خب ما یک مدتی رفته بودیم ، باز اومدیم. البته شاید باز بریم ، شایدم نریم! (کی میدونه!؟)
هدف از دوباره اومدن این بود که بیام و یک چند کلومی درباره "اندیشیدن به زندگی" و "چرا"ییها و صدالبته ، اگزیستانسیالیسم بنویسم و یادآوری کنم که ، "زندگی نیازموده ، ارزش زیستن ندارد!"
دلیل دست به کیبورد شدن مجددم ، فقط به خاطر یک دوستِ عزیزتر از جان بود. جایی که ما به صورت کلی ، مشکلی با هم نداریم و همیشه همهچیز خوش و خرم هست.
تا زمانی که ما یک کلوم ، درباره اهمیت "اندیشیدن" و "فلسفهورزی" در این جهانِ پر از بیمعنایی میگیم!
کلن آسمان و زمین ، به دو دلیل به نزد هم میرن:
به همین دیلیل ، برآمدیم تا بر این معضل داغانکننده فایق بیاییم..
رفیقهها همیشه از ماجراهای نیمهشب خاطره تعریف میکنن و رجالهها ، از کوبیدههایی که دیروز زدن تو رگ!
این وسط فقط ما میمونیم و شونههامون که نوعی سنگینی رو کم دارن(!) ؛ سنگینی کله یار که روی کِز شده تنِ ویرانه ما آروم بیگیره.. و ما این وسط ، نه خاطرات نیمهشبی برای تعریف داریم و نه ناهار کوبیده خوردیم!
چی میمونه جز ، مباحث اگزیستانسیل و کوبِش مکررِ روزمرگیهایِ مضمحلکننده و پوچ این روزگار..!؟
ماجرا از جایی شروع شد که..
چیه!؟ واقن فکر کردین یادمه از کجا شروع شد!؟ البته که نه!
اما ماجرا ، از حوالی جایی شروع شد که یه یکقدمی رفتیم عقب نسبت به جامعه ، بعد دیدیم عه!
این عقب چه جالبتر دیده میشه همهچیز!
بعد یه یکقدمِ دیگه رفتیم عقب ، دوباره جالبتر شد..
بعد شد یه قدم دیگه ، یکی دیگه و ...
اینقدر رفتیم عقب که دیگه نه "ما" معنی میداد و نه "من" تعریف درستی داشت!
نوعی پوچی با تِمِ سرگشتگی در میانِ انبوهی از چراغهای دستساز و نورهای مصنوعیِ این دنیا که باعث میشه نتونی با استفاده از جلوه ستارهها ، مسیرت رو پیدا کنی..
خوشا به سعادت دوران هایی که آسمان پرستاره نقشه تمام راه های ممکن است! خوشا به سعادت دوران هایی که راه هایش با نور ستارگاه روشن می شود! همه چیز در این دوران ها تازه است اما با وجود این آشنا به نظر می رسند؛ همه چیز سرشار از ماجرا است اما با وجود این جزئی از آن دوران ها است!
- جرج لوکاش
ماجراها معمولن از جاهای کماهمیت و کوچک شروع میشن ، لزومن نباید یک اتفاقِ خاص بیفته که ماجرایی رخ بده و تغییری ایجاد بشه. مثلن میشه گفت ، ماجرا از جایی شروع شد که مامانم بهم گفت ، از فردا باید خودت بری مدرسه ، تنهایی و بدون من. به همین راحتی..
به عنوان یه بچه هف هشت ساله ، پشمام ریخت ولی خب..
گام اول استقلال رو اونها برداشتن ، ولی گامهای بعدی رو خودم یکی یکی برداشتم و رسیدم به امروز که میتونم بگم نظر پدر و مادرم در قلمرو نظر باقی میمونن ، مگر اینکه خودم بخوام وارد قلمروی عملشون کنم.
خیلی زود یاد گرفتم که باید مسیرم رو از مسیر خانوادم جدا کنم ، خیلی زود کشمکشهای ما شروع شد و من خیلی زود یاد گرفتم وقتی تاثیر خارجی وارد زندگیم میشه ؛ تُن صدام رو بالا ببرم و شروع کنم به بحث و جدال کردن. اولش برام سخت بود و مثل بچههای لوس ، میزدم زیر گریه..
