الان که دارم این رو مینویسم،
ساعت سه نصفه شبه! و چه خوب!
صبر کردم تا کاملن تاریک بشه ، تا ساکت بشه ، تا اونقدر خلوت بشه که بتونم به عمق برم.
چیزی درون من.. صبر کن!
چیزی درون هممون هست که باید پیداش کنیم،
باید بهش دست بزنیم، باید برِش داریم و حسابی لمسش کنیم، باید اون رو با جز به جز وجودمون حس کنیم..
دنیا داره تو آتش میسوزه،
پس چرا داری این نوشته رو میخونی؟
اصلن چرا برات مهمه؟ که اینجا باشی؟
در واقع دنیا همیشه در حال سوختن بوده، اما مگه ما بهش اهمیت دادیم؟
چرا مرفهترین قشر جوامع و فقیرترین اقشار جامعه ، هر دو یک خواستهی مشترک دارن!؟
خواستهی هر دوشون پروازه!
اولی با هواپیما و راکت و سفینه و ..
و دومی با قرص و دارو و دراگ!
شاید هر دو دارن یه چیز رو میبینن و به یه چیز اعتقاد دارن،
به اینکه باید از این جهنم رفت.. یا شایدم فقط باید یه جای دور رو پیدا کرد که بشه این جهنم رو از دور تماشا کرد! هر چی که هست؛
این جهنم از دور خیلی زیباست..
همه فکر میکنن زندگی کردن مثل اینِ که نور از پستو وارد یک اتاقِ تاریک بشه..
کدوم یک از ما معتقدِ که تا الان واقعن زندگی کرده؟
صادقانه بخوایم بگیم هیچ کدوممون این رو نگفتیم..
زندگیِ ما یا در گذشته بوده و یا در آینده وعده داده شده!
پس ما در اینجا و در این لحظه، دقیقن حکم چه چیزی رو داریم؟
ای آدمای حوالهای!
هر روز داریم با تک به تک اعمالمون ، کلمه به کلمه حرفامون و جز به جز رفتارمون، چیزی رو ثابت میکنیم. مهم نیست چی(!) ، ما فقط داریم یه چیزی رو ثابت میکنیم..
اما میدونی اسم دیگهی این چیز چیه؟
اعتراف!
ما لحظه به لحظه داریم به درونمون و آنچه که در سینمون مثل یک راز نگهش داشتیم ، اعتراف میکنیم و این دنیا اتاقِ بازجوییِ ماست..
عادلانه نیست..
منصفانه نیست..
قشنگ نیست..
کامل نیست..
درست نیست..
ساده نیست..
خوب نیست..
کی یادش میاد که من و تو کی بودیم و چی کار کردیم!؟ وقتی حتی خودمونم سعی داشتیم که از چیزی که هستیم فرار کنیم!
فکر میکنی مثل اون حرفای کلیشهای که هر روز میشنوی،
قرارِ صد سال دیگه از یادها بری؟
نه دوستِ من ، تو همین الانشم از یاد رفتی.
مردم اسمت رو صدا میزنن ، بهت نگاه میکنن ، حتی ازت چیزایی میشنون؛
ولی این بدین معنیِ که تو وجود داری؟
هیچوقت حس کردی خودت باشی؟ خودت بودن با صرفن متفاوت بودن فرق داره..
راستش رو بخوای،
وقتی که پاهات توی کفشای نو تاول بزنه و از شدت سوزش و درد بلنگی،
مردم این رو نوعی تفاوت در نظر میگیرن، اونها به پاهات و به بدنت نگاه میندازن و با خودشون میگن این چه مرگشه!؟ نکنه چیزی کشیده!؟ نکنه اونقدر زده که نمیتونه راه بره!؟ نکنه سرِ قمار تمام ثروتشو باخته و یه عده کتکش زدن که داره میلنگه!؟ نکنه با الگی لنگزدن دنبال جلب توجهه!؟ حتمن میخواد مخ دخترای دانشکدهی این نزدیکی رو بزنه!!!
مردم مردم مردم
من و تو در حالِ حاضر مردم نیستیم،
میدونم که در موقعیتی متفاوت ، من و تو همون مردمی خواهیم بود که الان داریم ازشون بد میگیم؛
اما فعلن، من و تو، فقط من و توییم..
پس با من بمون..
این رو بهت تضمین میدم،
وقتی که واقعن خودت باشی و خودت بمونی، دیگه کسی نمیتونه حتی به این فکر کنه که تو دنبال صرفن جلب توجه هستی! و نمیتونه پشتِ سرت بهت اتهام بزنه و به این راحتی قضاوتت کنه..
خودتبودن ، یه جور واکنش شیمیایی در بدن ایجاد میکنه که باعث میشه طرف مقابل با دریافت سیگنال از سمتِ تو ، پی ببره که الان وقت قضاوت نیست و باید جلوی دهنِ گشادِ مغزِ وراجِ افسارگسیختهش رو بگیره..!
همیشه منتظرِ تو بودم!
مثل هیزمِ شعلهور ، داغِ داغ اما لمسِ لمس..
حرارتی رو در درونت داری که برای گرم کردن هر زندگی و انسانی که از سرمای کشندهی دنیا در عذابه کافیه؛
اما حدس بزن این حرارت داره چه کار میکنه!؟
همهش یکجا توی سینهت جمع شده و انگار ریههات دارن کباب میشن!
گرمایِ درونت رو در نهایت باید هدرِ یک انتزاعِ بیپایان از توهماتِ القایی کنی و متاسفانه چیزی از اون برای دنیایی که به شدت بهش نیاز داره، نمیمونه!
ببین از خودت چی ساختی؟
تو هم که مثلِ من شدی!
تو هم که یادت رفته چهقدر ارزشمندی، تو یک انسانی!
تو یک انسانی، تو میتونی فکر کنی، میتونی صبر کنی، میتونی مکث کنی، میتونی خودتو کنترل کنی، میتونی کمک کنی، میتونی فکر کنی و میتونی بامعنی باشی..
پس دنبالِ چی هستی؟
واقعن چه چیزی مهمتر از اینِ که فرصتش رو داری تا تغییری ایجاد کنی؟
دوستِ من چرا ناراحتی؟
هر چیزی پشتِ سرت هست رو ول کن،
نمیگم فراموش کن چون اصلن نمیتونی همچین کاری کنی و شدنی نیست؛
فقط میگم انگشتات رو شل کن و لاشهای که مثل یک عقاب با پنجههات سفت اون رو چسبیدی، رها کن.
زمانی رها میشی که حتی دیگه دنبالِ رهایی هم نباشی..
این یعنی،
رها شدی
شاید بیاد و شایدم نیاد..
شاید بخواد و شایدم نخواد..
شاید بشه و شایدم نشه..
شاید اینجا یا شایدم اونجا..
شاید خوب و یا شایدم بد..
شاید آره و شایدم نه..
اما یادت باشه در نهایت،
تنها چیزی که یادت میمونه و برات مهم خواهد بود؛
فرصت اینجا بودنِ..
تا یه کاری کنی و یه چیزی خلق کنی.
مهم نیست قرارِ چی بشه و چه قدر سخت باشه..
فقط،
خلقش کن