که وقتی زبان را به کار می‌بریم به وقوع می‌پیوندد. توصیه وی این است:

فکر نکن، نگاه کن!



ادامه زندگی‌نامه

ویتگنشتاین از تجربیاتش به عنوان معلم مدرسه ابتدایی در اتریش در دهه ۱۹۲۰ سرخورده شده بود. وی شاگردانش را به بهترشدن و پیشرفت تشویق و ترغیب می‌کرد، اما پیوسته از انتظارات پایین والدین‌شان مایوس و نومید می‌شد. وی با تحمیل نظم و انضباط ظالمانه در کلاس حرف خودش را به کرسی نمی‌نشاند، و برای برآورده‌کردن خواسته خودش مبنی بر انتظارات و معیارهای بسیار سخت‌گیرانه‌اش در ریاضیات، از تنبیه در قبال دانش‌آموزان استفاده نمی‌کرد.
در همین هنگام بود که ایده یک فلسفه جدید به ذهنش جوانه زد. در سال ۱۹۲۹، در سن سی و نه سالگی، به کیمبریج بازگشت تا در کالج ترینیتی، به تدریس بپردازد.
در همان هنگام، دوست‌دارش، اقتصاددان بزرگ، یعنی جان مینارد کینس برای همسر خود این‌طور نوشت:

خب، خدا وارد شده است. او را در قطار ساعت ۵ و ۱۵ دیدم.

اتاقی که ویتگنشتاین در آن درس می‌داد یک تخت‌ خواب داشت، سینک ظرف‌شویی و یک صندلی تاشو، و دانش‌جویان اگر می‌خواستند در طول درس‌گفتارهایش بنشینند، مجبور بودند که صندلی‌های بیشتری بیاورند.
وی در سال ۱۹۴۷ استادی در دانشگاه را کنار گذاشت تا بتواند بر روی نوشتن تمرکز کند، که بخش بزرگی از آن را هنگام پناه جُستن به روستاهای ایرلند تکمیل کرد.
آن‌جا وی را فردی غیرعادی و نامتعارف در محل به شمار می‌آورند. اگرچه یک کشاور او را از ورود به زمینش منع کرد چون «گاوها را می‌ترساند»، با این‌همه به نظر می‌رسد در طول این مدت یاد گرفته باشد چگونه حقیقتن با طنازی پرندگان را از درخت به روی زمین بکشاند.
دو روز بعد از شصتمین سالگرد تولدش در ۱۹۵۱، ویتگنشتاین از سرطان پروستات در کیمبریج درگذشت. گفته می‌شود واپسین حرف‌هایش این بوده است:

به آ‌ن‌ها بگو زندگی فوق‌العاده‌ای داشته‌ام.



