حتی دلزدهترینها از فلسفه، علوم طبیعی، روششناسی، ریختشناسی، معرفتشناسی، زیستشناسی، ژنتیک، تاریخ، علوم اجتماعی، هر نوع علم و یا روش و مسند و مکتب و .. که ذرهای به دنبال توضیح و تفسیر سرگذشت ما باشه هم؛ هنوز به دنبال معنایی برای زندگی هستن!
با صرف نظر از اینکه آیا هر کس توان ایجاد معنا برای زندگی رو داره یا نه و آیا اصلا این وظیفهی هر فرد هست که معنای زندگیش رو شکل بده یا نه، زندگی به خودیِ خود چه معنایی داره!؟
در اینجا صحبت اینکه چه معنایی میتونه داشته باشه نیست، هدف، رسیدن به معنای خود به خودیِ زندگیه!
از قدیم به یاد دارم که همیشه از طریق هر رسانهای، چه دیداری، شنیداری، خواندنی و و و..
زندگی با تکجملهایهای کوتهبینانه توصیف میشد. پدربزرگی که به نوه یا پدری که به پسرش میگه، زندگی یک مبارزه دائمیه و تو باید با استقامت نشوندادن از خودت، همواره به دنبال رسیدن به سطوح بالاتر و مقادیر بیشتری از تجربه اون باشی!
یا اصطلاحات رایجی مثل، خوب باش، خوبی کن، خوب رفتار کن، و الی ماشاالله "خوب"های دیگه..!
این تیپ توصیفات شهودی که انگار تماما تجربی و شخصی میشه ازشون برداشت کرد، تا چه اندازه به ما کمک کردن که معنای زندگی رو کشف کنیم یا بتونیم خودمون اون رو ایجاد کنیم؟؟
یک جنبه از هزاران جنبهی هستی!
نمیشه گفت در نبود زندگی، تمامیت هستی هم زیر سوال میره و ارزشش رو از دست میده چون هستی، دارای ارزش ذاتی هست و این یعنی وابسته به مفهوم زندگی و بود و نبودش نیست.
با این حال احتمالا همگی در یک موضوع همنظر هستیم؛ اینکه هستی، بدون وجود مفهوم زندگی، شباهتی به آنچه که پیشتر با وجود مفهوم زندگی بوده، نخواهد داشت!
زندگی، یک مجموعهست. شبکهای متشکل از فرایندها، واکنشها، ساختارهای حاکم بر سازهها، اعمال و ...
تشکیلاتی شامل تولید مثل و متابولیسم (در این نوشته تمرکز بر انسان هست) که سر منشا تقریبا تمامی بخشها هستن و میتونن هر چند ناپیدا، اما روی هر نوع فعالیت و فعلیتی از سمت ما، تاثیر بسزایی بذارن!
نکته اینجاست که زندگی صرفا رشد و افزایش نیست، عاملی که باید پیرامون اون تمرکز کنیم، تغییر و عدم ثبات هست. عدم قطعیت و میلی ذاتی به تغییرات لحظهای!
در واقع در ساختار زندگی، عبارت رشد، لزوما به معنای افزایش یا پیشرفت نیست. رشد یعنی تکامل، ادامهیافتن و بقا. شاید یک فرد سالخورده در ظاهر رشدی رو نشون نده، اما فرایند نشون میده که زندگی همچنان در حال رشده و داره مسیر خودش رو پیش میبره. شاید این جسم و جسمانیتِ میزبان هست که با توجه به فناپذیری خودش، توانایی پیشبرد این فرایند رو، بیش از این نداره. در این صورت، زندگی به ناچار به شکل دیگهای به مسیر خودش ادامه خواهد داد (این نظر من هست)، یعنی مرگ!
مرگ، چه نقطه پایان زندگی باشه و چه نه، یک ایستگاه مهم و غیرقابل انکار از فرایندی هست که زندگی طی کرده. چه ایستگاه پایانی اون باشه و چه بخشی از مسیری که داشته طی میشده، مرگ مفهومی غیرقابل انکار در این فرایند هست و شکی در این نیست.