ولی به مرور ، پوستم کلفت شد و حالا قدرتش رو دارم که کوچکترین دخالت خارجی رو از بین ببرم. حالا مسئولیت من و زندگیم ، به عهده خودم هست و این چهقدر زیباست.
و صد البته ، چهقدر ترسناک!
ابراهیم دینانی در جایی میگه:
دو نیرو در انسان وجود دارد که به آنها کمتر توجه شده است؛ انسان یک نیرویی دارد به نام اراده و اختیار و یک قوه به نام حافظه. حافظه مخزنی است که آنچه تاکنون به ادراک شما درآمده، در آن مقطع ذخیره شده است. حافظه به گذشته وابسته است، گذشته را به یاد میآورد، به آینده کاری ندارد، اما اراده به آینده مربوط است. با اراده میخواهیم کاری را انجام دهیم؛ پس به آینده مربوط میشود. حافظه فقط به گذشته مربوط میشود. اراده میخواهد کاری را انجام دهد و نمیتواند در گذشته کاری را انجام دهد. همیشه رو به جلو میرود، فقط آیندهنگر است، انسان بین حافظه و اراده قرار دارد. حالا اندیشه چه کاری میکند؟ اندیشیدن از حافظه مدد میگیرد و اندیشه به اراده فرمان میدهد. پس حد وسط بین حافظه که به گذشته مربوط است و اراده که همواره به آینده مینگرد، اندیشیدن این دو را به هم وصل میکند؛ شما را از گذشته میگیرد و به تفکر وادار میکند و اراده از آنجا نشأت میگیرد و به واسطه آن ، دست به عمل میزنید.
ما با توجه به اطلاعاتی که در ابتدای جوانی یا انتهای نوجوانی جمعآوری میکنیم ، یک دنیای خیالی رو برای خودمون میسازیم. فرقی نداره اهل کجا باشیم یا تحت چه شرایطی زندگی کرده باشیم ؛ ما این دنیا رو خوب یا بد ، کم یا زیاد ، میسازیم. اما کسانی این وسط شانسِ عبور از دشواریها و معضلاتِ کجفهمی و دامهای زندگی برای درگیر کردن آدم با جهل و درجا زدن رو دارن ، که این دنیای خیالی و تصورشده رو نابود کنن و تصویری که در ابتدا توی ذهنشون ساختن رو بشکنن!
من تصورم ، دنیایی بود که اگر بهش کاری نداشته باشم ، باهام کاری نداره. تصور اینکه یک "پسرِ خوب" باشی ، آسه بری آسه بیای که گربه چوب به آستینت فرو نکنه و ...
اما اشتباه بود!
خیلی زود متوجه شدم من فقط تن و بدن نیستم ، کیف پول(مهم پولای داخلشه) نیستم ، لباس نیستم ، کفش نیستم ، چمیدونم ، خونه نیستم و ...
من همه اندیشهام ، من شهودم ، من عاطفهام ، من شهوتام ، من بردباریام ، من عفتم ، من آزادم ، من آزادیم ، من عاشقم ، من معشوقم ، گاهی مثل زن ، گاهیام مردم ، من تنهام ، من همراهم ، من آدمم ، من نیاز جنسیام ، من نیاز عاطفیام ، من چیزیم که میخورم ، من چیزیم که مینوشم ، من چیزیم که میپوشم ، من چیزیم که بهش فکر میکنم ، من گذشتمم ، من آیندهام ، من در حال و حالم ، من روحم ، من جسمم ، من وجود دارم ، گاهیام بیوجودم ، من ترسم ، من شهامتم ، من دردم ، گاهیام خوشم ، من هم خوبم ، هم بد!
از اولش هم تمایلی به زندگی روزمره نداشتم. علاقهای به حرف زدن درباره آدما نداشتم ، بیشتر درباره ایدهها بود. آدما گُنگ بودن ، نامفهوم ، با ورودیهای یکسان ، خروجیهای متفاوت میدادن و...
توانایی شناختِ خودم رو نداشتم ، اونقدر راه و روش وجود داشت که نمیدونستم باید از کدوم یکی استفاده کنم. یک روز خودم رو به عنوان یک فیلسوف میشناختم (البته منظورم کسی هست که فلسفه پردازی میکنه نه واقعن یک فیلسوف) ، یک روز منطقی بودم ، فرداش یک شاعر احساساتی ، پس فرداش مرد عمل و جبارِ بیرحم ، سه روز بعدش یک آدمِ بیتفاوت ، چهار روز بعد یک آدم شهودی و...