فرارِ مگس از بطری

همانند روزگار جوانی، ویتگنشتاین بعدها نیز در زندگی‌اش همچنان به این استدلال ادامه داد که با مسائل فلسفی می‌بایستی از رهگذر مطالعه زبان دست و پنجه نرم کرد.
اما در این زمان تکلیف این نبود که نشان دهیم به چه شکل، زبان جهان را بازتاب می‌دهد و حقیقت را عرضه می‌دارد.
حقیقت، به جای آن‌که کیفیتی باشد که در باورهایمان حضور دارد یا از آن‌ها غایب است، بیشتر فعالیتی است که صرفن انجام می‌گیرد یا انجام نمی‌گیرد.
کنش، برخلاف حرف و گفته، نمی‌تواند صادق یا کاذب باشد، اما می‌تواند به اقتضای بافتی که در آن به اجرا درمی‌آید، متناسب یا نامنتاسب باشد (این گزاره به شدت به سمت آراء سارتر میل می‌کند).
با این‌همه، در فلسفه متاخر ویتگنشتاین، حتی گفته‌ها (گزاره‌ها/پاره‌گفته‌ها) را نیز می‌بایستی کنش به شمار آورد. گفته‌ها (صرفن) زمانی درست نیستند که با واقعیتی که می‌کوشند تا منعکسش سازند انطباق داشته باشند، بلکه زمانی درست‌اند که زبان را به درستی به کار ببرند (به عبارتی دیگر، وقتی کلماتِ یک گفته [گزاره] با قواعد و قراردادهای نظام یا «بازی زبانی»ای هم‌خوانی داشته باشند که بخشی از آن را تشکیل می‌دهند).
فهمیدن‌ِ یک کلمه یا مفهوم به معنای این است که بتوانیم آن را مطابق قواعد متناسب به کار بریم. اگر این قواعد را زیر پا بگذارید، به‌طور ذاتی دچار «اشتباه» نشده‌اید، بلکه فقط در حال انجام آن بازی به‌خصوص نیستید.
برای نمونه، یکی از قواعد بازی زبانیِ اخلاقی این است که اگر باور داشته باشید کاری درست است، احساسِ انگیزه می‌کنید تا بر اساس آن دست به عمل بزنید (یا دست کم فکر می‌کنید که باید چنین بکنید).
اگر در حال بازی تنیس بودید و کسی به شما گوش‌زد کرد که کمابیش بد بازی می‌کنید، می‌توانستید این‌طور پاسخ بدهید که برایتان اهمیتی ندارد و علاقه‌ای ندارید که بهتر بازی کنید.
اما اگر کسی به شما می‌گفت که بد رفتار می‌کنید، نمی‌توانستید با وی موافقت کنید و بعد بگویید که علاقه‌ای به بهبود رفتارتان ندارید. اگر این‌گونه پاسخ می‌دادید، در آن صورت مشخص بود که حقیقتن معنای واژه‌های «درست» و «نادرست» (در ساحت بازی) را نمی‌فهمید.
نه تنها از حقایق اخلاقی بی‌خبر بودید، بلکه نسبت به قواعدی نیز آگاهی نداشتید که گفته‌های اخلاقی می‌بایستی مطابق آن‌ها صورت‌بندی شوند تا صلاحیت اخلاقی‌بودن پیدا کنند.
طبق نظر ویتگنشتاین، دانستنِ چیزی به معنای دانستنِ چگونگی انجام آن است و نه دانستنِ این‌که چه هست.
با این‌همه، پیش از آن‌که یک بازی زبانی بتواند به اجرا در‌آید می‌بایستی عملی باشد، تمامی بازی‌های زبانیِ عملی (به عبارتی دیگر، آن بازی‌هایی که می‌توان انجام‌شان داد) می‌بایستی شرایط به‌خصوصی داشته باشند.
برای نمونه، می‌بایستی فعالیت‌هایی مشترک باشند. قواعدشان باید در اختیار همه قرار داشته باشد، در غیر این صورت هیچ‌گاه نمی‌توانستیم یاد بگیریم‌شان.
این حتی در مورد زبانِ کارهایی نیز صدق می‌کند که معمولن به گونه‌ای تقلیل‌ناپذیر، خصوصی و محرمانه در نظرشان می‌گیریم، چراکه فقط کودکان قادرند از زبان و رفتاری که مشاهده می‌کنند، بیاموزند.
ممکن است فکر کنید برای نمونه، این‌که آیا کسی درد دارد یا نه موضوعی است که خود فرد می‌بایستی تکلیفش را مشخص کند. اما کودک واژه «درد» را از حرف‌های دیگران درباره آن یاد می‌گیرد، وقتی انگشتش را می‌سوزاند یا انگشت پایش به چیزی می‌خورد، و نیز با دیدن نحوه واکنش افراد وقتی این عبارت را به کار می‌برند.
از سوی دیگر، اگر «درد» فقط به یک حس و احساس برمی‌گشت و هیچ ارتباط ضروری‌ای با پیچیدن به خود، ناله‌کردن و عرق‌کردن نمی‌داشت، در آن صورت یک سخن‌گوی بالغ انگلیسی‌زبان (بیایید او را مارتا صدا بزنیم) که واژه مزبور را به صورت عادی به کار می‌برد، چه‌‎بسا بدون آن‌که بداند کل زندگی‌اش این کلمه را اشتباه به کار برده باشد. احتمالن هر بار که کسی را دیده است که بالا و پایین می‌پرد و ادعا می‌کند احساس «درد» دارد، در حقیقت وانمود می‌کرده است تا برایش دل بسوزانند را باور می‌کرده است حتی اگر فرد مذکور بر خلاف درک مارتا، درد واقعی را متحمل نمی‌شده است. با این‌همه، مارتا هم‌چنان نحوه استفاده از واژه «درد» را یاد گرفته
(هرچند همیشه هم آن‌قدر زبردست نیست که بتواند تشخیص دهد چه موقع دیگران غیر صادقانه، به کارش می‌برند). اگر فرض کنیم که تفریح شکنجه‌گرانش اکنون به پایان رسیده است و حالا می‌خواهند تا وی را از این فلاکت در بیاورند (یا چه بسا به فلاکتی دیگر بیندازند)، در این صورت چگونه می‌توانند چنین کنند؟ نمی‌توانند به مارتا حس‌هایشان را نشان دهند، چراکه تصور می‌رود حس‌ها اساسن خصوصی و شخصی باشند (از قرار معلوم این همان شیوه‌ای است که وانمودگران توانسته‌اند با آن، مارتا را بفریب‌اند). این هم جواب نمی‌داد اگر ترکه‌ای نوک‌تیز را به بدنش فرو می‌کردند و می‌گفتند، «درد این است».
چراکه، به جز رفتار بیرونی و ظاهری‌اش، هیچ راهی برای دانستن این موضوع نداشتند که آیا او نیز هنگام ضربه‌خوردن، همان حسی را احساس می‌کند که آن‌ها خودشان تجربه می‌کنند.
از آن‌جا که رفتار بیرونی (واکنش‌ها و کلام‌مان) تنها چیزی است که در اختیار داریم، از این‌رو می‌بایستی همه آن چیزی باشد که برای آموزاندنِ نحوه استفاده از یک واژه به دیگران نیاز داریم.
حتی اگر تله‌پاتی هم وجود داشته باشد، بسیاری گواهی خواهند داد که این شیوه‌ای نبوده است که از طریقش واژگان خود را آموخته‌اند. واژه‌هایمان را به‌طور فطری و ذاتی نیز نمی‌شناسیم، چراکه هزاران زبان متفاوت در جهان وجود دارد (که همگی‌شان را می‌بایستی از طریق فرایندی طولانی از مشاهده فرا گرفت).
قواعد زبان نه‌تنها باید میان اعضای یک جامعه، مشترک باشند، بلکه قلمرو گروه برگزیده‌ای از افراد به نام فلاسفه نیز نمی‌توانند (نباید) باشند.
برای ویتگنشتاین، «عمومی» به معنای عامه مردم است. کاربران زبان عادی و روزمره هستند که پیشاپیش پاسخ‌ها را دارند، چراکه قادرند بدون دشواری عبارات و اصطلاحات زبانی را در بازی‌های زبانی به کار ببرند.
فقط وقتی زبان‌شان را اشتباه به کار ‌می‌برند است که فلیسوف می‌شوند و به درمانِ ویتگنشتاینی نیاز پیدا می‌کنند تا آن‌ها را از بطری مگس به بیرون هدایت کند!



