بعضی روزها که از سروصدای اجتماع خسته میشم و حس میکنم که هالهم(منظورم احساس وجود داشتن و تاثیرگذار بودنه) داره محو میشه ، آرزوی رسیدن اون روزی رو میکنم که با خیال راحت بشینم پای غروب یا طلوع خورشید و با خودم زمزمه کنم که:
بالاخره تموم شد!
و از این گذشته ، بیشتر از همه آرزوی روزهایی رو دارم که بی دغدغه محو تماشای یک دشت بزرگ و سبز میشم که جز صدای آواز پرندهها و نسیم بهاری ، چیز دیگهای به گوش نمیرسه..
همون لحظهای که بهش میگم "رسیدن به مقصد" ، زمانی که ماموریتم در این دنیا به اتمام رسیده و برای مدتی کوتاه ، وقت دارم تا از آرامش و حضور ذهن خودم لذت ببرم تا زمانی که وقتم تموم بشه.
دیگه نه هیجان سال اولیا رو دارم ، و نه اوضاعم شبیه سال اوله (خب واضحه! چون دیگه سال اول نیست!)، نیازی به اعتراف یا داستان تعریف کردن نداره ؛ من یک روح پیرم که فکر کنم برای بار هزارم اینجا حاضر شده و داره تمام اشتباهاتش رو از اول مرتکب میشه!
همیشه وقتی کوچکترین حرفی از استرالجی یا هر چیزی که ذرهای بوی خرافات و توهم بده ، میشه.. طرف رو مورد سوپر اتک قرار میدم ولی..
یک بار وقتی بیکار بودم ، یکی از اون طالع بینی طولانیها رو تست کردم! نمیدونم معنی حرفاش چی بود ، مثلا توش نوشته بود ، وسترن ، ودیک و نیامرالجی و ...
ترکیبی از سنتی و صنعتی بود!
خواستم خیال خودم رو راحت کنم ، چون همیشه ته ذهنم این رو داشتم که من دارم چیزی رو مدام میکوبم که حتی یک مرتبه هم تجربهاش نکردم ؛ پس باید تستش کنم و ببینم که همش چرته تا با خیال راحت به کوبیدنش ادامه بدم. ولی وقتی خروجی این طالع بینی اومد ، به معنای واقعی کلمه پشمام ریخت!
این خروجی ، هیچ شباهتی به فال نداشت. چون هیچ چیزی رو تقریبی توضیح نمیداد ، همه چیز رو با جزئیات و دقیق شرح داده بود!
نمادها بازیِ مسخرهی کاسب معابا بود ، ولی توضیحات.. مو نمیزد با چیزی که از خودم تا به اون لحظه دیده بودم.
خیلی مسخرس ، تمام عمرم در شرایطی زندگی کردم و در محیطی بزرگ شدم که توش جایی برای خرافات و شبهعلم نبود. ولی در نهایت جوابم رو از یک شبهعلم بسیار جادوجمبلی گرفتم تا یک روش علمی یا قابل اندازهگیری!
من راههای زیادی برای شناخت خودم امتحان کرده بودم. از سیخ کردن هر کار یا عقیده ای که دستم می رسید و تجربهی اونها گرفته تا انواع و اقسام تستهای شخصیت شناسی ، کهن الگو ، داستان و ..
هر چیزی که مربوط به خودم میشد از نظر خودم رو با ولع میبلعیدم..
چنان حرصی میزدم برای بیشتر شناختن خودم که زندگی عادی رو فراموش کرده بودم. یک زمانی حتی میتونستم عملکرد هر لوب مغزی رو با دقت زیاد شرح بدم و این قدر روی بخشهای مختلف مغزم مسلط شده بودم که میتونستم نقاط قوی رو حدس بزنم. حتی روی سرم لمسش میکردم و این کار بهم حس قدرت میداد از اینکه تا چه حد وحشتناکی تونسته بودم خودآگاه بشم.
اما دائمن یکسان نباشد حال دوران!
وقتی مثل یک ماشین مکانیکی ، با روشهای مثلن علمی و قابل اندازهگیری خودم رو کشف کرده بودم ؛ میتونستم با حضور ذهن بسیار بالا ، خودم رو توصیف کنم و در برابر هر نوع انتقاد یا نظری دربارهی خودم ، جبهه بگیرم و به خوبی از خودم دفاع کنم.
چون تعاریف زیادی دربارهی خودم یاد گرفته بودم ، به خوبی میتونستم هر کاری که میکردم رو توجیه کنم و استدلالهای پیچیده کنم تا طرف مقابل از نقد من به جایی نرسه..
به عکس بالا توجه نکنید ، این قدرم هندی نبود..!
ولی یک روز که وارد یک جمع جدید شده بودم و با دیدگاهاشون برخورد کرده بودم ؛ فهمیدم من چه قدر عقب افتادم! اون قدر توی دنیای خودم غرق شده بودم که فهمیدم حداقل دو ساله که از دنیا جا موندم!!!
چیزی که من توسعه داده بودم ، هیچ سنخیتی با لحظهی حال و روزمرگیهای آدم نداشت.
از اینکه هر چیزی رو صرفن با هدف اندازهگیری حسش ، تجربه کنم ، خسته شده بودم. من جندهی(منظورم شرطی شدنه نه چیز دیگه ای) این احساسات لحظهای شده بودم و فکر میکردم که اینطوری دارم خودم رو میشناسم و با شناختن خودم میتونم خیلی بهتر و سریعتر از دیگران پیشرفت کنم.
اما خوب پیش نرفت و نتیجهی معکوس داد!
یکجور راه و منش فرانسوی رو پیش گرفته بودم ، اکسپرسیونیسم در تمام وجوه من موج میزد. دقیقن با همون استدلالهای از جنس سارتر ، تمام کارهایی که میکردم رو توجیه میکردم و از هرگونه مسئولیتپذیری یا سازش سر باز میزدم.
این روح پیر که من باشم اما انگار در سفرِ! سفری از غرب به شرق!!!
به صورت پیشفرض خیلی مدل فرانسوی فکر میکردم ولی کمکم خوی پلشت خاورمیانه رو گرفتم و حالا ، رگههای قوی از عرفان شرق رو دارم حس میکنم.
حالا همون قدری که دوست دارم مون سن میشل رو که وسط آبهای نورماندی برق میزنه ، ببینم. همون قدرم دوست دارم از هوای پر از آگاهیِ نپال تنفس کنم و از کوههای آناپورنا بالا برم. عمیقن حس میکنم بخشی از من اونجاست و فکر میکنم یک روز بیشک در اونجا مستقر میشم.
خلاصه همهی اینا رو گفتم که بگم تهش طالع بینی اون چیزی که میخواستم رو برام تعریف کرد. و برای همین منم از اون لحظه به بعد ، متمایل به شهود شدم تا منطق ، هر چند که به میزان معینی از هر کدوم در طول زندگی نیاز هست.
و شهود حکم میکنه که به عرفان شرق روی بیارم!
بودا ، بیشتر از اینکه یک شخص باشه.. یک مکتب هست. همونطور که در گذشته بوداهایی بودن ، در آینده هم خواهند بود و چه بسا تعدادشون بیشتر از قبل هم بشه.
گوتاما یا همون بودا ، فردی بود که در طول تاریخ به عنوان بنیانگذار فلسفهی بودیسم و این طرزفکر خاص ازش یاد میشه. کسی که مسیری طولانی برای رسیدن به نیروانا (رهایی از رنج) رو طی کرد و در نهایت راهی رو کشف کرد که در ادامه تحت مکتب بودیسم ، اون رو تبلیغ کرد.
هر چند من به هر نوع تبلیغ بدبینم مخصوصن برای مسئلهای مثل دین یا فلسفه که یک کالا نیست و یک درک و یک فرایند شناختیِ ، اما بودا من رو به آرامشی که آرزوش رو دارم ، نزدیکتر میکنه..
طبق نظر محققان ، گوتاما حدود هشتاد سال عمر کرد. او در یک خانواده قدرتمند و ثروتمند به نام Śākya یا ساکیا به دنیا اومد. در منطقهای نزدیک مرز هند و نپال امروزی.
ماجرا از این قرارِ که او یک روز و در اوایل بزرگسالی ، همسر و پسر خردسالش رو رها میکنه و دست از زندگی راحت و مرفه خودش میکشه..
او اول با تعدادی زاهد آشنا شد که بهش وعدهی رهایی از رنجها رو دادن ، اما در ادامه روش اونها رو به خاطر دوری جستنشون از چالش زیر سوال برد و خودش به این مسیر ادامه داد و تونست به یک حالت ذهنی و روشنگری در فرایند مدیتیشن برسه که اسمش رو "بودی" گذاشت(Budhi).
بعد از این ، حدود 45 سال باقی عمرش رو به نشر این روش اختصاص داد...
بودا بعدن خودش رو به عنوان یکی از śramanas یا یک شرامانا معرفی کرد (یک چیزی تو مایههای همون زاهدایی که قبلن روششون رو زیر سوال برده بود). شراماناها از اعمال مذهبی وداها در منطقه مرزی شمال هند نارضایتی داشتن. ظاهرن وداها در آیینهای مذهبیشون یکسری اعمال و قربانی ها داشتن که از نظر شراماناها درست نبود. (این طالع بینی که من اخیرن باهاش درگیر بودم هم اسمش ودیک بود!)
همچنین در بین شراماناها ، خیلی ها بودن مثل خود بودا که اظهارات وداها که حالتی مطلق و خاطرجمع دربارهی ماهیت جهان و جایگاهِ ما در اون داشتن رو رد میکردن!(اینها هترودوکس زمانشون بودن)
و به همین میزان ، وداها هم از آیین برامن که متعلق به شراماناها بود انتقاد میکردن و موارد مشابهی رو هدف میگرفتن!(اینهام ارتودکس زمانشون بودن).
اما کلیت و ماهیت این آیینها و اعتقادات چی بود(بخش یکسانِ ارتودکس و هترودکس)!؟
موجودات ذیشعور (شامل انسانها، حیوانات غیرانسان، خدایان، و ساکنان جهنم های مختلف) دوباره متولد می شوند. تولدِ دوباره توسط قوانین علّی کارما اداره می شود (اعمال خوب باعث میوه های خوشایند برای عامل می شود، اعمال بد باعث میوه های ناخوشایند و غیره می شود). تولدِ مجددِ مستمر ، ذاتا رضایت بخش نیست. یک حالت ایده آل برای موجودات ذی شعور وجود دارد که شامل رهایی از چرخه تولد دوباره است. و رسیدن به این حالت مستلزم غلبه بر جهل نسبت به هویت واقعی خود میباشد. در مورد این ناآگاهی و چگونگی غلبه بر آن دیدگاه های مختلفی ارائه شده است. باگاواد گیتا (که توسط برخی از مکاتب ارتدکس به عنوان اوپانیشاد(متون آئین هندو) طبقهبندی میشود) چهار روش از این قبیل را فهرست میکند و حداقل دو دیدگاه جداگانه در مورد هویت ما را مورد بحث قرار میدهد: این که خودهای متمایز متعددی وجود دارد که هر کدام عامل واقعی اعمال یک فرد و حامل هستند. شایستگی و ضعف کارمایی اما جدا از بدن و حالات مرتبط با آن مطرح است. و این که فقط یک خود وجود دارد، از ماهیت آگاهی ناب (یک شاهد) و یکسان با جوهر کیهان، برامن یا هستی غیرمتمایز خالص.
بودا با سایر افرادی که قبل از خودش ، اقدامات سوتریولوژیکی (نجاتدهنده) انجام داده بودن و یک پروژه رو بنیانش رو گذاشته بودن که داشت پیش میرفت ، موافقت کرد و نظر اونها رو تایید میکرد که "ناآگاهی از هویت" باعث رنج ما میشه.
بودا برای تعریف بهتر ، دو تا من رو تعریف کرد(در دوران طفولیت ، من 4 یا 5 تا من تعریف کرده بودم برای خودم!)!
فرق این دو تا من رو در تفاوت بین کلمات I و Mine جستجو کنید.
این پایهی همون آموزهی معروف بوداییه که بهش میگن آناتمان (anātman) یا غیرخود(non-self).
بعضی از محققان اظهار کردن که بودا به نوعی معتقد به وجود پنج خود بوده! با این حال بودا مخالف این موضوعِ که هر یک از عناصر روانفیزیکی ، به تنهایی یک خود محسوب میشه.
با این حال ظاهرن میشه اینطور تعبیر کرد که بودا به این اعتقاد داشته که یک وجود متعالی و غیرتجربی از خود وجود داره. بودا سعی داشت بر خلاف فلسفههای کلاسیک هندی-بودایی و ارتودکس ، چیزی رو نشون بده که از طریق عقلانیت و استدلال قابل درک نبود.
این یعنی بودا در نهایت ، روشمندیهای عقلانی و مستدل رو نه تنها ابزاری برای رسیدن به حقیقت نمیدونست ، بلکه اونها رو به عنوان مانع برای خودش در نظر گرفته بود!!!
چیزی که بودیسم رو به دو شاخه تقسیم کرد ، این بود که بودا رو نتونستن به شکل قطعی در زمرهی فیلسوفان قرار بدن چون بودا از نظریهپردازی صرف اجتناب میکرد و به طرح دقیق سوال علاقهی چندانی نداشت. به نوعی بیشتر به دنبال آموزه و خروجی بود تا پرداختن به ورودی ها!
از اونجایی که آموزههای او اکثرن به زبان پالی و چینی سانسکریت ترجمه شدن ، ممکنِ با اون چیزی که به زبان اصلی گفته که حاوی خمیرمایه اصلی طرز فکرش هست ، یکسان نباشه با این حال میشه یک نتیجه گیری کلی کرد..
بودا معتقد بود یک ورژن متعالی از فرد وجود داره که فقط با شهود عرفانی میشه اون رو شناخت. از نظر او ، عقلانیت فلسفی فقط باعث نظریهپردازی های عقیم میشن که ما رو از رهایی دور میکنن تا نزدیک!
و برای حسن ختام ، چهار رکن اساسیِ حقیقتِ بودا رو براتون میگم:
. رنج وجود دارد.
. منشأ رنج وجود دارد.
. پایان رنج وجود دارد.
. راهی برای توقف رنج وجود دارد.
در آیندههای نه چندان دور ، به بررسی دقیقتر این سنتِ بینظیر میپردازیم...
پ.ن: بودایی شدیم رفت!؟ ??