اما چرا یک سلول که همواره نسبت به محیط خودش، تغییر شکل میده و نشانههایی از سازگاری یا عدم سازگاری بروز میده، یک موجود یا موجودیت زنده محسوب میشه؛ اما یک کامپیوتر با مدل پردازشی تکاملی که میتونه تا حدی نسبت به محیط خودش حساس باشه و سازگاری یا عدم سازگاری بروز بده، موجودیتی زنده محسوب نمیشه!؟ آیا زندگی بیش از حد در بند تعریفات زیستی و چارچوبهای علمی زیستشناسان و محققان ژنتیک قرار گرفته یا در هر حال، یک کامپیوتر نمیتونه یک موجود زنده باشه!؟ (ابهامی که با دیدن سریال وست ورلد برای هر بینندهای ممکنه به وجود بیاد و مرز بین زندهبودن انسان با زندهبودن ماشین زیر سوال بره!)
پاسخ به سوال تفاوت بین یک ماشینِ حساس به محیط با یک موجود زنده حساس به محیط، در اینجا نهفته هست. داستان!
داستان زندگی، الگوریتم زندگی، خاطرات کدگذاری شده، درسهای دیرینه، تجربیات گذشتگان، روش اجداد یا هر چیز دیگهای که اسمش رو میذارید. داستانِ ژنوم در دل DNA!
اما نه! صبر کنید. شاید از لحاظ فنی فعلا نشه همچین کاری کرد (شایدم بشه)؛ اما حداقل از لحاظ تئوری، میشه حافظهای دیرینه برای ماشینها ایجاد کرد که بتونن تمامی دادهها و ریزدادههایی که در طول فعالیتشون با اونها در ارتباط هستن رو ذخیرهسازی کنن و به وسیله یکسری مدلها، در ادامه فعالیتشون از اونها استفاده کنن. شاید در مقیاسی وسیع و برای طولانیمدت، این امر کمی دور از ذهن باشه و چالشهایی برای فضای ذخیرهسازی، تکنولوژی ذخیرهسازی، شیوه ذخیرهسازی، شیوه مدلکردن دادهها برای بازیابی و نحوه استفاده از این مدلها وجود داشته باشه؛ اما در مقیاسی کوچک و برای دورههای زمانی کوتاهمدت، ماشینها قادر به استفاده از این ویژگی بودن و هستن!
اما و اما، داستانِ زندگی، دیتای کدگذاری شده درون ژنومها نیست، بلکه واکنش سه عامل بر هم دیگه هست. آگاهی منِ نوعی، که یک موجودیت جدا در نظر گرفته میشه و کاملا مبتنی بر زندگی یکباره من تا به لحظه حال هست، دادههای DNA و نحوهای که بر رفتار و اعمال من تاثیر میذارن و در نهایت، دنیای بیرون از من با کلی عامل جدا و متفاوت که هر کدوم داستان خودشون رو دارن!
سوال اینه، آیا ماشین هم میتونه مثل انسان بر خلاف تجربه کدگذاریشده خودش عمل کنه یا نه!؟ آیا به صورت ارادی، مسیری متفاوت رو در پیش خواهد گرفت یا نه!؟ آیا با وجود آگاهیِ زیستی به اشتباه بودن یک عمل، دوباره مرتکب اون اشتباه خواهد شد یا نه!؟ آیا به پیامدهای این اشتباه واقف خواهد بود یا نه؟؟
زندگی یک سازمان خودتکثیرکننده و خودتکاملشونده هست. در تکثیر فاعل و در تکامل، مفعول معادلهست.
با توجه به تئوری فرگشت و تکامل طبیعی، زندگی چارهای جز تکامل ندارد. اگر معانی و تفاسیر ذهنی و سویهدار خودمون رو از مفهوم تکامل زندگی حذف کنیم، متوجه خواهیم شد که زندگی و اجزای اون همواره در حال پیشروی به سمت تکامل هستن. و تکامل در اینجا به چه معناست!؟ تکثیر راحت با کیفیت بیشتر؟؟
طبیعتا زندگی دو راه بیشتر ندارد، یا حامل معنا و مفهوم خاصی باشد که به نتیجهی خاصی میانجامد، یا بیمعنا و مفهوم است و سر به ناکجاآباد خواهد برد (در اینجا ناکجاآباد استعاره از یک جای نامشخص یا اصطلاحا هیچ جا هست و جای خاصی مدنظر نیست).
از اینجا به بعد بهتره که کمی نظر شخصی خودم رو وارد ماجرا کنم، منتها همواره سعی دارم با موضوع، غیرشخصی برخورد کنم که البته امری نشدنی هست.
از نظر من هدفی در پسِ زندگی وجود داره، با این حال اونقدر اوضاع این حیات و زندگانی برآشفته و درهموبرهم هست که واکشی این معنا و طرحِ پسزمینه، تقریبا غیرممکنه، حداقل فعلا!