همه بازی‌ها قواعدی دارند که می‌توان نقض‌شان کرد یا از آن‌ها پیروی نمود، و باید این امکان برایمان باشد تا بفهمیم چه زمانی در حال نقض‌شان هستیم، چراکه در غیر این صورت تفاوت قابل‌ تشخیصی میان انجام آن بازی و انجام ندادنش وجود نمی‌داشت.
طبق «استدلال زبان خصوصی» ویتگنشتاین، چیزی که مشخص می‌کند آیا فرد طبق قواعد مشغول بازی‌کردن است یا نه، بایست خودش بیرون قرار داشته باشد، چون در غیر این صورت، شکستن قواعد به‌طور نادانسته و ناآگاهانه بیش از حد ساده می‌شد.
اگر پیرویِ درست و صحیح از یک قاعده صرفن منوط به این احساس بود که در حال پیروی درست از قاعده مزبور هستید، در آن صورت ممکن بود چنین احساسی داشته باشید، هر چند در واقع در حال نقضش بوده‌اید. یعنی در حقیقت، تفاوتی میان پیروی‌کردن از یک قاعده و صرفن این تصور که در حال پیروی کردن از آن هستید، وجود نمی‌داشت.
....
و در نهایت این نکته را نیز باید گوشزد کنم که مسائل فلسفی زمانی پدیدار می‌شوند که، به تعبیر ویتگنشتاین، «زبان به تعطیلات می‌رود». شیوه صحبت‌کردن‌مان درباره چیزها می‌تواند «افسون»مان کند، به گونه‌ای که وقتی می‌گویم نقشه‌ای «در ذهن» دارم، شروع به این تصور می‌کنم که انگار ذهن، جعبه‌ای همراه با محتویات است.
سپس وسوسه می‌شوم تا پرسش‌های «بی‌معنا» یا «گم‌راهانه»ای نظیر این‌ها را بپرسم که «این محتویات کجا نگه داشته می‌شوند؟» و «ذهن من کجا واقع شده است؟».
یکی از قدیمی‌ترین گمراهی‌های فلسفی که ویتگنشتاین آن را شناسایی کرد، از این فرض سرچشمه می‌گیرد که معنای یک واژه، شیئی است که واژه بدان اشاره می‌کند. از آن‌جا که این پایه و اساس رساله را تشکیل می‌داد، لذا کهن‌ترین سردرگمی خود ویتگنشتاین نیز بود.
به نظر می‌رسد «بوسِفالوس» به اسب نرِ اسکندر مقدونی اشاره داشته است، و «بسِ سیاه» به اسبی که دیک ثرپین سوارش می‌شده است (و به همین ترتیب رخش به اسبی که رستم سوارش می‌شده یا تروآ به مجسمه اسب یا خرک ژیمناستیک به مانعی اسب‌شکل و و و ..)
پس واژه «اسب» به چه نوع موجودی اشاره دارد؟
پاسخ افلاطون این بود که [اسب] نامِ اسب کامل و بی‌ عیب و نقصی‌ست که در دشت‌های کامل و بی عیب و نقصِ جهانی والاتر، یورتمه می‌رود (مقصود همان عالمِ مُثُل است).
دیگر متفکران به گونه‌ای میانه‌روتر، این‌طور مطرح کرده‌اند که به اُبژه‌ای درون ذهن اشاره دارد و نه در جهان خارج (به ایده و و تصور اسب). اما اگر معنا مسئله‌ای مربوط به کاربرد باشد و نه ارجاع، در این صورت اصلن هیچ نیازی به کلمه «اسب» برای نامیدن چیزی نیست؛ مادامی که این کار مانع استفاده‌مان از واژه عبارت مزبور به صورت هر روزه نشود.
با استفاده از استعاره‌ای ویتگنشتاینی می‌‎توان این‌طور گفت که وقتی یک مهندسِ معمار گودبرداری می‌کند تا شالوده خانه‌اش را بریزد، لازم نیست به سنگ سخت و مستحکم برسد، بلکه همین‌قدر که پایه‌ای به اندازه کافی محکم برای نگه‌داشتن ساختمان ایجاد کند، برایش کفایت می‌کند.
اگر ساختمان استوار بماند، در این صورت شالوده آن به اندازه کافی خوب است. حتی ممکن است اجازه دهند شالوده کمی تکان بخورد، در صورتی که استحکام سازه را به خطر نیندازد.
حقیقت آن است که زبان‌مان در گذر زمان بسیار دچار تغییر و تحول می‌شود ( و منشا انبوهی از دعواهای فرازبانی می‌شود که به قومیت، دین، مذهب، آراء فلسفی، عقاید سیاسی و ... است که حاصل استفاده از بازی‌های زبانی خاص در بازه‌های زمانی [تاریخی] متفاوت می‌باشد).