من حداقل ده تا دوازده تا شخصیت جدا از هم داشتم که در برخورد با هر شخص یا اجتماع خاصی ، یکیشون رو بروز میدادم و جالب این بود که /بودن به عنوانِ/ هر کدوم ، /دور شدن از دیگری/ بود!
مثل آدمی بودم که مدام از چند طرف میکشنش و بدنش داره دچار گسست میشه!
اما یادم میاد که یک روز خوابیدم ، فرداش که بلند شدم ؛ چنان نفرتی از سایر آدما داشتم که قابل توصیف نبود. سرشار از خشم و کینه ، کارم شد اینکه به هوای حفظ استقلال فکری و وجودیم ، بقیه رو تخریب کنم.
همه ماجرای ما از جایی شروع شد که ؛ به سوالات پاسخِ منفی دادیم!
تا اینجا دستگرمی بود ؛ از اینجا به بعد تازه میخوایم وارد وادی جدیدی بشیم که واردش شدم ، میخوام براتون از چیزی بگم که تازه بعد از رسیدن به نیهیلیسم و پوچی ، امکان ظهور و رخدادنش به وجود میاد!
همه با ترس و لرز گمان میبرن که نیهیل ، آخرین سرزمین و آخرین جای این دنیاست ، آخرِ دنیا!
برای همین برگرفته از همین ترس روی میارن به اپیکوریسم یا که در یک حالت دیگه روی میارن به ندانمگرایی ، با اینکه اگر واقعیت رو میپذیرفتن ، نیهیلیسم حتمی و غیرقابل انکار بود!
اما نیهیل ، آخر دنیا نیست چون دنیای ما انتها نداره!
بعد از نیهیل هنوزم جایی برای رفتن وجود داره ، نورهای مصنوعی دنیا باعث شدن که ما نیهیل رو نبینیم ، و بعد از رسیدن به نیهیل ، تاریکی و غبارش باعث میشه نتونیم سرزمین بعدی رو ببینیم ، یعنی سرزمینِ اگزیستو!
اگزیستو بهشتِ افراد گمشده در سیل نورهای دروغین این دنیاست که این اواخر ، در تاریکیِ پوچی گیر افتاده بودن. گوشه گوشه این دنیا ، فرصتها و امکانات مختلفی وجود داره تا به وسیله اونها از پوچی یا فکرکردن به اینکه چهقدر همهچیز پوچ هست ، فرار کنیم!
[[[[[اما پناهبردن به لوازم دنیا برای فرار از پوچی یا عمیقتر اندیشیدن ، خودش به مثابه پوچی و نیستیه!]]]]]
نسل امروز ، به خصوص دهه هشتادیها ، به <نمیدونم ، نشنیدم ، نخوندم ، نگ..دم ، ندیدم و ..> نه تنها عادت کرده ، بلکه بهش افتخار هم میکنه!
اما چرا!؟ چرا ما باید سندِ نادانی و جهالت خودمون رو بچسبونیم به پلاکارد و بالای سرمون بگیریم!؟ بله ، یک عاقلی یک روزی گفت ، هر کتابی ارزش خوندن نداره و هر چیزی ارزش اینکه فکرمون رو درگیرش کنیم!
اما نه همهچیز ، نه معنای زندگی! اگر به معنای زندگی و دلیلِ وجودمون فکر نکنیم و به این فکر نکردن افتخار کنیم ، چه فرقی با حیوانات یا اشیای بیجان داریم!؟ چه بسا که حیوانات در اکثر اوقات به اندازه ما به طبیعت و محیط زیست خودشون آسیب نمیزنن و وجودشون برای اکوسیستم مفیده!
لازمه داشتن یک زندگی خوب ، معنادار بودن اون زندگیه ؛ و لازمه معنادار بودنِ زندگی پیدا کردن یا ساختنِ معنای اونه ؛ و لازمه پیدا کردن یا ساختن این معنا ، اندیشیدنه.
اگر نسل امروز به این نتیجه رسیده که برای داشتن یک زندگی خوب ، باید "نیندیشه" و مخ مبارک رو به کار نندازه ، داره اولین خشتِ به فنا رفتن زندگی خودش رو میچینه!
اینکه برای خوب زندگی کردن ، دقیقن کاری رو کنی زندگی رو به فنا میده ، یعنی خیلی داری اشتباه میزنی!!!!