با این حال با تماشای الگوهای تکراری و متداول و حوادث از هر جنبهای، ما در مرحله "آزمایش" و خودکاوی زندگی قرار داریم. گویی زندگی یک مفهوم خود به خودی با موجودیتی متشکل از همه ما و تشکیلات زندگیهامون، و در عین حال مستقل از ما و تشکیلات زندگیهامون(!) هست که داره خودش رو برای رفتن به مرحله بعد آماده میکنه. هدفی که ممکنه یک ثانیه دیگه محقق بشه، ممکنه میلیاردها سال طول بکشه که محقق بشه و یا اصلا محقق نشه (یعنی حیات و بستر موجود نابود بشه و فرایند آزمایش از سمت زندگی، متوقف بشه).
ایدهای وجود داره. مبنی بر اینکه جهان بر اساس یکسری داده تشکیل شده و با استفاده از تمام منابع موجود و پس از گذشت از یک فرایند تکاملی عظیم و قابل توجه، میتونه به حدی از کمال برسه که خودش رو از نو تعریف کنه و گونههای هوشمند رو خلق کنه. یعنی خروجیِ آزمایش با دادههای موجود به حدی از پیشرفت برسه که شرایط از بهترین و بهینهترین حالتی که با این داده ممکن بوده پیش بره، فراتر بره و حیات وارد یک فاز جدید بشه. (مشخص نیست که آیا همچین مقادیری قابل اندازهگیری هستن یا نه یا اصلا ممکنه بخشی از زندگی، کلیت اون رو درک کنه یا نه!)
پیشتر با دو اصل زندگی که اون رو همواره پیش میبرن و منجر به تکاملش میشن آشنا شدیم (البته که این موضوعات رو همگی از خیلی وقت پیش میدونستیم). یعنی میل به بقا(مدیریت متابولیسم) و میل به تولید مثل. ساختاری شیمیایی که بر سازمانی روانشناختی تاثیر میذاره.
هر چیزی غیر از خود، دیگری محسوب میشه. این خود برای ارضای میلِ به تولید مثل، باید به صورت مکرر و مرتب و به صورت مخرب، از دیگران برای رسیدن به این هدف استفاده کنه. اما طبق تعریف، برآورده ساختن این میل، ذاتا نقطه پایانی نداره!
شاید از یک جایی به بعد و مثل مثالهای قبلی، میزبان یا موجودیتِ مربوط به زندگی، توان برآورده ساختن این میل رو نداشته باشه. با اینحال اما، در ذات خودش همچنان این میل رو با شدت و شرایطی متفاوت از سایر مواقع، دارا هست!
تکرار تجسم امیال، همواره مکانیسم تکامل رو وارد مراحل جدیدی خواهد کرد که میتونه شامل بستری پیچیدهتر و صد البته، محیطی رقابتیتر با کاندیدهای خاصتر باشه.
با این تکرار، بعضا مسیرهایی شکل میگیرن که ارضای امیال و پیشبرد این دو مفهوم رو پیچیدهتر میکنن، اما به نسبت ممکنه هوشمندانهتر و سازگارتر از قبل باشن و یا حتی این پیچیدگی، در عین حال مصرف منابع یا پیشنیازهای محیطی رو کاهش بده و بهرهوری در پیشبرد این مسیر رو افزایش!
نقطهای وجود داره که تمامی متغیرها، مقادیر و دادههای موجود به هم دیگه میرسن و محفلی رو تشکیل میدن؛ برای ادامهدادن یا، بهتر ادامهدادن!
که ما به این نقطه، مغز میگیم. ابزاری با سرعت پردازش باورنکردنی و توانایی خلاصهسازی انبوهی از دادهها، جمعآوری شده از انبوهی از سنسورها در کسری از زمان و به وسیله مقدار ناچیزی از سیگنالهای الکتریکی!
مهمترین بخش برای پیشبرد اهداف زندگی و حیات، عملکرد مغز متفکر هست. جمعآوری، پردازش و خروجی!
این سیستم همچنان بر محوریت دو نیاز پایهای و اساسی بقا و تولید مثل پیش میره، با این حال میتونه هوشمندانه عمل کنه و از اون مهمتر، ممکنه تحت تاثیر آثار زیباییشناختی محیط پیرامونش قرار بگیره.