و در نهایت، ویتگنشتاین دریافت که عقل به کنش ختم می‌شود، و این‌که توضیح باید به توصیف منتهی شود، در غیر این صورت هیچ‌گاه به انتها نخواهد رسید.
برای نمونه، وقتی تصمیم می‌گیریم، بر اساس عواملی دست به انتخاب می‌زنیم که انتخاب‌شان نکرده‌ایم. و وقتی برای کنش‌ها و اعمالمان دلیل می‌آوریم، نمی‌توانیم یک دلیل را با ارجاع به دلیلی دیگر و سپس دلیلی باز هم دیگر و همین‌طور الی اخر توضیح دهیم.
دیر یا زود به چیزی می‌رسیم که دقیقن «همان موردِ مقصود» است یا «شیوه بودن‌مان» را نمودار می‌سازد. اما این واقعیت که بازی‌های زبانی‌مان همین‌اند که هستند، آن‌قدرها نیز که ویتگنشتاین مطرح می‌سازد، اختیاری و دل‌به‌خواهی نیستند. رسم و روال‌های زبانی‌مان (درست همانند دیگر رسم و روال‌هایمان) برای آن وجود دارند تا کمک‌مان کنند که در محیط‌مان بقا پیدا کنیم، و کمک کنند به گونه‌ای موفق عمل کنیم یا علایق‌مان را پیش ببریم. برای تناسب‌یافتن با نیازهایمان تکامل و سازگاری یافته‌اند، و معقولانه است که بپرسیم که آیا بازی دیگری می‌توانست نیازهای مزبور را به نحوی کارآمدتر برآورده سازد(؟).
پرسش این است که آیا این نیازها دغدغه ما هستند یا خیر، چراکه خارج از زبانی قرار دارند که ویتگنشتاین معتقد بود در دامش گرفتاریم. از آن‌جا که حقیقتن به نظر می‌رسد برایمان مهم هستند (چنان‌که وجودِ تاریخچه‌ای از تفکر فلسفی نشان می‌دهد).
در ادامه دلایلی برای این ظن و گمان وجود دارد که بخشی بسیار واقعی از خودمان مقدم بر زبان است. با این‌همه، این مسئله‌ای تجربی است، و نه موضوعی که ویتگنشتاین در قلمرو فلاسفه به شمارش بیاورد.
در عین حال، اگر فلاسفه از زمان درگذشت ویتگنشتاین در سال ۱۹۵۱ به پیشرفت ادامه داده‌اند، عمدتن به خاطر این بوده است که این منع و بازداری را چندان جدی نگرفته‌اند.








| Refs:





فلسفهمعناویتگنشتاینفلسفه تحلیلی
در آینده انحراف معیار دیده شد!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید