وقتی به وضعیت روحی و ذهنی دو سال پیش خودم نگاه میکنم، انگار که دارم به یک پیکره بیجان نگاه میکنم و چیزی جز یک جنازه کنار رهگذری ساده نیست.
هیچ یادم نمیاد چطوری به اون حد از شهود و عرفان رسیده بودم و کلماتی وارد دایره واژگانم شده بود که وقتی الان میخونمشون، به مخیلهام هم نمیرسه که دقیقا چه معانی رو در بر دارن!
گویی حدود دو و اندی سال مست بودم و یادم نمیاد دقیقا چطوری به اون حالت رسیده بودم. زندگی تو این دو سال و اندی تلخی تا دلت بخواد داشت ولی «تلخ» نبود. کلی سفتی و ناهمواری داشت ولی اصلا «سخت» نبود.
تا هرچهقدر که خواستی با «جبر» درگیری داشتم ولی خدای زمان در حق من «جبار» نبود!
اولین بار زمانی فهمیدم دوباره به خونه برگشتم که داشتم عبارت «پاک سرشت» رو مینوشتم و دقت کردم و دیدم که دیگه خبری از تکنقطههای زیر و بالای دو نقطههای کنار هم پ و ش نیست!
منی که در تمام طول عمر بشکلی کودکانه اصرار به نوشتن سهنقطهای به شکل دونقطه خط و تک نقطه داشتم، داشتم سهنقطه رو با یک n مینوشتم و فهمیدم که این یعنی دوباره وجودم از وجود این دنیا کنده شده. یا شایدم دوباره وجودم به وجود این دنیا وصل شده!
یا رویای غرق و محوشدنم در دل طبیعت به امید رسیدن به آرامش، تبدیل شده به میل بیحد و حصر برای دفاع و محافظت از طبیعت (شاید چون دل طبیعت رو اونقدر ناآرام و مغشوش دیدم که عطای پیوستن بهش رو به بهای دفاع ازش بخشیدم).

وقتی سالک از نور تجلیات صفات الهی عبور میکنه، به ظلمتی میرسه که ورای نوره. این «شبِ تاریکِ جان» همون «ذات الهی»ـه چون هیچ رنگ و نشونی نداره و به چشم معرفت، «سیاه» به نظر میرسه. بقولی، از دستدادن شهود پیشین، کلید ورود به این «ظلمت مقدس»ـه!
ســواد الوجه فی الدارین، این است
که از هستی، دو عالم پاکبین استچو خود را دید، یعنی دید حق را
به غیر از خود ندید آن مستحق را- شبستری
سواد الوجه فیالدارین؟ روسیاه دو جهان!
گمان بر اینه که سالک اگر یک جهان (این جهان) رو از دست میده پس باید یک جهان دیگه (آن جهان) رو به دست بیاره اما نکته اینجاست که روسیاهیای که سالک بهش میرسه، از سوی هر دو جهانه!
به بیانی به «نور سیاه» و «ذات بحث» میرسه، جایی که شهود رنگین و زیبای گذشته (تجلیات صفاتی) رو از دست داده، و سوادش به اندازه این «تاریکی پرشکوه» قد کشیده.
دلیل این روسیاهی، پاکشدن «هستی» او از هر دو جهانه. گویی وجود مستقل رنگ باخته و وقتی «شهود» نباشه، دیگه «بیننده»ای هم در کار نیست. تا زمانی «هستی» داری و هستیمندی، «میبینی» ولی زمانی که «هستی» خودت رو از دست بدی، دیگه «بیننده»ای هم وجود نداره و همانا «نور» هم وجود نخواهد داشت (چون خارج از تو نیست).
اونچه که باقی میمونه، «تاریکیِ محضِ ذات»ـه.
در این عمق، دیگه خبری از «دیدنِ» یک ابژه توسط یک سوژه نیست. او به جایی رسیده که با نگریستن به «هیچ» درون خود، حق را میبیند.
چون از او جز حق، چیزی باقی نمانده است. جستجوی شهود گذشته در اینجا بسان زمانیست که فردی به دنبال قطره آب پیشتر در دست خود در اقیانوس باشد. او نمیداند که خود، در اقیانوس غرق شده و حال چه آنچه که به دنبالش میگردد، چه شروع و پایان مسیرش و تمام اقیانوس، همگی خود او هستند!
به قول مولوی، «درد، خود را کُحِل این چشمان کند». منظور از کُحِل یا همون سُرمه، در اینجا تقویت بیناییِ بیننده در اثر درد نیست؛ بلکه درد، زینپس ابزار دیدن سالکه. درد به او بصیرت خواهد داد..
«تا که این چشمان، دو صد چندان کند». دیدنِ با «شهود» دیدنِ «چیزی» بود اما دیدن به همراه «درد»، دیدنِ «نبودن همه چیز» و درک عظمت «مطلقبودن» اوست..!
و «هر گلی کاندر چمن، ترخندهتر | زخمش از زخم زمان، پرخندهتر». هر چه زخم عمیقتر و بزرگتر باشه، از او سالک بهتری ساخته میشه و بیشتر به کمال میل میکنه هرچند که به این کمال نرسه.
وقتی زخم به اندازه یک خنده بزرگ بشه دیگه چیزی فراتر از زخم خواهد بود؛ این، چشمِ جدید سالک برای دیدن دنیا و تنها راه ارتباطی باقیمانده برای اتصال به معشوقه.
این نگاه، دیگه نگاه حسرتبار به گذشته نیست. شاید درک این حقیقته که از دست دادن اون «نور کوچک»، شرط لازم برای غرق شدن در «تاریکیِ بینهایت» بوده. سالک دیگه در پی تکرار نیست؛ او خود به میدانِ یک استحاله هولناک تبدیل شده!

اما برگردیم به داستانمون. اون «شهود زیاد» و نزدیکی به نور، ظرفیت من رو بیشتر از اون چیزی که بودم کرد. انگار که روح برای هضم این عظمت، بخشی از ماجرا رو به زمین و «جسم» کشوند. اون «عشق» و «سقوط» یک انحراف یا حتی اشتباه نبود، بلکه یک «ضرورت» بود؛ نمادی از «تجسمیافتن» اون نور!
دو سال و اندی زندگی زمینی، تخم نور رو درون من کاشت و همین یکی از این دوره برای من بسه. اما دیر یا زود قرار بود سر و کله «زخم عاطفی» یا به قول مولوی، «خارِ زمان» از جنس فراق و قبض پیداش بشه که در نهایت همینم شد.
وقتی عشق زمینی من به انتهای خودش رسید، گویی داشت «فناپذیری» ذاتی خودش رو فریاد میزد که کمکم داشت از یاد میرفت. و وقتی این عشق متجسم ترک برداشت، اون دونه نور جوونه زد.
شبیه مته خدا برای شکافتن دیواره زندان نفس بود تا دوباره هوای کوهستان آگاهی به درون بوزه. دعوتنامه از سمت خونه این بار با «درد» بود؛ و این بازگشت از جنس بازگشتهای پیشین نیست.
خونه این بار به طرز غریبی در تاریکی فرو رفته، دیگه هیچ چیز «دیدنی»ای وجود نداره. شایدم دیگه «من»ـی وجود نداره که این نور رو ببینه و «ناظر» داستان ما، در سیاهه زمان محو شده. بار قبل، نور تونست به واسطه «دیدنی»ها ما رو به یکی از اونها متصل کنه. اونم از جنس معشوق زمینی و به واسطه اون یک ماجراجویی زمینی راه انداخت!
ولی خب حالا دیگه فقط «تاریکی»ـه و بس. هیچ چیز دیدنیای در کار نیست. حال همهچیز «بودنی» شده. چه «متحیر» از جنس وادی حیرت عطار و چه «تاریک» از جنس نور سیاه شبستری. منِ ناظر در چیزی که دیدم، حل شدم و دیگه دوگانگی «من» و «نور» نمیتونه وجود داشته باشه. دیگه نوری نمیبینم، چون از اون نور بیگانه نیستم و خودم همون نورم، هر آنچه که باشی، اون رو در برابرت ناپدید میکنه!
کسی که ماه رو در آبگیر میدیده، ممکنه با سنگی که در آب میفته تصویر رو از دست بده. اما کسی که خودش به آسمون شب تبدیل شده، دیگه نگران هیچ سنگ و انعکاس آبگیری نیست.
پذیرش موجودیت اصلی و واقعی خودم، همون برگشت از زمین پست به کوهستان بود. عشق، شهود و درد همگی موجی گذرا بودن در برابر اقیانوس آرامی که در نهایت همهچیز رو در بر گرفت. میرقصه بیآنکه دیده بشه.
این بار دیگه در کوهستان نیستم که از روی قله، منظره رو تماشا کنم؛ این بار «من خودِ کوهستانم»، بینیاز از هر طلوع و غروبی.