معجونی وجود داره برای اینکه بتونیم ، اندیشیدن رو آغاز کنیم..
نیازی نیست برای "اندیشیدن" ، برید فلسفه بخونید و نیازی هم نیست برای فلسفه خوندن ، حتمن با "دنیای صوفی" شروع کنید و خودتون رو ملزم کنید که این مسیر باید به خوندن آثار کانت و هگل ختم بشه!
خیر ، برای اندیشیدن ، نیاز دارید به چهار سوال پاسخ بدید ، ممکنه همین الان بتونید بهشون پاسخ بدید ، ممکن هم هست تا آخر عمرتون نتونید براشون جوابی پیدا کنید!
اما مهم این هست که ، آغاز تمامِ ماجرای ما ، از این چهار سوال بنیادینه و در ادامه ، سایر ماجراها رخ خواهند داد..
1. سرآغاز ما کجاست؟ (به عنوان انسان نه ، به عنوان وجود یا جوهره فکری یا حتی غیرمادی خالص)
2. سرانجام چه خواهد شد؟ (تهش چی میشه ، آخرش نتیجه فکرکردن یا نکردن ، چی میشه!؟)
3. بالا و فوق برای شما چیه؟ (بهتر بودن یک چیز رو بر چه اساس تشخیص میدید یا تعیین میکنید؟)
4. پایین و فرودست برای شما چیه؟ (بدتر بودن یک چیز رو بر چه اساس تشخیص میدید یا تعیین میکنید؟)
ممکنه این سوالات جوابی نداشته باشن ، اما تلاش برای جواب دادن به این سوالات ، نقطه شروعی برای سیر و سلوک معنامحور در این دنیاست و در دنیای پشت این دنیا ، یعنی قلمروی اندیشه!
باشد که به پیشرفت ختم شود..
به سادگی میشه گفت ، خب چون "تهش میمیریم"!
اما نه ، پوچی ناشی از مفهوم "مرگ" و نیستی نیست. مسلمانان در یکی از اولین مفاهیم اسلام ، یاد میگیرن که این دنیا ، تنها دنیای موجود نیست و دنیای دیگهای وجود داره که بعد از مرگ به اونجا میریم.
بنابراین مرگ رو به مثابه نیستی و محو شدن برای همیشه نمیدونن و این دنیا رو بخشی از سفر انسان یا روح میدونن. اما آیا ، این مفهوم باعث شد که اونها ، از پوچی رهایی پیدا کنن!؟
خیر ، عده زیادی از مسلمانان ، مخصوصن عدهای که از اسلامِ رحمانی فاصله گرفتن ، از انجام هیچ کاری برای رسیدن به اهداف و مقاصدشون دریغ نمیکنن. خواستههاشون تمامن دنیوی شده ، جوری دودستی به این دنیا چسبیدن که انگاری ، زمان زیادی برای استفاده از مواهب اون ندارن و این ترسِ از دست دادن زمان برای استفاده از مواهب ، یعنی اعتقادی به وجود چیزی غیر از این دنیا ندارن!
با وعده بهشت و آخرتِ نیک با اعمال طیبه ، اما دودستی به دنیا چسبیدن و اون رو برای خودشون و دیگران جهنم کردن. با بخش اعظمی از حیات مشکل دارن و همه رو قبل از هر چیز ، دشمن خودشون میدونن!
آرزوی مرگ ، یکی از مقدمات آرزوهاشونه و کینهها و بغضهای فروخورده ، شده بخش لاینفکی از وجودشون!
اما چرا!؟ اسلام با تعریف مفهوم دنیای پسین ، قصد داشت از پوچی و ناامیدی جلوگیری کنه..
اما مریدان این مکتب ، به چنان پوچی و ناامیدی دچار شدن که برای فرار از اون ، هر جنایتی رو مرتکب میشن و از اسلام ، برای لاپوشونی جنایات و کثافتکاریهاشون استفاده میکنن!
پس پوچی ناشی از پرستش یا عدم پرستش خدا ، متدین یا لائیک بودن ، معتقد یا بی اعتقاد بودن نیست.
سرآغاز پوچی ، جایی هست که ما ، ماهیتِ انسان رو مقدم بر وجود اون بدونیم. در ظاهر ، این یعنی مثلن ، وقتی میخوان یک میز رو بسازن ، اول به ماهیت و شکل اون فکر میکنن و اون رو در ذهن طرح میکنن ، سپس میز رو میسازن. ما انسان رو هم به همین شکل درک کردیم.
