برای پیدا کردن معنا در این زندگیِ بی معنا ، باید چه کار کرد!؟
بذارید از دید تولستوی ، روایت ماجرا رو شاهد باشیم...
وقتی به زندگی نگاه میکنیم ؛ باید از دیدن یا پذیرش نامتناهی پرهیز کنیم واگرنه دچار پوچی میشیم ، چه بخوایم و چه نخوایم. شایدم راهش اینِ که به نوعی ، متناهی و نامتناهی رو به هم پیوند بزنیم.
بعد از عبور از سن پنجاه سالگی ، تولستوی وارد یک بحران عمیق معنوی شد (چیزی که من همین الانشم درگیرشم!) ، این اتفاق معمولا زمانی میفته که نقاط عطف زندگی و کارهای بزرگ انسان ، پشت سرش باشه (یعنی از اون ها عبور کرده باشه) ، با افزایش شهرت و تحسین عمومی ای که میشد ، احساس هدفمندی زندگی خودش رو از دست داد در حالی که نسبت به سنش از سلامتی خوبی برخوردار بود و همسر و فرزند و در کل زندگی خوبی داشت.
زمانی که در افسردگی فرو رفته بود و رفتار مالیخولیایی از خودش نشون میداد ، و زمانی که قصد خودکشی داشت ؛ برای آخرین بار و در بین تاریکی و پوچی زندگی ، معنا رو پیدا کرد و همچون نوری ، ورود اون رو به زندگی خودش شاهد بود.
تولستوی بیماری خودش رو به نوعی ، جسمی تعبیر میکنه و این طور نوشته که:
در ابتدا نشانه های کم فروغ از بی علاقگی ظاهر میشه که بیمار به اون ها توجه نمیکنه(مثل همه ی بیماری های دیگه ی جسمی). اما با گذر زمان این علائم بیشتر و بیشتر میشه و قبل از اینکه بیمار فرصت کنه شرایط خودش رو بسنجه ، دوره ای از رنج بی وقفه آغاز میشه و ادامه پیدا میکنه که بیرون اومدن از اون کار هر کسی نیست.
و قبل از اینکه بیمار بتونه تصمیم خودش رو بگیره ، چیزی که او از قبل به عنوان بی ارزشی صرف پذیرفته ، تبدیل به همه چیز میشه و مهم تر از هر مسئله ی دیگه ای در جهان ، روی فرد تاثیر میذاره.
این تجربه ای نزدیک به مرگ خواهد بود!
او علائم کلاسیک و رایج آنهدونیا (anhedonia) رو از خودش بروز داد (یعنی لذت نبردن از چیزها) ، اشتیاق به کارها رو از دست داد و شهرت خودش رو با بی تفاوتی ، زیر سوال برد.
او حتی از ترس اینکه بخواد با اسلحه خودکشی کنه ، تفنگ خودش رو از دسترس خارج کرد. او اعتقادی به اینکه "شخص خاصی" خالق زندگی ماست ، نداشت. اما به این نتیجه رسیده بود که کسی تمام مدت داشته با زندگی اش بازی میکرده تا بهش ثابت کنه انسان چه قدر ناپایدارِ و میخواسته این ضعف رو به رخ بکشه که این تولستوی رو خیلی ناامید میکرد.
تولستوی در دوران رنج و ناامیدی خودش این طور مینویسه:
امروز یا فردا ، بیماری و مرگ سراغ کسانی که دوستشان دارم ، یا خودم ، خواهد آمد. و چیزی جز بوی تعفن و کرم ها باقی نمی ماند!
دیر یا زود ، امور مربوط به من هر چه که باشد ، فراموش خواهد شد و من دیگر وجود نخواهم داشت.
پس چرا باید به تلاش ادامه داد؟ چطور انسان می تواند که همچین چیزی را نبیند!؟ چگونه میتوانیم به زندگی ادامه دهیم؟
انسان فقط زمانی می تواند زندگی کند که مست از زندگی است!
به محض اینکه هوشیار شود ، دیگر نمی تواند از دیدن اینکه همه ی این ها یک تقلب محض و احمقانه است ، امتناع ورزد. و این دقیقا همان چیزی است که وجود دارد ؛ و هیچ کجا از آن مسخره یا با هدف سرگرمی صرف نیست ، به شکلی خالص ، بی رحمانه و در عین حال احمقانه است!
اگر به سادگی درک کرده بودم که زندگی معنایی ندارد ، می توانستم آن را بی شکایت تحمل کنم ، زیرا می دانستم که این هر چه که باشد ، سهم من است.
اما نمی توانستم خودم را با این کار راضی کنم. اگر من مثل مردی بودم که در جنگلی زندگی میکرد که میداند راه خروجی از آن نیست ، میتوانستم زندگی کنم؛
اما من مانند کسی بودم که در جنگل گم شده بود و از گم شدن راه خود وحشت زده بود و به دنبال یافتن جاده ، سراسیمه ، شتاب میکرد و به دنبال راهی برای خلاصی میگشت.
او میدونه که هر قدمی که برمیداره ، بیشتر و بیشتر گیجش میکنه ، اما باز هم نمیتونه کار اثربخش و مهمی انجام بده تا از این وضع خلاص بشه...
واقعا وحشتناک بود و برای خلاص شدن از شر وحشت ، آرزو داشتم خودم را بکشم. و با این حال متوجه شدم که مشکل من نه روحی است و نه منحصر به فرد و نه پیچیده!
سؤال من ... ساده ترین سؤال بود که در روح و روان هر انسانی ، از کودک احمق تا خردمندترین افراد نهفته بود: سؤالی بود که بدون پاسخ آن نمیتوان زندگی کرد ، همانطور که من طبق تجربه دریافته بودم.
این بود: «نتیجه ی کاری که امروز انجام میدهم یا فردا انجام خواهم داد چه خواهد شد؟ بعد از همه ی زندگی من و اتفاقاتش ، چه ثمره ای باقی می ماند؟»
یا با بیانی متفاوت ، سؤال اینِ:
"چرا باید زندگی کنم، چرا آرزوی هر چیزی یا انجام هر کاری رو باید داشته باشم؟"
همچنین میشه این طور گفت:
"آیا معنایی در زندگی من وجود دارد که مرگ اجتناب ناپذیری که در انتظار من است ، آن را از بین نبرد؟"
تولستوی برای پیدا کردن پاسخ سوال های به ظاهر ساده اما در واقع بسیار پیچیده و فلج کننده برای مطرح کردن پاسخ ، ابتدا به علم رو آورد ؛ اما در ادامه متوجه شد که علم این جور سوال ها رو دور میزنه و شروع میکنه به طرح سوالات خودش و بعدش هم به همون سوال هایی که خودش طرح کرده ، پاسخ میده!
بیشتر از هر راهکاری ، او پی برد که باید پاسخ سوال های مربوط به امور نامتناهی رو به متناهی تقلیل بده تا بتونه بر این مشکل غلبه کنه.
که این قضیه رو این طور بیان میکنه:
اینها همه کلماتی هستند که معنایی ندارند، زیرا در نامتناهی ، چیزها..
نه پیچیده اند، نه ساده ، نه جلو و نه عقب ، نه بهتر نه بدتر!
کسی که صادقانه و با جدیت می پرسه که "چطور باید زندگی کنه؟" ، به طور قطع نمیتونه از پاسخی که علم بهش میده ، راضی بشه:
در فضایی بی پایان، جهش های بی نهایت در زمان و پیچیدگی ، ساختار اتم های بی شمار را مطالعه کنید ، و آنگاه معنای زندگی خود را خواهید فهمید!
و همون کسی که از پاسخ بالا قانع نشده ، از پاسخ بعدی که علم میده هم قانع نمیشه:
تمام زندگی بشریت را مطالعه کن که البته نه آغاز و نه پایان آن را نمیتوانیم پیدا کنیم و درک کنیم. که حتی بخش کوچکی از آن را هم حتی نمیدانیم ، آنگاه معنای زندگی خود را میفهمی!
یک قرن قبل از اینکه آلن لایتمن با همین پارادوکس رو به رو بشه ، تولستوی عقیده ی خودش درباره تبصره 22 رو این طوری بیان میکنه:
مسئله ی (موضوعیت و دغدغه) علوم تجربی ، توالی علت و معلول در پدیده های مادی است. فقط کافی است علم تجربی ، بحث علت نهایی را مطرح کند تا بیهوده شود(به دلیل مطلق شدن).
مشکل علم انتزاعی ، شکل شناخت جوهر اولیه زندگی است. در آن ، فقط باید بررسی پدیده های تبعی (مانند پدیده های اجتماعی و تاریخی) را معرفی کرد و همین به نوعی آن را بی معنا میکند.
علم تجربی تنها زمانی دانش مثبت و ارزشمندی را ارائه می دهد و عظمت ذهن انسان را به نمایش می گذارد که در تحقیقات خود مسئله علت غایی را مطرح نکند!
و برعکس ، علم انتزاعی تنها در آن صورت علم است و عظمت ذهن انسان را زمانی به نمایش می گذارد که سؤالات مربوط به علل پیامد پدیده ها را کاملاً کنار بگذارد و انسان را صرفاً در ارتباط با یک علت غایی بداند.
بعد از این ، به فلسفه روی آورد که البته این هم او رو خیلی راضی نکرد:
فلسفه نه تنها پاسخ نمی دهد، بلکه مانند علم ، خودش به نوعی سوالات دیگری را در این باره مطرح میکند و برای یافتن پاسخ آن ها با دیگر پدیده ها گلاویز می شود.
و اگر واقعا فلسفه این باشد (داره میگه این همه فلسفه فلسفه میکردین همین بود؟) ، تمام کار آن صرفاً در تلاش برای طرح واضح این سؤال است نه پیدا کردن پاسخی برای آن (یعنی فلسفه صرفا دنبال اینِ که سوال رو درست مطرح کنه نه اینکه جوابی پیدا کنه!).
تولستوی در زمانی که در قالب فلسفه به دنبال پاسخی برای خودش میگرده ، همون سوالات خودش رو با شکلی پیچیده تر و با طرح جزئیات بیشتر میبینه که فلسفه بهش برمیگردونه(!) ، و از این مغلطه ی علمی و فلسفی ناامید و سرخورده میشه...
یک نوع دانش به سؤال زندگی پاسخ نمی دهد ، از طرف دیگر نوع دیگر مستقیماً در تأیید ناامیدی من پاسخ می دهد!
نه اینکه نتیجه ای که به آن رسیده ام ثمره خطا یا وضعیت بیمار ذهن من باشد ، بلکه برعکس ، من درست فکر کرده بودم و افکار من با نتیجه گیری های قدرتمندترین ذهن بشر مطابقت داشت.
تولستوی با حالتی ناامید ، سرانجام به سوال خود پاسخ میده(و فکر کنم خیلی باهاش هم نظرم!):
چرا هر چیزی که وجود دارد وجود دارد، و چرا من وجود دارم؟
"چون وجود دارد.”
این پاسخ دقیقا همون رنگ و بویی رو داره که بقیه ی پاسخ ها داشتن!
همون حسی رو القا میکرد که پاسخ جان کیج بعد از یک قرن گذشت از این پاسخ ، میکرد:
نپرس چرا ، همین جاست!
معنی نقل قول کوتاه جان کیج در عین حالی که سادست ، بسیار دشوار برای تفسیر و درکِ!
اما به صورت کلی بخوایم بگیم ؛ داره به این اشاره میکنه که نباید دنبال چرایی و معنا بگردیم ، همه چیز صرفا در همین بودن و در همین چیزی که هست ، به شکل خام و یکتا خلاصه میشه!
یعنی وقتی یک نفر از شما میپرسه؛
انگیزه ی تو برای ادامه دادن به زندگی چیه!؟
ما به جای اینکه شروع کنیم به آسمون و ریسمون بافتن و ساعت ها از اهدافمون بگیم یا که شروع کنیم به فلسفه پردازی و جواب دادن به شکلی پیچیده یا معنا دار ، جوابی ساده و سرراست بدیم که در عین حال به نظر میاد حقیقت هم همین باشه:
چون کارهایی هست که نکردم و جاهایی هست که ندیدم!
همین!!!
مانند تولستوی و جان کیج ، جورج لوکاس هم در نهایت جوابی مشابه به این سوال میده:
دلیلی (چرایی) وجود نداره ، ما (صرفا) هستیم. زندگی فراتر از درک ماست!