یک زیستشناس زندگی رو، فرایند حیاتِ سلولی تعریف میکنه که میخواد به هر قیمتی به بقای خودش ادامه بده و برای این بقا، علاوه بر تنظیم مکانیسمهای موجود و سعی در ایجاد تعادل در اونها، تولید مثل و تکثیر یکی از مهمترین یا شایدم مهمترین بخش ماجراست. با اینحال این تعریف علمی، بیش از حد خشک و جانبدارانه هست. جنبههای روحانی و ملایمتر زندگانی مبتنی بر معنا و هدف در این تعریف قید نشدن!
شاید دیگه بهتر باشه از رمز و رازگونه نزدیک شدن به این عبارت دست برداریم. پرورش یک خیال خام که یک معنا و مفهوم خاص با زیرمایه معنوی پشت تمام این اتفاقات نهفته هست، میتونه دقیقا به همون شکل و روشی که مادیات و روزمرگیها ما رو سرگرم میکنن، فقط یک مفهوم سرگرم کننده باشه تا از فرط این ملال و تکرار و فرومایگی تجربیات روزمره، ما رو سرگرم کنه که دچار دیوانگی و روحمردگی نشیم!
در این میان، افلاطون پیشنهاد کرد که آگاهیمون رو افزایش بدیم، ارسطو کسب فضیلت رو پیشنهاد داد، بودا تمرین خودآگاهی و رهایی رو ارائه داد و ...
از طرفی فلسفه اگزیستانسیل در دنیای امروز اما، به دنبال خلق معنا در یک دنیای بیمعناست. با این حال آنچه که سرنوشتش مشخص هست، چه فایدهای داره که براش معنا و فضیلت خاص و شخصیسازی شده رو تعریف کنیم!؟ بازی کامپیوتریی رو فرض کنید که در اون یکسری امکانات در اختیار شما قرار داده شده. مثلا با کلیدهای s، a، w و d میتونید به سمتهای مختلف حرکت کنید. با کلید space میتونید پرش کنید، با کلید e میتونید اشیا رو بردارید، با نگهداشتن shift و کلیدهای حرکتی میتونید سریعتر حرکت کنید و و و ...
همهی اینها صرفا ابزاری هستن تا شما بتونید یک کار رو انجام بدید. چه کاری!؟ هر کاری!؟ چرا!؟ چرا نه!؟ تهش که چی!؟ هیچی یا هر چی!!!
حیوانات صرفا در تمام طول روز به دنبال ایجاد تعادل در برآوردهکردن نیازهای غریزی خودشون هستن. چرا انسان باید به دنبال چیزی فراتر از این باشه!؟ تفاوت انسان میتونه وجود نیازهای بیشتر و متنوع نسبت به حیوان باشه، با این حال ما هم تقریبا و احتمالا باید همین رویه رو دنبال کنیم!
معنای زندگی نه در مادیات نهفته هست و نه جایی در لا به لای مفاهیم فلسفی یا معنوی وجود داره و نه لزوما میشه اون رو خودخواسته تعریف کرد!
قابل برنامهریزی نیست، عادلانه نیست، خیلی اوقات لذتبخش هم نیست و ...
هر چیزی ممکنه که ممکن باشه و بلعکس!
این یعنی، دست ما برای تصمیمگیری باز هست. برای تصمیمگیری بر اساس چیزی که قبلا برامون تصمیمش گرفته شده. انتخاب چیزی که قبلا برامون انتخاب شده و خودخواسته قدم برداشتن در راهی که سازنده اون ما نیستیم.
Tomorrow, and tomorrow, and tomorrow,
Creeps in this petty pace from day to day,
To the last syllable of recorded time;
And all our yesterdays have lighted fools
The way to dusty death. Out, out, brief candle!
Life’s but a walking shadow, a poor player
That struts and frets his hour upon the stage
And then is heard no more. It is a tale
Told by an idiot, full of sound and fury
Signifying nothing.
- The Tragedy of Macbeth, Shakespeare
فردا، و فردا و فردا،
با گامهای کوتاه، از روزی به روز دیگر،
تا آخرین حرف ثبت شده در دفتر عمر میخزد؛
و تمام دیروزهایمان راه مرگ خاک آلود را برای ابلهان روشن کرده است.
خاموش، خاموش، ای شمع حقیر!
زندگی چیزی جز سایهای لرزان نیست، بازیگری است بینوا
که ساعت خویش را بر صحنه جولان می دهد و میخروشد
و آنگاه چیزی شنیده نمیشود. حکایتی است
که احمقی آن را گفته است، پر از هیاهو و خشم، که معنا ندارد.
- شکسپیر