اینکه ماهیت انسان مقدم بر وجودش هست ، انسان طبیعتی بشری داره که منحصر به تاریخ یا نوع زیست اون نمیشه. یعنی چه من ، چه شما ، چه نئاندرتالها ، همگی از یک سری چارچوبهای خاص تشکیل شدیم.
با پذیرش این موضوع که ماهیت ما بر وجود ما مقدم هست ؛ زمینه به فنا رفتن خودمون رو ایجاد میکنیم.
جبر رو میپذیریم ، جدای از تاریخ ، ضعیف بودن ، مجبور بودن ، آسیبپذیر بودن ، وابسته بودن و و و... رو میپذیریم و تاثیراتی رو از بیرون میگیریم که ، متعلق به ما نیستن!
ما با پذیرش تقدمِ ماهیت بر وجود ، جبر و اجبار رو میپذیریم و در برابر هر نوع منبع قدرتی که ذرهای از ما بالاتر باشه ، سر تعظیم فرود میاریم!
مفهوم "پذیرش" در مکتب رواقیون ، دقیقن مشابه این موضوع هست و این نوع پذیرش ، نه تنها به ما کمکی نمیکنه ، بلکه از ما موجودی مطیع ، بیهویت و ترسو میسازه که قادر نیست وضعیت خودش رو نه تنها بهبود بده ، بلکه حتی ذرهای تغییر هم نمیتونه بده..
دوستِ من حالا فهمیدی منظورم چیه!؟ وقتی که میگم جبر رو نپذیر حتی اگر مجبور باشی!
پوچی ناشی از اجبار و تندادن به عوامل پوچزاست. در دنیای ما بینهایت عامل پوچزا و بینهایت عوامل سرگرمکننده برای فرار از اندیشیدن به پوچی وجود داره ، اما امکانات برای رسیدن به چیزی فراتر از اینها چهقدر در این دنیا وجود داره!؟ دقیقن نمیدونم چهقدر ، اما زیاد نیست!
وقتی وجود بر ماهیت مقدم باشه ، یعنی شما ابتدا به دنیا میای ، و سپس خودت برای ماهیت خودت تصمیم میگیری و اون رو شکل میدی. این یعنی ما ، محکوم به آزادی هستیم(سارتر) و چه بپذیریم یا نه ، باید خودمون ماهیت خودمون رو شکل بدیم و آنچنان رفتار کنیم که باب میلمون هست.
مرگ و اندیشیدن به اون ، نباید باعث بشه که به پوچی برسیم. مرگ جبری هست که ما اون رو میپذیریم اما نه به شکلی که ما رو زمینگیر کنه ، بلکه به عنوان پیشرانی برای حرکت قویتر و زندگی اصیلتر.
ما از مرگ مطمئنیم ، پس باید با اطمینان ، اونطوری زندگی کنیم که باب میلمون هست و باید بدونیم که ویژگیهای منحصر به فردمون ، نقاط قوت ما هستن نه نقاط ضعف!
قبول آزادی و آزاد بودن ، بزرگترین مسئولیت ممکن رو روی دوش ما میذاره ، یک انسان آزاد ، نه تنها در قبال خودش ، بلکه در قبال تمام بشریت مسئوله!
اما این نقد وجود داره که چطور میشه چکشِ جبار بیرحم زمانه رو نادیده گرفت و وجود رو بر ماهیت تقدم داشت!؟ آخه ما حتی زمانی که در شکم مادرمون هم بودیم ، جبر و اجبار بر ما تاثیر گذاشته چه برسه به اینکه به دنیا اومدیم و بعد از اون تحت شرایط مختلف و نابرابر رشد کردیم...
لیک بیایید از یک منظر دیگه به ماجرا نگاه کنیم..
انسان چیست!؟ انسان هیتلره!؟ انسان گاندیه!؟ انسان مولویه؟ انسان انوشیروانه!؟ انسان مسیحه!؟ خیر!
هیچگاه نمیشه بر اساس ویژگیهای یک انسان ، همه انسانها رو شناخت و این ویژگیها رو بهشون نسبت داد. این نشدنی و غیرعقلانیه. به همین دلیلِ که وجود بر ماهیت تقدم داره و سارتر میگه انسان از این حیث نسبت به بقیه خلایق ، یک تافته جدابافتس!