یعنی در نهایت ، تولستوی هم برای پاسخ دادن به چرایی ها و گشتن دنبال معنا ، به معنویت روی آورد و افکارش خیلی شبیه به بودا و مکتب بودیسم شد (همون حالت کلیشه ای که میگه همه چیز بی معناست ، همه چیز بی انتهاست و این خوبه ، بعد با یک حالت آروم و کامیاب ، به افق خیره میشیم!).
با این حال تولستوی با توجه به حلقه ی اجتماعی اطرافش ، چهار راهکار پیشنهاد میده:
دریافتم که برای افراد حلقه من چهار راه برای خروج از موقعیت وحشتناکی که همه ما در آن قرار داریم وجود دارد. اولی جهل می باشد. این شامل ندانستن و نفهمیدن این است که زندگی یک شر و پوچ است. از [این نوع افراد] این چیزی برای یادگیری نداشتم.
راه دوم اپیکوریسم است. این است که در عین بی معنایی زندگی ، در عین حال از مزایای آن باید استفاده کرد ، اژدها و موش ها را نادیده بگیرد و عسل را به بهترین شکل لیس بزنید ، مخصوصاً اگر مقدار زیادی از آن در دسترس باشد... این راهش است!
که اکثریت افراد اطراف ما ، زندگی خود را بدین گونه می سازند. شرایط آنها بیشتر رفاه را برایشان فراهم می کند تا سختی ، و کسالت اخلاقی آنها باعث می شود فراموش کنند که مزیت موقعیت آنها تصادفی است... و حادثه ای که امروز مرا سلیمان کرده است ، ممکن است فردا مرا غلام سلیمان کند!
کسالت تخیل این افراد آنها را قادر می سازد تا چیزهایی را که به بودا آرامش ندادند فراموش کنند ، ناگزیر بیماری، پیری و مرگ ، که امروز یا فردا همه این لذت ها را از بین می برد ، باید پذیرفت.
سومین راه فرار، قدرت و انرژی است. این در نابودی زندگی است(خودکشی و حتی عدم ترس از دگرکشی). زمانی که انسان بفهمد که این یک شر و پوچ است. افراد فوق العاده قوی و ثابت قدم ، چنین عمل می کنند؛
با فهمیدن عمق حماقت لطیفه ای که به لطف آن ها روایت شده است (اشاره به همون بازیچه بودن داره) و فهمیده اند که مرده بودن بهتر از زنده بودن است و از همه بهتر این است که وجود نداشته باشند ، بر این اساس عمل می کنند و به سرعت به این شوخی احمقانه پایان می دهند.
از آنجایی که وسایلی وجود دارد: طناب به دور گردن ، آب ، چاقویی که به قلبش فرو رود ، یا قطارهای راه آهن. و تعداد کسانی که در حلقه ما به این روش عمل می کنند بیشتر و بیشتر می شود و اکثراً در بهترین زمان زندگی خود چنین کاری می کنند ، هنگامی که قدرت ذهن آنها شکوفا شده است و عادت های کمی که به آنها وابسته اند و این گونه درک ذهن خود را شکوفا میکنند...
راه چهارم، ضعف است. این عبارت است از دیدن حقیقت موقعیت و در عین حال چسبیدن به زندگی ، از قبل دانستن این که هیچ کاری از دست آدمی بر نمی آید. این گونه افراد میدانند که مرگ بهتر از زندگی است ، اما قدرت عمل عقلانی یا همان خاتمه دادن سریع به فریب و کشتن خود را ندارند.
و از نظر من هم ، در نهایت دو راه وجود داره..
اگر آدمی هستید که دغدغه مندید ، جواب شما اینِ که بعد از رسیدن به پوچی ، یا کلا برید سراغ لذت یا کلا در نیهیلیسم غرق بشید که هر دو فرق چندانی با هم ندارن!
اگر هم آدم بی خیالی هستید و به منفعت شخصیتون وابسته اید و بهش دلخوش کردید ؛ بعد از رسیدن به پوچی ، یا باید چیزکش بشید یا چیزخل ، راه دیگه ای وجود نداره.
انتخاب شما چیه!؟