شما نمیتونی ابتدا انسان رو با ویژگیها و چارچوبهای خاص در نظر بگیری و بعد به اون شکل بدی ، بلکه دقیقن بلعکس ، انسان ابتدا متشکل میشه ، و تازه بعد از اون شروع به ایجاد ویژگیها و چارچوبهای منحصر به فرد خودش میکنه!
از نظر سارتر ، انسان به عنوان سوژه یا فاعل شناسا در نظر گرفته میشه. این سوژه ، متشکل و منحصر به حیاتِ ذهنی خودش هست و حیات ذهنی ، یعنی پرسشگری. پرسشگری باعث فعالیت و کنشگری میشه و بر ضد انفعال هست ، یکی از مهمترین مبانی اگزیستانسیالیسم ، کنشگریه!
هنوز تا حدی ، ماهیتِ خود فلسفه و چیستی فلسفه و مرز بین اون و سایر تاپیکها و فیلدها نامشخصه!
این وسط ، ما باید اگزیستانسیالیسم رو چه چیزی در ذهن خودمون در نظر بگیریم!؟
از نظر من ، شبیه به نوعی اعتراض میمونه. کوششی از جنس خشم و فردگرایی که به جبر ، اجبار ، ناگزیربودن و هر گونه تاثیر خارجی حساسیت بسیار بالایی داره.
بهانهای برای تلاش بیشتر ، غرغری نسبت به اجتماع ، به قانون ، به سایرین و به عقاید و مناسبات تحمیل شده بر ما. این مکتب ، پیروانش رو از مفعول تبدیل به فاعل میکنه و تاکید خاصی بر کنش و کنشگری داره.
بر خیزش علیه یکدستیها ، یکرنگیها ، محکومبودنها ، ناگزیربودنها ، مجبوربودنها ، پذیرشهای زوری و امثالهم. و به همین دلیل ، در تقابل با خیل عظیمی از ادیان و اعتقادات دیگه قرار میگیره. چون علت مرگ یا تولد رو به اولویتهای پایینتر برده ، و اصل زندگی و وجود رو به اولویت اصلی ارتقا میده!
با جدایی ما از ماجرای قبل از تولد و بعد از مرگ ، ما روی خود زندگی مترکز خواهیم شد و باید معنا و مفهومش رو شکل بدیم. دستمونم باز و اختیارمون بیحد ، این ما هستیم که باید با انتخابهامون ، به زندگی شکل بدیم!
فعل existo و existee در زبان لاتین به معنای خروج از ظاهر شدن و برآمدن است. این اصطلاح با بودن و هستی نیز متعارفه ولی در اصطلاح فلسفههای اگزیستانس این اصطلاح به موجودات آگاه از واقعیت خاص گفته میشه ؛ به عبارت دیگه ، اگزیستانس به نحوه خاص هستی انسان اطلاق میشه و اگر گاهی از اگزیستانسیالیسم به اصالت وجود تعبیر میشه ربطی با نظریه اصالت وجود ملاصدرا نداره.
وقتی در فلسفه اگزیستانسیالیسم، وجود به معنای تعالی دائمی و گذر از وضع موجود گرفته میشه و اون رو با صیرورت مترادف می دونن با معنای لغوی اون نیز پیوند داره ؛ چون گفتیم که معنای لغوی اون ظاهر شدن و بر اومدنه ؛ پس اگزیستانس موجودیه که مرتباً نو میشه و به صورت دیگری ظاهرمیشه ؛ به همین خاطر اگزیستانسیالیستها مخصوصاً سارتر میگن که وجود انسان بر ماهیتش مقدمه ؛ زیرا بین وجود داشتن و انتخاب کردن برای انسان فرقی نیست ؛ یعنی وجودش وجود انتخابگره ، Existance یعنی نحوه خاص وجودی انسان که یک موجود آزاد گزینش گر و آگاهه ...
و تفاوت سرزمین نیهیل با اگزیستو ، در این هست که در نیهیل ، بیمعنا بودن زندگی یک اجبار و واقعیت مطلق تلقی میشه ؛ اما اگزیستو جایی هست که در اون معتقدن ، زندگی بیمعناست ، مگر که انسان خودش معنا رو بسازه.و بدین واسطه ، تمام دغدغه ما ، معناست. برای بیرون اومدن از زیر چکش جبار زمانه ، و برای رسیدن به.. {اصالت و آزادی}